۱۳۸۴/۰۳/۰۸

نفیسه در نیس (3)

خیلی سخت است که بخواهم همه ی نوشته های یک هفته را به قدر نصف صفحه خلاصه کنم. خاطراتی که دلم می خواهد بنویسم تا فراموشم نشوند. اینجا که من هستم خیلی تفاوت دارد با سرزمین مادری ام. مردم خیلی متفاوتند. روش زندگی فرق می کند. این هفته خیلی دلتنگ بودم. آنقدر که وقتی در کتابی در مورد اسلام، در فصلی مربوط به ایران و دوره ی قاجار، مینیاتورهایی با شعرهای فارسی دیدم، خودم را به یک کلیسا رساندم و کلی گریه کردم. بعد هم در دفتر یادبودشان، یادبود فارسی نوشتم. دلم برای زبان مادری ام تنگ است، برای وطنم. چقدر تابحال قدرش را ندانسته بودم. گرچه هیچ دلم نمی خواهد که دوباره به هیاهوی تهران برگردم و روسری سر کنم. بگذریم. طولانی نشود حرف هایم.
چند تا شعر از فارسی ترجمه کرده ام که باید بفرستم برای دوستی که لطف کند و تصحیحشان کند. یکسری عکس هم اگر فرصت بشود می گذارم در آلبوم عکس هایم در سایت Gazzag. و اما چند خبر:
یکی اینکه Christie's که نمی دانم کی هست، می خواهد روز دوازدهم ژوییه کلکسیون آگهی های سینما و یادگاری های صحنه ی Eddy Mitchell را در پاریس بفروشد. “فیلم زیر پوست شهر” از “رخشان بنی اعتماد” خودمان هم از پنج شنبه به سینماهای فرانسه آمده است. (این هم خبر سینمایی بود برای دوست های سینمایی) امروز اینجا روز مادر است. همچنین قرار است یک همه پرسی برگزار شود برای ایجاد قانون اساسی اروپای واحد. پس فردا هم جشن همسایه هاست. (امیدوارم که درست ترجمه کرده باشم)

گریز

روزگاری عاشقت بودم
روزگاری عاشق دیوانگی های دلت بودم
می خرامیدی میان شعرها و قصه ها و آرزوهایم
می تراویدی میان شعرهای رنگ در رنگم
می درخشیدی میان روزهای سرد و خاموشم.
اینک اما در فراسوهای بی مرز جنونی ناشکفته
می کنم پرواز.
می گذارم لب به روی جام هایی مملو از خورشید
می کشانم در میان بسترم مهتاب را
با خنده و آواز.
سرخوشم با سرنوشتم
می گریزم از تو ای همراز.

تعهد

هر روز ظهر اول می روم فروشگاه و چیزهایی می خرم. بعد می روم سراغ مادرم و سفارش های خریدش را تحویل می دهم، بچه ام را که از صبح آنجا بوده برمی دارم، صندوق پست را چک می کنم و می روم طبقه ی بالا، خانه ی خودمان. آن روز ولی آنقدر غرق فکرهای خودم و گفتگویم با دختر بودم که حتی دنبال بچه ام نرفتم.
اگر در هر موقعیت دیگری می بود، شاید بغلش گرفته بودم و بوسیده بودمش. چشم هایش معصومیت چشم های بچه گربه ای را داشت که یک روز سرد زمستانی، در کوچه ی باریک برف گرفته ای جلوی راهت را گرفته باشد و میو میو کرده باشد. شاید اگر هر موقعیت دیگری می داشتم، مجذوب آنهمه شجاعت و صداقتش شده بودم. ولی آن روز که یک روز گرم تابستانی بود و کولر ماشین هم درست کار نمی کرد، کنار دستم نشسته بود و گفته بود که شوهرم را دوست دارد. گرما و احساس عجزی که در قانع کردنش داشتم کلافه ام کرده بود. از من پرسیده بود که تا بحال عاشق شده ام؟ و من نتوانسته بودم جواب درستی بدهم. نمی دانستم. واقعا نمی دانستم که تابحال عاشق شده ام یا نه. من همیشه فکر می کردم که عشق چیزی است شبیه یک گلدان تزیینی. فکر نمی کردم که خیلی ضروری باشد برای زندگی. به نظر من برای دوام زندگی همین کافی بود که توانسته بودیم بچه ای سه ساله داشته باشیم. به نظر من اینکه هر شب غذا درست می کردم و منتظر رسیدنش می ماندم، اینکه خانه را تمیز نگه می داشتم و اینکه به هیچ مرد دیگری اجازه نداده بودم سهمی از زندگی ام داشته باشد، کافی بود. ولی حالا این دختر هفده ساله همه ی نظم زندگی ام را به هم زده بود. همه ی قوانین و معیارهایم را به هم ریخته بود. عاشق بود.
به اندازه ی همه ی روزهایی که از صبح خانه را نظافت می کنم، لباس ها را می شویم و اطو می زنم و بچه ام را حمام می کنم، احساس خستگی می کردم. دراز کشیدم روی تخت و چشم هایم را بستم. دلم می خواست همه ی آن ماجرا مثل یک خواب، مثل یک کابوس، زودتر تمام بشود. تصویر نگاه و حرکاتش جلوی چشمم آمد. چشم هایم را سریع باز کردم. با خودم فکر کردم که دیگر حتی نمی توانم چشم هایم را با خیال راحت ببندم. احساس کرده بودم که من را مزاحم عشقش می داند. دلش می خواست یکبار دیگر شوهرم را ببیند و من از این ملاقات دوباره می ترسیدم. می ترسیدم از اینکه مبادا شوهرم عاشق شده باشد. خیلی هم دست من نبود. هر وقتی ممکن بود هم را ببینند بی اینکه من چیزی بفهمم. شاید بی جهت انتظار داشتم که او فقط مال من باشد. شاید بی جهت باور داشتم که او فقط مال من است. باور کرده بودم که من همه ی زندگی اش را پر کرده ام. کاش این قدرت را می داشتم که آزادش بگذارم، ولی نمی توانستم. با من ازدواج کرده بود و از من بچه ای داشت. تعهد داشت نسبت به حضور من و این بچه. تعهد داشت نسبت به این پنج سالی که با هم زندگی کرده بودیم. من کلی وقت صرف کرده بودم برای این زندگی. نمی توانستم اجازه بدهم که به همین راحتی ندیده گرفته شوم. نباید اجازه می دادم که ندیده ام بگیرند.
بلند شدم و شروع کردم به مرتب کردن زندگی ام. احساس مالکیت می کردم نسبت به خودم، شوهرم، بچه ام و همه ی آن زندگی. باید کارهای روزانه ام را از سر می گرفتم. باید می رفتم دنبال بچه ام، خرید می کردم، صندوق پست را چک می کردم، شام حاضر می کردم و منتظر می ماندم. باید خودم را به یاد می آوردم.

۱۳۸۴/۰۳/۰۱

نفیسه در نیس (2)

چه زود دلم تنگ شده. باز باید به زندگی جدیدی خو بگیرم. خیلی هم سخت نیست. من بارها و بارها تغییرات زندگی را تجربه کرده ام. حالا تازه فهمیده ام که بدون کامپیوتر هم می شود زندگی کرد. ولی بدون دوست نمی شود. من اینجا، در این قحطی وسیله، با هزار راه خودم را سرگرم می کنم فقط به امید مهربانی دوست هایم.فقط به پشت گرمی احوالپرسی آخر هفته. البته اینجا هم کلی آشنا پیدا کرده ام: خرزهره و شمعدانی و رز و یاس و شاه پسند، قمری و مگس و گنجشک و ماه. همان درخت ها که مشهد از باغ همسایه سر می کشند به حیاط، همان درخت ها که تهران جلوی پنجره ی آشپزخانه را می گیرند، همان درخت ها، اینجا هم پنجره ی اتاق را سبز می کنند. آدمیزاد هر کجای دنیا که باشد غریبه نیست. همیشه می شود کلی آشنا پیدا کرد و خوش بود.
دیروز رفتم کنار دریا و کلی عکس گرفتم که نمی دانم چرا همه شان نیست شدند. بعد با یک نقاش فرانسوی آشنا شدم که ایران را می شناخت با ماهی های خوشمزه اش و محدودیت های زن هایش، از طریق دوست های ایرانی اش. چند تا عتیقه فروشی هم سر زدم که اینجا فراوان هستند. میزها و صندلی ها و مجسمه ها و خرده ریزهای تزئینی قدیمی دارند. در یک مغازه ی خیلی کوچک، یک نردبان طنابی و کلی نیزه ی شکار چوبی پیدا کردم. بعد از آن به هوای دیدن قصری قدیمی، سر از یک قبرستان در آوردم، بالای یک کوه. کمی ترسناک بود، چون آنجا فقط من بودم و قبرها و عکس ها و مجسمه ها و صدای ساییده شدن سنگ ریزه ها زیر قدم هایم. خوبی قبرستان های خودمان دست کم این است که اینهمه مجسمه و دیوار و راه های تودرتو ندارند و می بینی اگر کسی به طرفت بیاید و اگر بترسی می توانی فرار کنی. ولی اینجا پشت اینهمه دیوار سنگی بلند، هیچ راه فراری نبود.

سرود

ولادیمیر هولان می گوید(*):

دختر از تو پرسید: شعر چیست؟
و دلت می خواست بگویی: تو! بله، تو
و شگفتی و هراسی
که اثبات معجزه اند.
به زیبایی رسیده ات حسودی ام می شود
چرا که نه می توانم ببوسمت و نه قادرم با تو بخوابم
چون که هیچ چیز ندارم و
هر که چیزی ندارد بدهد
باید آواز بخواند...
ولی تو اینها را نگفتی، ساکت بودی
و او آواز را نشنید.
(*): نقل از سایت خوشه، کامپا

من می گویم:

از تو می پرسم که شعر چیست
و دلم می خواهد بگویی: «تو! بله، تو
و شگفتی و هراسی که اثبات معجزه اند.»
و دلم می خواهد که من را ببوسی و کنارم بخوابی
تا با تو آواز بخوانم
چون تو همه چیز داری:
عشق و مهر و شوق
رها و جاری و آزادی
می توانی از همه ی رویاهایم لبریز شوی.
ولی تو چیزی نمی گویی
ساکت می مانی
من
ساکت می مانم.
و پرنده ها صدای آوازمان را می شنوند
با ما آواز می خوانند
جنگل پر می شود از
سرود و باران و آفتاب.

حلقه

توی اتاق تنها شده بودیم. نمی دانستم چه کار باید بکنم. خجالت می کشیدم نگاهش کنم. بعد از آنهمه سال و آنهمه عاشقی که هربار برای دیدنش دنبال هزار وسیله می گشتم و تازه آخرش دست دلم رو می شد، حالا به همین سادگی شده بودیم مال هم. حالا به همین راحتی روبروی هم نشسته بودیم. حالا دیگر هیچ عیبی نداشت اگر با هم تنها می ماندیم توی اتاق و حرف می زدیم. حالا در دستم چیزی اضافه داشتم. یک حلقه ی نازک تراش دار که خودش از طلا فروشی سر خیابان خریده بود. یک حلقه ی سبک که نور خورشید را هزار تکه می کرد. نمی دانستم باید با این جسم اضافه روی انگشتم چه کار کنم. کمی ناراحت می کرد دستم را. کمی هم شوق می داد به دلم. حس بچه ای را نداشتم که عیدی گرفته باشد. چیزی بیشتر از یک هدیه بود.حس وقتی را داشتم که مبصر کلاس اولی ها شده بودم. حس می کردم که مسوولیت تازه ای به عهده گرفته ام. پرسیدم: «حالا از من چی می خوای در عوضش؟» با همان آرامشی که اجازه گرفته بود برای دست کردن حلقه و در همان سکوتی که حلقه را دستم کرده بود گفت: «فقط محبتت رو می خوام.»

خواهر

می‌دونی وقتی خدا آدم رو خیلی دوست داشته باشه، چی بهش می‌ده؟ یه خواهر

۱۳۸۴/۰۲/۲۵

نفیسه در نیس (1)

خیلی چیزهانوشته بودم و دلم می خواست بگذارم در این صفحه.اولین تجربه هایماز حرف زدن بود و تلاش هایم برای زندگی کردن.دیده ها و درک هایم را از اینجا نوشته بودم. اینجا یکی از خیابان های اصلی بافت قدیمی شهر نیس، از بندرهای زیبای جنوب فرانسه است. ما در طبقه ی سوم ساختمانی متعلق به دوره ی ناپلئون اول زندگی می کنیم. دلم می خواست کلی خاطره بنویسم از اینجا، ولی نمی توانم چون فرصت تایپ کردن ندارم. قول داده ام که کارم بیشتر از یک ساعت طول نکشد. دانشمند من کلی کار دارد با این کامپیوتر و نباید زیاد وقتش را بگیرم.
فکر کنم که باید از خیال رفتن به کن هم بگذرم. چون هنوز کارت اقامت ندارم و نمی خواهم بدون آن از شهر خارج بشوم. نمی خواهم مشکلی پیش بیاید. اگر این جشنواره یک هفته دیرتر شروع شده بود...
یک روزنامه ی مجانی هم پیدا کردم همان روز اول که هر روز صبح می روم و از کنار میدان برمی دارم. خیلی جالب نیست ولی اخبار کن را از آن دنبال می کنم. این هم آدرسش: www.metrofrance.com
اینجا همه چیز خوب و منظم است. زندگی کردنم راحت است و هیچ مشکلی در هیچ کاری نیست. فقط حرف زدن بزرگترین مشکل است. هیچ کس مثل آدمیزاد فارسی حرف نمی زند و نمی فهمد. گاهی وقت ها گریه ام می گیرد بس که چیزی نمی فهمم.
هنوز گاهی وقت ها دو تا دستم را می برم روی سرم که روسری ام را مرتب کنم. چقدر زندگی بدون روسری و مانتو راحت و لذت بخش است.

به یاد چشم های تو

موج تا زیر پاشنه ی پاهایش می خزید و گاهی تا ساق هایش بالا می آمد، تا نزدیک صورت من و وقتی بر می گشت، کرم های ریز خودشان را فرو می کردند زیر ماسه ها و جایشان سوراخ ریزی می ماند. غلتیدم و نگاهم شد رو به آسمان که مثل پیراهن عروس بود، وقتی که در تاریکی شب می رقصد و نگین هایش برق می زنند. گفتم: «یک ستاره به من بده که هروقت دلم برات تنگ شد، نگاهش کنم و یاد تو بیفتم.»
چشم هایش مثل دو تا ستاره ی درشت می درخشیدند. یک دستش را ستون بدنش کرده بود و کمی خم شده بود سمت من. دست دیگرش موهایم را نوازش می کرد.
گفت: «آدم که به ماه ستاره نمی ده. ستاره ممکنه جلوی ماه پتی کنه و خاموش بشه.»
دنبال ماه گشتم روی وسعت آسمان که نبود. گفتم: «کاش می شد هر شب بیام اینجا، سرم رو بذارم روی پای تو و بخوابم.»
گفت: «هر وقت که میام اینجا، سنگینی سرت رو روی پام حس می کنم.»
گفتم: «من که نباشم، بازم هر شب میای کنار دریا؟»
گفت: «اگه تو بخوای حتما میام.»
گفتم: «آره. حتما بیا. چون اونوقت می تونم مطمئن باشم که آب عکس چشمای تو رو انداخته روی آسمون. مثل دو تا ستاره.»
با چشم هایش خندید. نگاهش را بالا برد سمت آسمان. من هم دوباره سرم را چرخاندم رو به دریا که بزرگ بود و سیاه بود و آرام.

آزاد

ژاکتم را در آوردم. آستین های بلوزم کوتاه بود. باد می خورد به بازوهایم و خنکم می کرد. کمی خجالت کشیدم. تا بحال هیچ وقت اینطور آزاد کنار خیابان راه نرفته بودم. بدون روسری، با بلوز و شلوار. هوا سرد بود ولی دلم نمی خواست که دوباره ژاکت را بپوشم و این لذت را از دست بدهم. احساس خوشبختی می کردم. شاد بودم. آزاد بودم.

۱۳۸۴/۰۲/۱۹

زود بر می گردم

دیگه جدی جدی دارم می رم. اگه چیزی پیش نیاد. اگه تا فردا صبح سالم بمونم. اگه ساعت و تاریخ رو اشتباه نکنم. اگه بلیط رو فراموش نکنم. اگه...
باور کن که ایندفعه دیگر هیچ برنامه ای عوض نمیشه و هیچ اتفاقی نمی افته. زود هم برمی گردم. پنج ماه دیگه باز اینجام. فقط یه چیزی... ممکنه که نتونم به ایمیل ها و پیغام ها جواب بدم. گرچه فعلا قولش رو گرفتم که هفته ای یکبار به اینترنت سر بزنم و به همه ی جاهای خوبی که می شناسم سرک بکشم و از حال دوستهام باخبر بشم. یه چیز دیگه... امیدوارم که فراموشم نکنی. باور کن که دلم خیلی برات تنگ میشه. و باور کن که هر وقت اینجا چیزی بنویسم یعنی که به یادت هستم.

گریه نکن

باز هم تجربه ی سفر و رفتن تکرار می شود. باز هم هوای سنگین غم در خانه موج می زند. و باز هم سنگینی اندوه مادر تاب نیاوردنی می شود. مادر، چیزی بگوید یا نه، بخندد یا بگرید، فرقی نمی کند. مادر است و نگران دور شدن فرزندش. مادر است و پر از موج گریه در درونش. مادر است و پر از صبر.
مامان خوبم! گریه نکن وقت رفتنم. گریه نکن. اشک های روشنت صورتت را خیس می کنند. پر نور می کنند چشم های آسمانی ات را. دلم طاقت دیدن اشک هایت را ندارد. نمی توانم بمانم. نیروی رفتنم را نگیر با گریه هایت. قلبم را نگه ندار با اصرارت. بگذار بروم. بگذار بروم.
گریه نکن وقت رفتنم. نمی خواهم که آخرین تصویرت، خیس و نم کشیده باشد. چرا نگران می شوی؟ خیلی وقت است که بزرگ شده ام. نگران نباش. باید بروم. باید خودم زندگی را همانطور که هست تجربه کنم. باید مریض شوم. باید اشتباه کنم. باید خسته شوم تا بتوانم به آرامش برسم. به یاد نمی آورم آن روزها را که جزئی از وجود تو بوده ام؛ جزئی از بدنت. من را از خود جدا کردی. از تو جدا شدم، با آنهمه دردی که کشیدی. همان که بودم نماندم. بزرگ شدم. من را ببخش به خاطر بزرگ شدنم.

۱۳۸۴/۰۲/۱۸

مسموم

قلبم محكم مي زد. سخت نفس مي كشيدم و دست هايم مي لرزيدند، تمام راه تا به آنجا برسم. عاشق نبودم. مي ترسيدم. هراسي آشنا صورتم را داغ كرده بود.
انگشت هايم را چسباندم به فنجان چاي تا جلوي لرزششان را بگيرم. هميشه آن محيط عذابم مي دهد. مثل گير افتادن در تارهايي چسبناك است. نه به يكباره كه آهسته آهسته و با ضربه هاي بي هوا گير مي افتم در دامي از پيش چيده شده. دامي كه هربار مجبور هستم با لبخند ميانش بخزم و گزيده شوم. تحقير مي شوم. از خودم و از نزديك ترين و دوست داشتني ترين آدم هاي اطرافم چيزهايي مي شنوم كه يا حقيقت ندارند و يا نمي خواهم كه برايم تكرار شوند. به ساعت نگاه نمي كنم و در ذهنم گذر زمان را حدس مي زنم. مسير حرف هاي عذاب آور را با لبخندي يا حرفي عوض مي كنم. ولي باز در سمتي ديگر با گزشي ديگر گير مي افتم.
وقتي بر مي گردم گيج هستم. مثل اينكه مسموم شده باشم. مثل اينكه همه ي آن مدت را در فضايي مسموم نفس كشيده باشم. دلم مي خواهد حرف بزنم و گريه كنم. دلم مي خواهد راه بروم و فكر كنم. همه ي فكرم آلوده شده و به هم ريخته. بايد اين حرف ها را پيش خودم نگه دارم. نبايد اين سم را به ديگران منتقل كنم. گرچه حضورم همه ي فضا را آلوده كرده است.

۱۳۸۴/۰۲/۱۶

چقدر بهار خوب است

باز من بودم و تللق تللق ها و تكان هاي قطار. باز من بودم و حركت سريع و گذر زمين. باز من بودم و دشت. من بودم و آسمان.
آسمان همه ي تن هاي رنگ خاكستري را داشت. دشت همه ي تن هاي رنگ قهوه اي را و زمين همه ي تن هاي رنگ سبز را. ابري بود آسمان. ابرها به هم پيچيده بودند و با نگاهي مي شد فهميد كه كجاهاي آسمان مي بارد. كوه ها لايه لايه جلوي همديگر قرار گرفته بودند. مثل لايه هاي مقوايي. آخرين لايه ها جزيي از آسمان شده بودند. گاهي نمي توانستم تشخيص بدهم ابر را از كوه. دشت پهن شده بود جلوي كوه و تا زير چرخ هاي قطار كش آمده بود. مستطيل هاي سبز‏ جلوي چشمم چرخ مي خوردند و مي گذشتند. در دشت‏ كمتر رنگ سرخ مي بيني. آنهم كه هست‏ بيشتر به قهوه اي مي زند. شبيه رنگ آهن هاي زنگ زده ي واگن هاي قديمي قطار كه كنار راه افتاده اند. مرد سوزن بان تازه بيدار شده بود كنار چهار ديواري گلي اش. لحافش را جمع مي كرد. هنوز خيلي زود بود براي بالا آمدن آفتاب. سيم هاي برق گاهي تصوير دشت را راه راه مي كردند. تيرها برق را تا روستايي مي بردند كه از دامنه ي كوه بالا رفته بود. نه پهن بود و نه ولنگار. كوچك بود و فشرده. چراغ ها مثل پولك هاي براقي بر آن مي درخشيدند.
به اين فكر مي كردم كه اين كوه ها محل تاخت اسب گل محمد است و آرامگاه مارال. اين روستاها حتما پر هستند از خاطره هاي بيگ محمد. صداي شيهه ي اسب در دره ها مي پيچد و مرد دستار به سر را مي بينم و مادر نگران را.
حالا بهار است و همه جا سبز. حالا وقت نگراني براي محصول است. بايد از زمين بهره گرفته باشي تا قدرش را بداني. فكر كنم گندم كاشته بودند. جايي‏ گرداگرد زمين وسيعي را ديوار كشيده بودند. مرتب و تميز. معلوم نيست چند نفر‏ چند روز وقت صرف كرده اند و خستگي كشيده اند تا آن تكه از دشت را در انحصار كسي در آورند. مگر مي شود دشت را هم تقسيم كرد؟ چه خودخواهيم كه همه چيز را فقط براي خودمان مي خواهيم. هر چيزي فقط براي خودمان.
گله هاي گوسفند تركيبي از نقطه هاي‏ سفيد و سياه و قهوه اي مشغول چرا بودند. با يكي دو نفر كه مراقبتشان مي كردند. هوا سرد بود. دلم نمي خواست كه بروم در آن اتاقك كوچك دربسته كه بوي خواب سنگينش كرده بود. كاش مي توانستم بروم بالاي سقف‏ بنشينم پاهايم را آويزان كنم و تاب بدهم و دشت را تماشا كنم. دلم مي خواست خودم را پرت كنم بيرون و بدوم تا پاي كوه. دلم مي خواست قاطي كشتزار شوم.
چقدر بهار خوب است. خانه ي مامان بزرگ را هم از آن بي روحي در آورده است. دو تا بوته ي بزرگ رز يكي صورتي درشت و يكي ارغواني ريز غرق گل شده اند. بوي رز مي پيچد در حياط. مثل اينجا كه عطر ياس پيچيده در فضا.

۱۳۸۴/۰۲/۱۴

پر از زیبایی

این روزها زندگی ام پر شده از اتفاق های خوب. پر شده از زیبایی. دوست های خوب پیدا کرده ام. آشناهای خوب می بینم در خیابان. در بخت آزمایی برنده می شوم. نامه ها و هدیه های پر از مهر دریافت می کنم. و خیلی چیزهای دیگر. فکر کنم که زندگی تصمیم گرفته حسابی شرمنده ام کند. فکر کنم که می خواهد نشانم بدهد که هنوز فراموشم نکرده. فکر می کنم می خواهد بگوید که هنوز هم دوستم دارد و آماده است تا همه ی خوبی های دنیا را به من هدیه کند. فکر می کنم می خواهد بفهمم که اگر آن اتفاق خاصی که می خواهم نمی افتد، حتما دلیلی دارد. چون با این همه اتفاق خوب، به من نشان می دهد که هنوز دلم را می بیند و هنوز صدایم را می شنود.
این روزها دلم حسابی شاد است. حس پرنده ای را دارم که بال هایش را باز کرده و خودش را سپرده دست باد.

۱۳۸۴/۰۲/۱۲

آخرین دیدار

کنار پنجره ی باز تاکسی نشسته بودم. باد خنک از یقه ی لباسم تو می رفت. از بین سینه هایم می گذشت و پخش می شد روی شکمم. دلم می خواست روسری ام را بردارم، دکمه های مانتوام را باز کنم و لخت شوم تا باد آزاد روی تنم حرکت کند. بغض کرده بودم. گریه مثل موج، گاهی با نفسم کوبیده می شد به سینه ام. دلم می خواست گریه کنم. برایم اهمیتی نداشت که مرد کنارم چه با خودش فکر کند. اصلا دلم می خواست نگاهم کند. دلم می خواست بغلم کند و اجازه بدهد که با خیال راحت در پهنای سینه اش گریه کنم. دلم می خواست چیزی بگوید. دلم می خواست حرف بزنم تا آرام شوم و باز بتوانم راحت فکر کنم. صبح که از خانه بیرون می آمدم، با اصرار خط سیاهی پشت پلک هایم کشیده بودم تا مجبور شوم مراقب اشک هایم باشم. اگر گریه می کرم، سیاهی راه می افتاد روی صورتم.
به من گفته بود این آخرین بار است که می بینمش. گفته بود که دیگر نه می خواهد ببیندم و نه می خواهد صدایم را بشنود. در این آخرین بار هم اجباری بود. امانتی را باید برمی گرداندم. با همه ی عصبانیتش، خوشحال بودم که بهانه ای برای دیدنش دارم. گفته بودم که دنیا خیلی کوچک است و باز جایی هم را خواهیم دید. چیزی نگفته بود. شاید او هم مثل من به بازی ها و دنبال هم دویدن های دوره ی بچگی فکر می کرد. به همه ی وقت هایی که ساعت ها دور میز کوچکی می گشتیم و به هم نمی رسیدیم. با خودم فکر می کردم که در این دنیای بزرگ، چطور امید داشته باشم به دیدن دوباره اش، وقتی که او اینطور از من می گریزد؟ گفته بود که دیگر نمی خواهد ببیندم. گفته بود که حضورم آزارش می دهد.
رفته بودم، برای آخرین بار دیده بودمش و بر می گشتم. پر از اشک بودم. پر از خاطره. دیده بودمش بی اینکه بغلم گرفته باشد. بی اینکه مرا بوسیده باشد. بی اینکه صورتم، گرمای دست هایش را حس کرده باشد. بی اینکه آغوشم را پر کرده باشد. بی اینکه بدنم، سنگینی و پهنا و گرمای بدنش را حس کرده باشد. بی اینکه دست هایم را گرفته باشد در دست هایش. برای آخرین بار دیده بودمش و رها شده بودم. تنها. کنار پنجره ی باز تاکسی. در هجوم بی رحم ضربه های باد. سیاهی راه افتاده بود روی صورتم

۱۳۸۴/۰۲/۱۱

دلم می خواد با هم شام بخوریم

گفتم: «شام حاضره. فقط باید تخم مرغ ها رو بشکنم. می آیی؟»
پشت میز، جلوی کامپیوتر نشسته بود. همیشه کارش همین بود. از هر وقت که می رسید خانه، می رفت سراغ کامپیوتر تا وقتی که شام حاضر بشود.
گفتم: «اگه هنوز کار داری، هیچ عجله ای نیست. هر وقت کارت تموم شد بگو...»
به قدر یک لحظه، با یک لبخند و بی هیچ احساسی نگاهم کرد و گفت: «نه، بشکن. اومدم.»
میز شام را چیده بودم. قاشق و چنگال و لیوان و نان و ماست و نوشابه. بشقاب ها را همراه غذا می بردم. دو تا تخم مرغ شکستم در ماهیتابه. روی سفیده ها کمی فلفل سیاه ریختم و روی زرده ها کمی زعفران. قوطی کنسرو ماهی را باز کردم و کنار هر بشقاب نیمی از آن را ریختم. یک طرفش خیارشور حلقه شده و طرف دیگرش سیب زمینی سرخ شده ریختم. طرف خالی بشقاب، تخم مرغ ها را گذاشتم و بردم سر میز. چراغ بالای میز را روشن کردم. یک بوسه ی ملایم از گونه اش برداشتم و گفتم: «حاضره دیگه، بیا.» گفت: «اومدم.» و دیدم که داشت دنبال لیست موسیقی مناسبی می گشت تا شبمان را شاعرانه کند.
نشستم پشت میز. قاشق را زدم وسط زرده و شکستمش. زردی اش راه افتاد روی سفیدی و سرید زیر ماهی و سیب زمینی. بی حوصله گفتم: «اومدی؟» گفت: «آره. تو شروع کن. اومدم.»
صدای موسیقی پیچید در فضای اتاق. زیر و بم صدا را با دقت تنظیم کرد تا کیفیت بهتری داشته باشد. وقتی که بالاخره کنار میز آمد، من بیشتر غذایم را خورده بودم. صورتم را بین دست هایش گرفت، لب هایم را بوسید و گفت: «ببخشید». نگاهش نمی کردم. نشست. به صورتم خیره شد و گفت: «بداخلاق!» لبخندی زدم. باقی غذایم را در سکوت خوردم. او هم ساکت بود.
قبل از اینکه از پشت میز بلند شوم گفتم: «مرسی به خاطر موسیقی. ولی من ترجیح می دادم با هم شام بخوریم. خوبه که ازت می پرسم کی کارت تموم می شه.» چیزی نگفت. دلم نمی خواست تا تمام شدن غذایش صبر کنم. بلند شدم و رفتم به آشپزخانه. خودم را با مرتب کردن و تمیز کردن آنجا سرگرم کردم. غذایش که تمام شد، ظرف ها را یکی یکی آورد و روی کابینت گذاشت. پرسید «کاری با من نداری؟» مشغول شستن ظرف ها بودم. بدون اینکه سرم را برگردانم گفتم: «نه». کمی مکث کرد و باز رفت سراغ کامپیوتر.
لباس خواب پوشیدم و دراز کشیدم روی تخت. موسیقی زیبایی بود که صدای تق تق کلیدها و کلیک های ماوس خرابش می کرد. گفتم: «شب بخیر!» گفت: «خوابیدی؟ من هم الان میام.» می دانستم که نمی آید. پشتم را کردم به در اتاق و خوابیدم.

راز روشنایی

گاهی وقت ها، دختر همسایه ی رویرو می گوید که چراغ خواب اتاقم را روشن دیده است، نزدیک صبح، وقتی که من غرق خواب بوده ام. اول بار به خودم شک کردم که مبادا خواب گردی می کنم. ولی کسی ندیده است تابحال که در خواب راه بروم. لب گزیدم که مبادا پری واره ی رویاهایم برای بوسیدنم آمده باشد. چیزی به دختر همسایه نمی گویم. رویاهایم را برای خودم نگه می دارم. با خودم فکر می کنم که به یاد قصه های کودکی، یک شب باید انگشتم را ببرم و نمک رویش بپاشم تا نخوابم و راز چراغ را کشف کنم. تا ببینم پری واره ام را در آن نور ضعیف و بسوزم در تماس لب های آتشینش.
دست می اندازم گردن پری واره و چشم هایم را باز می کنم. در آغوشش می کشم. دستپاچه می شود. دستم روی پشتش به چیزی می خورد. بال دارد پری واره ام. جادویش را اینگونه باطل کرده ام. غیب می شود.
دختر همسایه دست به شانه ام می زند و می پرسد «کجایی؟» به خودم می گویم یادم باشد هیچ شبی بیدار نمانم تا مبادا جادویش را باطل کنم.
گاهی وقت ها، نزدیک صبح، از شدت تب بیدار می شوم. می بینم که لبم را گزیده ام و خون می چکد از آن. صبح که می شود، می روم سراغ دختر همسایه تا بگوید که اتاقم را روشن دیده است، نزدیک صبح.