عطار میگه:
دل ز میان جان و دل قصد هوات میکند
جان به امید وصل تو عزم وفات میکند
متاسفانه دو سال گذشت از اون روزی که مامان اونطور بهت آور و شوکه کننده، بدون اینکه با ما هیچ مشورتی کرده باشن یا نظری از ما پرسیده باشن، گذاشتن و رفتن. خب اخلاق مامان همین جوری بود. اگه تصمیم میگرفتن کاری رو انجام بدن، منتظر نظر بقیه نمیموندن. شاید ما توقع داشتیم اقلن قبلش یه خبری بدن، یه چیزی بگن... ولی خب دیگه این یه مورد فرق داشت.
هنوز خیلی زود بود. هم برای ما که به این زودی محروم بشیم از مهر و محبت و حضور مامان، هم برای خودشون. هنوز سالم بودن. هنوز داشتن از زندگیشون لذت میبردن. دنیا حیفش نیومد که صدای قهقه خندههاشون رو خاموش کنه؟ من همیشه حیفم میاد از خاموش شدن صدای خندههای آدمایی که از این دنیا میرن: مامان بزرگ، دایی حسن، خاله زیبا، مامان و خیلیای دیگه. همهشون قشنگ میخندیدن.
میگن زندگی آدما سه مرحله داره: مرحلهی قبل از تولد، مرحلهی زندگی در دنیا، و مرحلهی بعد از مرگ.
من نمیخوام زندگی یک آدم رو مرور کنم. میخوام از زندگی اطرافیان اون آدم بگم. اطرافیان هر آدمی، قبل از اینکه اون آدم به دنیا بیاد، شروع میکنن باهاش زندگی کردن. یه بچه تو شکم مادرش هنوز هیچی نمیفهمه، اما اطرافیان شروع میکنن باهاش رویا بافتن. تو مرحلهی زندگی در دنیا، اطرافیان این شانس رو دارن که با اون آدم زندگی کنن. این شانس رو دارن که صداش رو بشنون، صورتش رو ببینن، بغلش کنن، حتی باهاش یکه به دو کنن. و بعد یه روزی اون آدم دنیا رو ترک میکنه و به زندگی بعد مرگش، تو ذهن اطرافیانش ادامه میده. مامان ما از این دنیا رفتن، ولی ما هستیم و داریم با مرحلهی سوم زندگی مامان، زندگی میکنیم. یادشون میکنیم. با خیالشون رویا میبافیم. فقط بدیش اینه که هیچ امیدی نداریم که یه روزی بتونیم دوباره باهاشون تو این دنیا زندگی کنیم. اینه که حالمون رو خراب میکنه و دلمون رو به درد میاره.
چارهای هم نیست. ما سعی میکنیم با مامان تو مرحلهی سوم زندگیشون، خوب زندگی کنیم. با خاطرههاشون زندگی میکنیم و یادمون میاد مامان چی دوست داشتن و چی دوست نداشتن.
از این که بگذریم، حواسمون باشه که آدمای دور و بر ما دارن با مرحلهی دوم زندگی ما، زندگی میکنن و یه روزی قراره ما بریم به مرحلهی سوم، و اونا بمونن با خاطراتشون از ما. شاید بد نباشه اگه گاهی زاویهی دیدمون رو عوض کنیم و به جای اینکه خودمون باشیم و اطرافیانمون رو ببینیم، جای اونا بشینیم و به خودمون نگاه کنیم. یه روزی دیگران با کدوم خاطرات ما قراره زندگی کنن؟
صمد بهرنگی میگه: مرگ خيلی آسون میتونه همین الان به سراغم بياد. اما من تا میتونم زندگی كنم که نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگه يك وقتی ناچار با مرگ روبرو بشم -كه میشم- مهم نيست. مهم اينه كه زندگی يا مرگ من، چه اثری در زندگی ديگران داشته باشه.