۱۳۹۹/۱۰/۰۳

بیسکویت کریسمس


یکی از یوتیوبرهایی که سپنتا بازی کردن‌هایش را دنبال می‌کند، دختر جوان شلخته‌ایست که نه زیباست، نه تمیز، نه مرتب... ولی بانمک است و زندگی‌اش با فیلم‌های یوتیوبش می‌گذرد. خودش قالب شیرینی کارکتر یکی از بازی‌ها را درست کرده و دستور درست کردن بیسکویت‌ داده و نشان می‌دهد که چطور بیسکویت را می‌شود درست کرد؛ چطور تزیینش کرد و به شکل کارکتر بازی درش آورد. پیشنهاد دادم که ما هم می‌توانیم بیسکویت‌ درست کنیم، ولی با قالب‌هایی که داریم. بس که سپنتا این یوتیوبرها را دوست دارد، همه کارشان را هم دوست دارد. امروز برخلاف توقعم بی بهانه، خیلی زود حاضر شد و رفتیم آرد و رنگ تزیینی خریدیم؛ برخلاف توقعم در تمام مراحل بیسکوییت‌پزی همکاری کرد و نتیجه این شد. بیسکویت‌های خوشمزه‌ای شده‌اند. کافیست آرد و کره و شکر و تخم مرغ را خوب با هم مخلوط کنید. بگذارید نیم ساعتی در یخچال خنک شود که بشود قالب زد. خمیر را به ضخامت نیم سانتی‌متر پهن کنید و قالب بزنید و بگذارید در فر صدوهشتاد درجه حدود پانزده دقیقه بماند. روی بیسکویت‌ها را می‌شود با رنگ خوراکی تزیین کرد. نوش جان.

۲۵۰ گرم آرد

۱۲۵ گرم کره

۹۰ گرم شکر

یک عدد تخم مرغ

۱۳۹۹/۰۹/۲۸

به یاد مامان



عطار میگه: 
دل ز میان جان و دل قصد هوات می‌کند
جان به امید وصل تو عزم وفات می‌کند

متاسفانه دو سال گذشت از اون روزی که مامان اونطور بهت آور و شوکه کننده، بدون اینکه با ما هیچ مشورتی کرده باشن یا نظری از ما پرسیده باشن، گذاشتن و رفتن. خب اخلاق مامان همین جوری بود. اگه تصمیم می‌گرفتن کاری رو انجام بدن، منتظر نظر بقیه نمی‌موندن. شاید ما توقع داشتیم اقلن قبلش یه خبری بدن، یه چیزی بگن... ولی خب دیگه این یه مورد فرق داشت. 
هنوز خیلی زود بود. هم برای ما که به این زودی محروم بشیم از مهر و محبت و حضور مامان، هم برای خودشون. هنوز سالم بودن. هنوز داشتن از زندگی‌شون لذت می‌بردن. دنیا حیفش نیومد که صدای قهقه خنده‌هاشون رو خاموش کنه؟ من همیشه حیفم میاد از خاموش شدن صدای خنده‌های آدمایی که از این دنیا میرن: مامان بزرگ، دایی حسن، خاله زیبا، مامان و خیلیای دیگه. همه‌شون قشنگ می‌خندیدن.
میگن زندگی آدما سه مرحله داره: مرحله‌ی قبل از تولد، مرحله‌ی زندگی در دنیا، و مرحله‌ی بعد از مرگ.
من نمی‌خوام زندگی یک آدم رو مرور کنم. می‌خوام از زندگی اطرافیان اون آدم بگم. اطرافیان هر آدمی، قبل از اینکه اون آدم به دنیا بیاد، شروع می‌کنن باهاش زندگی کردن. یه بچه تو شکم مادرش هنوز هیچی نمی‌فهمه، اما اطرافیان شروع می‌کنن باهاش رویا بافتن. تو مرحله‌ی زندگی در دنیا، اطرافیان این شانس رو دارن که با اون آدم زندگی کنن. این شانس رو دارن که صداش رو بشنون، صورتش رو ببینن، بغلش کنن، حتی باهاش یکه به دو کنن. و بعد یه روزی اون آدم دنیا رو ترک می‌کنه و به زندگی بعد مرگش، تو ذهن اطرافیانش ادامه میده. مامان ما از این دنیا رفتن، ولی ما هستیم و داریم با مرحله‌ی سوم زندگی مامان، زندگی می‌کنیم. یادشون می‌کنیم. با خیالشون رویا می‌بافیم. فقط بدیش اینه که هیچ امیدی نداریم که یه روزی بتونیم دوباره باهاشون  تو این دنیا زندگی کنیم. اینه که حالمون رو خراب می‌کنه و دلمون رو به درد میاره. 
چاره‌ای هم نیست. ما سعی می‌کنیم با مامان تو مرحله‌ی سوم زندگیشون، خوب زندگی کنیم. با خاطره‌هاشون زندگی می‌کنیم و یادمون میاد مامان چی دوست داشتن و چی دوست نداشتن. 
از این که بگذریم، حواسمون باشه که آدمای دور و بر ما دارن با مرحله‌ی دوم زندگی ما، زندگی می‌کنن و یه روزی قراره ما بریم به مرحله‌ی سوم، و اونا بمونن با خاطراتشون از ما. شاید بد نباشه اگه گاهی زاویه‌ی دیدمون رو عوض کنیم و به جای اینکه خودمون باشیم و اطرافیانمون رو ببینیم، جای اونا بشینیم و به خودمون نگاه کنیم. یه روزی دیگران با کدوم خاطرات ما قراره زندگی کنن؟
صمد بهرنگی میگه: مرگ خيلی آسون می‌تونه همین الان به سراغم بياد. اما من تا می‌تونم زندگی كنم که نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگه يك وقتی ناچار با مرگ روبرو بشم -كه می‌شم- مهم نيست. مهم اينه كه زندگی يا مرگ من، چه اثری در زندگی ديگران داشته باشه.

۱۳۹۹/۰۹/۰۶

چهار رکن انسان کامل

درمورد کارما زیاد شنیده بودم، اما چیزی از کاما نمی‌دانستم تا اینکه پسرکم پرسید کاما یعنی چی؟ کاما به معنی لذت از هر نوع است. وقتی پسرکم توی بازی بازنده بوده و در لحظات آخر برنده می‌شود، دوستانش می‌گویند به کاما رسیده‌ای. گشتم و از ویکی پدیا چیزکی پیدا کردم: کاما یکی از چهار هدف انسان بر کره‌ی خاکی است. اصل مطلب را پیدا نکردم، اما همین به نظرم قابل تامل است. اینها چهار رکن اساسی‌اند که انسان را کامل می‌کنند: کاما، به معنی لذت؛ آرتا، به معنی ثروت؛ دارما، به معنی قدرت؛ و موکشا، به معنی رهایی از هر سه مقصود.
روزهاست که دارم به این چهار رکن فکر می‌کنم و هر روز که می‌گذرد، معنای تازه‌ای در آنها میابم.
پسرکم می‌گوید: می‌خواهم صبحانه را پای تلویزیون بخورم که از آخر هفته لذت ببرم. پسرکم می‌پرسد که می‌تواند با لباس خواب توی خانه بگردد و از زندگی لذت ببرد؟ جوابی که من همیشه دارم، بی ربط به اینکه اجازه را بدهم یا نه، این است که زندگی فقط لذت بردن نیست. ما زنده نیستیم که فقط لذت ببریم. همین شد که پیدا کردن چهار رکن زندگی توجهم را جلب کرد. بله ما زنده نیستیم که فقط لذت ببریم. ما به ثروت و قدرت هم نیاز داریم و برای ثروتمند شدن و قدرتمند شدن، نیاز داریم تلاش کنیم. رکن چهارم اما کلید زندگی است؛ مبهوت کننده است: رهایی از این سه مقصود. 
مانده بودم اینها را چطور برای پسرکم توضیح بدهم. بحث مفصلی داشتیم. می‌دانم که قضیه پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. من اما اینطور توضیح دادم. تو دوست داری بنشینی پای تلویزیون. لذت تماشای تلویزیون در توست. ثروت داشتن تلویزیون و وقت تماشا را داری. قدرت بینایی و توان نشستن داری. رکن چهارم بی‌نیازی از اینهاست. اگر تلویزیون نباشد، زانوی غم بغل نمی‌گیری و کاسه‌ی چه کنم دست نمی‌گیری. مشغولیت دیگری پیدا می‌کنی و زندگی را از راه دیگری می‌گذرانی. برای خیلی از آدم‌ها لذت، خوشبختی است. برای خیلی‌ها ثروت خوشبختی است. برای خیلی قدرت خوشبختی است. هر سه را با هم باید داشته باشی و بی هرکدام بتوانی خوشبخت زندگی کنی. 
برای تک تک شما لذت و ثروت و قدرت و بیش از اینها رهایی و بی‌نیازی آرزو می‌کنم.

۱۳۹۹/۰۸/۲۴

فالور


درست چهل و هشت تا فالور از ریحانه کمتر داشتم و خون خونم را می‌خورد. چه کار کرده بود که من نکرده بودم؟ پیج‌هایی را فالو کرده بود که من هم کرده بودم. دوستان مشترک داشتیم. حلقه‌های ارتباطی‌مان کمی متفاوت بود. دیده بودم که تبلیغ هم می‌کند برای پیج‌اش. من هم تیبلیغ کرده بودم. تنها کاری که نکرده بودم خریدن فالور بود. ریحانه یک بار پول داده بود و سی تا فالور خریده بود. بعد از آن هر وقت دو تا فالور به من اضافه شد، دو تا هم به او اضافه شد. این شد که عدد اختلاف فالورهایمان چهل و هشت ماند. باید کاری می‌کردم. یک ماه گذشته را نه گوشت خریده بودم و نه میوه. پول گوشت و میوه را ریخته بودم توی قلک فالورهایم. قلک را پر می‌کردم که پولش را بردارم و فالور بخرم. بالاخره یک روز قلک را شکستم و پول را برداشتم و راه افتادم توی خیابان.
- آقا ببخشید، فالور دارید؟ چند قیمته؟ نه آقا این که خیلی گرونه. من با این پول می‌تونم اقلن چهل و شش تا فالور بخرم.
- آقا شما فالور دارید؟
- خانم ببخشید، این فالورا چند؟
- ...
تا عصر راسته‌ی فالور فروشی را گز کردم و آخر سر توی یک دکان کوچک چهل و هشت تا فالور خریدم به قیمت مناسب. هرچه پول داشتم، دادم و فقط به قدر پول تاکسی برگشت ماند ته کیفم. فروشنده کیسه‌ی پلاستیکی سیاهی داد دستم، سنگین. در کیسه را باز کردم و نگاه کردم. فالورها ته کیسه از سر و کول هم بالا می‌رفتند. در کیسه را محکم بستم و دل توی دلم نبود که زودتر برسم خانه، فالورها را بچپانم توی پیحم و یک اسکرین شات بگیرم و بفرستم برای ریحانه تا چشم‌اش در بیاید.
*
پ.ن.: یک وقتی می‌خواستم بنویسم از فالورها. من یک اکانت ناشناس عمومی دارم در اینستاگرام که هیچ مطلبی ندارد و جالب اینکه بی مطلب، بیشتر از پنجاه تا فالور در همان هفته‌ی اول شروع کردند به دنبال کردن آن اکانت. با این اوصاف نمی‌فهمم هنوز چرا برای بعضی تعداد فالورها مایه‌ی مباهات است. من این قصه را به اقتباس از قصه‌ی بابا نوشته‌ام. قصه‌ی بابا و دوست نازنینشان شوخی کنایه آمیزی به همین قضیه است.
@javadnavabpour

۱۳۹۹/۰۷/۱۹

همدردی


همدردی را ترحم هم می‌دانند که نیازی به درک احساس دیگری یا داشتن احساسی مشترک ندارد. با همدلی که درک و اشتراک احساسی با شخصی دیگر است، تفاوت دارد. با همدردی به دیگری کمک می‌کنیم تا خود را بیان کند و یا به عبارتی عامیانه‌تر، خود را بیرون بریزد. همدردی کردن حتی نیاز به صرف انرژی زیادی ندارد. کافی‌ست به دیگری گوش بدهی. کافی است که رو به نگاه دیگری لبخند بزنی وقتی از آرزویی هرچند دست نیافتنی، اما دلخوشکنک می‌گوید و دلش غنج می‌زند. یا کنارش بنشینی وقتی از غصه‌ای به خودش می‌پیچد و زار می‌زند. کسی که می‌تواند با شخصی همدردی کند، به احتمال زیاد می‌تواند با جامعه‌ای همدردی کند. لازم نیست که تو حتی شجریان را دوست داشته باشی. لازم نیست که به صدایش گوش داده باشی. لازم نیست حتی با ربنایش خاطره‌ای داشته باشی. ولی لازم است به غمی که در فضا موج می‌زند احترام بگذاری. بگذاری این غم خودش را فریاد بزند و تو گوشی شنوا باشی. ملتی داغدار از دست رفتن کسی‌ست که روح و صدای جمعی ماست. لازم است اگر آن رو ح و صدای تو نبوده، دست کم تماشا کنی که چطور ملتی عزاداری می‌کند. بی اعتنا نباش. همدردی کن. 

- یک همدردِ همدل می‌خواهم این روزها که اشک بریزم.

۱۳۹۹/۰۷/۱۵

میان دو زبان

شعر از: پارک ای‌مون
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

میان دو زبان آیا
فضایی
وجود دارد
برای زندگی؟

خارج از زبان آیا
کوه و دشت
دانه‌‌ی گندم و باد
عشق و اندوه
زندگی و مرگ
هست؟

خارج
از زبان
چیزی نیست جز شب بی‌‌پایان
که می‌‌داند آزادی
از کجا سر خواهد زد؟

۱۳۹۹/۰۷/۰۵

قرنطینه


باید از تجربه‌ی این روزهایم بنویسم برای اینکه مقایسه‌ای باشد بین آنچه اینجا تجربه کرده‌ام از سیاست مبارزه با کرونا و آنچه در ایران به اسم مبارزه برای شکست کرونا شناخته شده است. مبارزه‌ای که در ایران می‌بینم، از این جایی که منم، هیچ کاری نکردن است. 
در شهر اروپایی کوچکی که من زندگی می‌کنم، با صد هزار نفر جمعیت، تازه پیک دوم کرونا شروع شده و تمام هفته‌ی گذشته فقط نه نفر کرونا گرفته‌اند. شهر در حال آماده باش است. پارک‌های بازی را بسته‌اند. پوشیدن ماسک در فروشگاه‌ها و مکان‌های بسته  از ماه‌ها پیش هنوز اجباری است. روال عادی زندگی ادامه دارد، با قوانین تازه. ملاقاتی بیمارستان‌ها تقریبن ممنوع است. فقط یک نفر که تازه تست کرونا داده باشد و بعنوان همراه بیمار ثبت شده باشد، اجازه دارد ساعت‌های محدودی هر روز کنار بیمارش باشد. جلسه‌ی اولیا و مربیان مدرسه فقط با حضور یک والد از هر بچه برگزار می‌شود. کلاس‌های ورزشی به فضاهای روباز منتقل شده‌اند. استخرها هنوز بسته‌اند.
دو هفته پیش برای کنترل سلامت‌ دندان‌هایمان نیم ساعتی در مطب دندانپزشکی منتظر نشستیم. هفته‌ی پیش از اداره‌ی بهداشت تماس گرفتند که خبر دادند در آن روز، در آن فاصله، فردی آنجا بوده که به تازگی مبتلا به کرونا شده. در نتیجه ما می‌بایست از زمان حضورمان در دندانپزشکی تا چهارده روز بعد از آن، در قرنطینه بمانیم. به هیچ عنوان اجازه‌ی خروج از منزل نداریم، مگر برای بیرون گذاشتن آشغال‌ها. بچه هم نباید مدرسه برود. تنها جایی که طی چند روز گذشته اجازه داشتیم برویم، روز بعد از تماس، به دکتری همین نزدیکی بود برای انجام تست کرونا. وقت دکتر را اداره‌ی بهداشت گرفت و به ما خبر داد. نتیجه‌ی تست را اداره‌ی بهداشت خواهد گرفت و همانها به ما خبر خواهند داد. مسوول اداره‌ی بهداشت تاکید داشت که از خانه بیرون نروید؛ با کسی هم کلام نشوید؛ اگر خوراکی یا هر چیز دیگری لازم دارید تلفن بزنید و کمک بخواهید. قرنطینه‌ی ما امروز تمام شده و هنوز منتظر جواب آزمایشیم.
یادم هست کسی همان اوایل شیوع کرونا در ایران نوشته بود که نتیجه‌ی تست کرونای مثبت گرفته و برای تهیه‌ی دارو مجبور شده شخصن به چند داروخانه سر بزند. ما اینجا در مدت قرنطینه، هنوز پیش از آنکه معلوم باشد ناقل هستیم یا نه، حتی اگر بیمار شویم اجازه‌ی رفتن به دکتر نداریم. باید تلفن بزنیم و درصورت نیاز دکتر به منزل می‌آید؛ یا مثل روزی که تست دادیم، باید پشت در مطب بایستیم تا دکتر به دنبالمان بیاید.
در ایران، ناتوانی در مدیریت بحرانی اینچنین باعث شده که ماه‌ها زندگی با ترس ادامه پیدا کند. مردم به روال کمابیش عادی زندگی برگشته‌اند، اما کرونا هیچ کنترل نشده. این جایی که منم، زندگی به روال عادی برگشته و خطر شیوع کرونا نزدیک صفر است. بچه‌ها زندگی اجتماعی در مدرسه را از سر گرفته‌اند، پروتکل‌های بهداشتی را رعایت می‌کنند. لازم نیست در کلاس خودشان ماسک بزنند، ولی با کلاس دیگری بدون ماسک قاطی نمی‌شوند. اگر دانش‌آموزی کرونا بگیرد، کل کلاس به قرنطینه می‌روند. دولت هزینه‌ی تست کرونای تمام افرادی که به قرنطینه فرستاده است را می دهد. بعلاوه دولت خسارت ناشی از خانه نشینی فرد در قرنطینه را به محل کار فرد می‌پردازد که بخاطر سیاست‌های کنترل‌گر، کمتر کسی آسیب اجتماعی ببیند؛ حقوق فرد تامین شود. گذشته از اینها، همه می‌توانند از مشاوره‌های روانی رایگان استفاده کنند که بتوانند دوران کرونا و زمان قرنطینه را ساده‌تر بگذرانند.
خلاصه که مدیریت کرونا را من اینجا کارا می‌بینم و اعتماد به سیستم باعث می‌شود به جای جنگیدن با قوانین، محترمانه وفادار باشم؛ قانونی که یک بامش دو هوا ندارد و مردمش را بیگانه نمی‌داند.

۱۳۹۹/۰۷/۰۴

ترانه

شعر از: اوژن گیوویک
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

مثل باران،
مثل آسمان.

مثل پولاد،
پشمینه یا مثل مهربانی.

مثل بوییدن
مثل دیدن.

مثل گونه‌‏ھا
لب‏‌ها یا موها.

مثل خنده،
خشم یا انتظار.

مثل حاضر بودن
مثل جواب گرفتن.

مثل دربه‌‏دری
وقتی از راه می‌‏رسد یار.

۱۳۹۹/۰۶/۳۰

زنبور طلایی

شعر از: پل والری
برای فرانسیس دو میوماندرو
ترجمه‌ی آزاد از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

چطور چنان ظریفی و چنان مهلک
که شناسه‌‌ات زنبور طلایی‌‌ست.
فقط رویایی به هم بافته انداخته‌‌ام
در زباله‌‌دان محبوبم.

نیش بزن ای زیبای مست، سینه‌‌ای را 
که عشق در آن مرده یا خفته
ذره‌‌ای گلگون از مرا بچش
بیا به سراغ این تن و زیباتر شو!

سخت محتاج رنجی تیزم:
دردی زنده و پایانی خوش
این از عذاب در خفتگی خوشایندتر است.

بیا و احساساتم را تیز کن
با این نیش طلایی کوچک
که بی آن عشق یا می‌میرد، یا به خواب می‌رود.

۱۳۹۹/۰۵/۲۲

در خلوت

آرام آرام مشغول منتقل کردن همه‌ی یادداشت‌ها و ترجمه‌هایی هستم که این چند ساله در فیس بوک و تلگرام و اینستاگرام نوشته‌ام. عجب کاری کردم. به ساز فیلترینگ رقصیدم. بلاگر را که فیلتر کردند، با دوستانم گله‌ای رفتیم به فیس بوک. فیس بوک را که فیلتر کردند، پناه بردیم به تلگرام. تلگرام را که فیلتر کردند، رقصیدیم در اینستاگرام. من از این بازی خسته‌ام. یک جای امن و آرام می‌خواهم که برای خودم روزانه بنویسم و در خلوت خودم به قالب‌های مختلف فرو بروم؛ زندگی‌های متفاوت داشته باشم. مدتی هست که مشغول سرجمع کردن زندگی خودم هستم. دفترهای نیمه‌تمام را تمام می‌کنم؛ خودکارهای نیمه‌پر را خالی می‌کنم؛ ذهن نیمه‌خسته‌ی خودم را مصرف می‌کنم. من حتی مدتی هست که لباس‌های کهنه‌ام را می‌پوشم و پاره می‌کنم و دور می‌اندازم. حالا می‌خواهم تمام فضاهای نصفه نیمه‌ی زندگی‌ام را سرجمع کنم. همه را یکجا بچینم کنار هم. بعد با خیال راحت بنشینم و تماشا کنم که چه‌ها به من گذشته و چه‌ها می‌گذرد. 

۱۳۹۹/۰۵/۲۱

سه‌شنبه



 فردا قراره یه اتفاقی برام بیفته که نمی‌دونم چیه. شاید پیشنهاد یه کار تازه، یا پیدا کردن یه دوست تازه باشه. شاید فقط یه تجربه‌ی تازه باشه. با اینحال امشب وصیت کردم اگه مردم لپتاپ‌هام رو به محل کار و تحصیلم پس بدن، بدون اینکه روشنشون کنن. کاغذهام رو بریزن دور، بدون اینکه نگاهشون کنن. گفتم کجا پسوردهام رو ذخیره می‌کنم؛ کجا چقدر پول دارم؛ مدارک بیمه رو کجا می‌ذارم....

چند شب پیش مامانم رو خواب دیدم. با هم از یه جا اومده بودیم که خانواده رو ببینیم و قرار بود سه شنبه برگردیم.

چند روزه با همکارا می‌خوایم یه قرار بذاریم همو ببینیم. یهو پرچم سه‌شنبه رفت بالا و قرارمون شد فردا. آخر شبه و هنوز معلوم نیست چه ساعتی، کجا. دلم رو دریا می‌کنم و می‌رم به استقبال سه‌شنبه‌. لاک تازه می‌زنم به ناخنهام و یه بخش از پایان‌نامه‌مو تموم می‌کنم.

سه‌شنبه‌ها همیشه روزای خاصی هستن. همیشه روزای خاصی بودن. بهترین روزای هفته‌ان. معجزه‌ها همیشه سه‌شنبه‌ها اتفاق میفتن. حتی سرمایه‌گذارها میگن پولی که سه‌شنبه سرمایه‌گذاری کنی، سود بیشتری می‌ده. فردا، سه‌شنبه، مامانم بهم یه قولی داده که نمی‌دونم چیه. 

۱۳۹۹/۰۵/۱۶

چمنزار چیست؟

برای کار مدرسه سپنتا قرار بود این شعر را حفظ کند از فریدل هوف‌باور که من ترجمه‌اش کردم به فارسی. در این لینک شعر اصلی را با صدای سپنتا بشنوید: https://www.youtube.com/watch?v=L6Jn_cxZvFo



چمنزار چیست؟
چراگاه گاوهاست
و چند چیز دیگر.
علف و گل،
بال پروانه. وزوز زنبور.
خزیدن مورچه. غلتیدن سوسک.

هی! سوراخ موش کور. گل‌های مینا.
میخک قرمز، زیر آبی آسمان.
ملخ می‌خواهد به ارتفاع ساقه‌های زیره بپرد.
دو گل بر بوته‌ی بابونه باز شده.

پشه‌ها روی منقار لک‌لک‌ها پِرپِر می‌کنند.
زنبورهای عسل در کندوهایشان همهمه می‌کنند.
گلهای استکانی دینگ و دانگ می‌کنند.
زیر یک گل قاصدک، جیرجیرکی می‌خواند.

باد چنگ می‌نوازد یا گیتار،
هر چیزی می‌جنبد و تکان می‌خورد، 
هرچیزی که آنجا زندگی کند
شناور است، می‌درخشد، می‌شکند، زمزمه می‌کند، می‌نالد، پرسه می‌زند.
چمنزار چیست؟
همین است چمنزار. 

۱۳۹۹/۰۵/۱۴

گلستان سعدی - در اخلاق درویشان - حکایت ۱۲

پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو بِه نمی‌شد. مدت‌ها در آن رنجور بود و شکرِ خدای -عزوجل- علی الدوام گفتی. پرسیدندش که شکر چه می‌گویی؟ گفت: شکر آنکه به مصیبتی گرفتارم، نه به معصیتی.

گر مرا زار به کشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
گویم: از بنده‌ی مسکین چه گنه صادر شد
کو دل‌آزرده شد از من؟ غم آنم باشد

هنریک ایبسن


هنریک ایبسن یه شاعر و نمایشنامه‌ نویس نروژیه که به قدر شکسپیر بزرگه. حدود دویست سال پیش در سال ۱۸۲۸ در نروژ به دنیا میاد. وقتی هنریک هنوز خیلی کوچیک بوده، خانواده دچار ورشکستگی میشه. مادرش برای فرار از مشکلات به مذهب رو میاره و پدرش افسرده می‌شه. اوضاع مالی خراب خانواده باعث میشه که هنریک ایبسن نگرش خاصی نسبت به جامعه، بخاطر جامعه‌ای که درش زندگی می‌کرده و اونا رو به چشم تحقیر نگاه می‌کردن، پیدا کنه. بعدها هنریک سعی می‌کنه پزشک بشه ولی چون دانشجوی موفقی نبوده، تصمیم می‌گیره نویسنده بشه. اولین کتابش در ۲۲ سالگی چاپ می‌شه و بعد یه مدتی با حزب کارگر همکاری داشته، ولی بعد سیاست رو می‌بوسه و می‌ذاره کنار. یه مدتی بعد از اون تو یه تماشاخونه کار می‌کرده و همکار ۱۴۵ تئاتر بوده، بدون اینکه چیزی براشون بنویسه. همین تجربه‌ی خوبی میشه براش که شروع کنه به نوشتن نمایشنامه و نمایشنامه‌نویس موفقی بشه.
خانه عروسک، اشباح، و دشمن مردم از بهترین و به یاد موندنی‌ترین کارهای این نمایشنامه نویس در ایران هستن. 
هنریک ایبسن حدودن هفتاد و هشت ساله بوده که بر اثر سکته‌ی مغزی جان عزیزش رو از دست می‌ده.
اون میگه: بدترین کاری که انسان می‌تونه با خودش بکنه، بی‌عدالتی با دیگرانه.
میگه: قوی‌ترین انسان در دنیا کسیه که بیشتر از دیگران تنهایی رو تاب می‌آره.
میگه: زندگی جنگ با غولهاست.
میگه: آزادی اینه که می‌دونی هنوز یه عمل شجاعانه‌ای هست که میشه انجامش داد.
میگه: همیشه حق با اکثریت نیست. کدوم دسته افراد بیشترین جمعیت را دارند؟ آدم‌های باهوش یا آدم‌های احمق؟
میگه: هزار کلمه هم که بنویسی، هنوز نمی‌تونی تاثیر عمیق اتفاقی که افتاده رو منتقل کنی. 

۱۳۹۹/۰۱/۲۴

دستمال‌ها

با کیسه‌ی پر توی دستم رسیدم پشت در و دیدم باز یک کسی آشغال ریخته پشت در آپارتمان ما. این چندمین بار است توی این هفته که آشغال افتاده پشت در. کار دختر ولنگار طبقه‌ی بالا باید باشد که روزی دو بار سگ وحشی‌اش را می‌برد هواخوری. یکبار خودم دیدم که پوست شکلاتش افتاد توی پله‌ها و راهش را کشید و رفت. حالا یک دستمال استفاده شده افتاده اینجا. نمی‌خواهم برش دارم. با خودم فکر می‌کنم اگر برش ندارم می‌ماند توی پله‌ها و بالاخره یکی باید جمعش کند. چقدر مردم بی‌شعورند. لگد زدم به دستمال و کوبیدمش به دیوار تا کلید بیندازم در را باز کنم و خریدها را بگذارم توی آشپزخانه، جارو بیاورم و دستمال را بردارم بیندازمش توی سطل آشغال. دود خاکستری ملایمی از دستمال بلند شد. خدای من. چی بوده توی این دستمال؟ ترس از بیماری همه‌ی بدنم را به لرزه انداخت. در را باز کردم و رفتم به آشپزخانه. کیسه‌ی خرید را گذاشتم. جارو خاک‌انداز برداشتم و آمدم بیرون. دستمال آمده بود توی راهرو و داشت دود می‌کرد. نفسم را حبس کردم و خم شدم که دستمال را با جارو بزنم توی خاک‌انداز، دستمال شروع کرده بود به تکثیر شدن. دود بیشتر شد و راهرو از دود پر شد. دستمال‌ها روی هم تلنبار شدند، پیچیدند دور پاهایم و دیگر نمی‌توانستم پیش بروم. دستمال‌ها از پاهایم آمدند بالا و بدنم را پوشاندند. نمی‌توانستم جم بخورم. نمی‌توانستم نفس نکشم. دل به دریا زدم و نفسم را رها کردم. بوی یاس می‌داد دود، یا بوی تعفن؟ نمی‌فهمیدم. دستمال‌ها رسیدند دور گردنم و از سرم بالا رفتند. تا روی دهان و پیشانی‌ام را پوشاندند. بعد از آن دود آرام آرام عقب رفت و خودم را دیدم پیچیده در دستمال‌های استفاده شده ای که روی تنم وول می‌خوردند. دود باریک و بلند روبروی من چرخی زد و دورم گشت. نزدیک آمد و دور شد. دوباره دور تنم چرخید و بعد از در رفت بیرون. دستمال‌ها یکهو ریختند روی زمین. به هم آمیختند و با هم یکی شدند و یکی دود شد و دود محو شد. فشاری از روی قلبم برداشته شد. بدنم حالا می‌توانست حرکت کند. جارو در یک دست و خاک انداز هنوز در دست دیگرم بود. نه اثری از دود بود و نه خبری از دستمال‌های تلنبار شده. درد پیچید توی دلم. سرم گیج می‌رفت. دویدم و سرم را گرفتم روی کاسه‌ی توالت. فشار آمد به دلم. از توی حلقم یک دستمال بیرون افتاد. بلند شدم و تا سمت دیوار عقب رفتم. برگشتم. سیفون زدم. دستمال توی آب چرخید و پایین رفت. پاهایم سست شد. نشستم پای دیوار. دلم درد می‌کرد.