۱۳۸۴/۰۲/۱۰

خورده نوشته های پیش از رفتن (3)

+
هیچ دلم نمی خواست که این صفحه تبدیل بشود به دفترچه ی خاطرات. ولی چه کنم که این روزها حسابی احتیاج دارم به کسی که حرف هایم را بشنود. این روزها حسابی سرم شلوغ است. این روزها حسابی به دوست احتیاج دارم. دوست هایی که با حوصله به حرف ها گوش می دهند، نعمت های بزرگ زندگی هستند.

+
دیروز بالاخره کوله پشتی ام آماده شد. همه ی وسایلم را جمع کرده ام. مادر غصه می خورد که حاضر شدنمان را تماشا می کند. مادر تنها می شود بدون ما. خیلی تنها می شود. می دانم که شب ها خوب نمی خوابد. می دانم که هر لحظه عذاب می کشد با فکر تنها شدن. می دانم که درون دلش پر است از اشک. می دانم آنقدر به روی خودش نمی آورد تا بالاخره به شکل گلایه ای یا غصه ای بیرون بریزد. چه خوب که چند روزی دور می شوم از فضایش. وقتی که چند نفر با هم زندگی می کنند، مشکل فقط اینجاست که غصه ها و نگرانی هایشان به هم منتقل می شود. هرچند انتقال شادی ها خیلی لذت بخش است. الان هم همه ی مشکل این است که فضای خانه پر شده از نگرانی های ما و غصه های مادر. نه ما می توانیم مرهم او باشیم و نه او دلدار ما. فقط باید روزها را بشماریم تا تمام بشود.
دوستی از جایی نقل کرده بود که آدم برای مزه ی دو تا توت هم اگر زندگی کند، ارزش دارد. من هم این روزها را به امید روزهای زیبای آینده می گذرانم. حال آدم مسافر، حال خوشی نیست. دلم می خواهد همه ی این ده روز را خواب باشم.

+
همان دوست می گفت بچه ها فرشته هایی هستند که از آسمان به زمین افتاده اند. زیبا و معصومند. از روزی که این تعریف را شنیده ام، زیاد به بچه ها، یا همان فرشته های کوچولو و افتادنشان از آسمان فکر می کنم. چه خوب که این دوست از فعل افتادن استفاده کرده است. بعضی از این فرشته ها روی تشک های نرم افتاده اند و بعضی روی زمین های خاکی و بعضی روی سنگلاخ ها. از بحث جامعه شناسی اش می گذرم که هرکدام چه سرنوشتی دارند و زندگی شان چطور می گذرد. الان اصلا فرصت برای فکر کردن به هیچ چیز ندارم. شاید یک روز مفصل از این فرشته ها بنویسم. ولی حالا فقط ساده نگاه می کنم. بعضی از بچه ها آنقدر لوس و بی ادب و زبان نفهم هستند که آدم به فرشته بودنشان شک می کند. البته شک که نمی شود کرد، چون در هر قشری خوب و بد وجود دارد. شاید در مورد این دسته بشود گفت که پدر و مادرهایشان واقعا باورشان شده که کودکشان یک فرشته ی آسمانی است. همه کار می کنند که آسمانی نبودن خودشان و دنیای اطرافشان را بپوشانند. این بچه ها همان هایی هستند که مدام نق می زنند «آدم آورد در این دیر خراب آبادم». پدر و مادر مهربان هم برای اینکه مبادا این دردانه را از دست بدهند، خودشان را به آب و آتش می زنند. بدم می آید از بچه ی لوس. وقتی بچه ای خودش را لوس می کند دلم می خواهد محکم توی دهنش بکوبم، پس گردنش را بگیرم و از پنجره پرتش کنم بیرون. یک روز می گفتم که من اگر بچه ی لوس داشته باشم، یا خودم را می کشم، یا بچه را. مادر گفت بچه را بکشی بهتر است، چون هیچ کس تحمل نگه داشتنش را ندارد.

۱۳۸۴/۰۲/۰۹

خورده نوشته های پیش از رفتن (2)

+
دانشمند نگذاشت که نوار نی انبان سعید شنبه زاده را بخرم. دانشمند می گوید می خواهیم برویم، همین حالا نوار می خواهی چه کار؟ کی می خواهی گوش بدهی؟ کجا می خواهی بگذاری؟ دانشمندها اینطوری اند دیگر. کاری نمی شود کرد. دانشمندها زیاد فکر می کنند. برای آنها کشف یک قانون طبیعی یا پرده برداشتن از راز کارکرد یک سیستم پیچیده خیلی بیشتر اهمیت دارد تا گوش دادن به یک موسیقی که معلوم نیست چه باشد. زندگی کردن با یک دانشمند هیچ کار راحتی نیست. ولی گاهی هم زحمت فکر کردن را به گردن می گیرد که خیلی خوب است. وقتی مشکلی پیش می آید، من شروع می کنم به نوشتن و شرح دادن مشکل. ولی دانشمند همه ی این مدت به راه حل فکر می کند. به این می گویند یک تقسیم کار خیلی خوب. فقط مشکل اینجاست که من چون خودم راه حل را کشف نکرده ام، چیزی از آن سر درنمی آورم. دانشمند هم که راه حل را به اسم خودش ثبت کرده، دلش می خواهد همه چیز مو به مو مطابق برنامه های او پیش برود. به این می گویند عدم هماهنگی. دانشمند عقلش را توی بشقاب می گذارد و همه ی گوشه و کنارهایش را می گردد تا شاید چیز جدیدی پیدا کند. دانشمند حتی برای عشق هم قانون وضع می کند. من ولی عقلم را می گذارم توی جیب شلوارم، یک شاخه گل برمی دارم و تا دانشمند قانون جدیدی کشف کند، می رسم کنار رودخانه. فقط خوبی ماجرا در این است که دانشمند من عاشق طبیعت است. دل می سوزاند برای پرنده های پشت پنجره و به دنبال کشف راز شادابی گل رز، خودش را از پا می اندازد.

+
تمام روزم به آماده کردن وسایل سفر گذشت. تا شب سه بار کوله پشتی را خالی کردم و دوباره وسایلش را چیدم. هربار پیراهن یا شلواری را کنار می گذاشتم و وسیله ای کم می کردم. باز که می چیدم، کوله پر می شد. همین الان هم کلی لباس و وسیله مانده است بیرون، بدون جا. راستی برای پنج ماه چقدر باید وسیله برداشت؟

+
از دیشب که هدیه را گرفته، به جای اینکه تشکر کند، مدام می گوید که لازمش ندارد و به دردش نمی خورد. شاید معنی این حرف ها این باشد که خوشحال شده از گرفتن هدیه. امروز گفت من که استفاده اش نمی کنم، نگهش می دارم، خودت که برگشتی می دهم به خودت. دیشب می گفت نگهش دارید برای خودتان. می گوید من از این چیزها می خواهم چه کار. و خیلی حرف های دیگر. سعی کردم به خودم بقبولانم که همه ی این کارهایش نشانه ی تشکر است. ولی حسی که به من منتقل می شد نشانه های قدرناشناسی بود. رفتاری که می دیدم، همه ی عقیده ها و محبت ها و رفتارهایم را به مسخره گرفته بود. همه ی تلاشم را بی فایده می دانست و من را با همه ی آنچه که بودم، هیچ دانسته بود. ناراحت بودم. گفتم اگر نمی خواهی اش، بگذارش دم در و استفاده اش نکن. بیشتر از این نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. فکر کنم که با این حرف ناراحتش کردم. دلخور شد از دستم. ولی در عوض اعتراف کرد که گاهی ممکن است به کارش بیاید.
حالا شما لطف کنید و وقتی خوشحالید، خوشحالی تان را با خوشحالی نشان بدهید، نه با بی تفاوتی. وقتی ناراحتید، ناراحتی تان را با ناراحتی نشان بدهید، نه با بهانه گرفتن. همان چیزی باشید که هستید.

+
تا بحال هیچ به این موضوع مهم فکر کرده اید که «گوگولی» یعنی چه؟ «گوگولی» یعنی «گیگیل» و وقتی می پرسم که «گیگیل» یعنی چه، گوشه ی چشم هایش را جمع می کند، لب هایش را قنچه می کند و می شکوفاند، دست هایش را جلوی صورتش به هم نزدیک می کند، انگشت هایش را تکان می دهد و با صدای ریز و کش داری می گوید «یعنی گیگیل». گفتم این اصطلاح مخصوص خودته.

۱۳۸۴/۰۲/۰۷

خورده نوشته های پیش از رفتن (1)

+
چند شب پیش خوابش را می دیدم. هنوز همان شکلی بود. مگر می شود که قیافه اش را فراموش کنم؟ داشت می بارید. گریه نمی کرد، مثل ابر، با همه ی وجودش می بارید. جاری بود و روان، شاید. هنوز خیلی مانده بود تا صبح بشود. میان خواب و بیداری حرف می زدم. شعری بود شاید که به خوابم آمده بود. شنیدم که می گفتم ببار! ببار!

+
دیشب، وقتی که خواب بودم و خواب می دیدم، کلی گریه کردم. داشتم خداحافظی می کردم با دوست هایم. خداحافظی می کردم با مامان. دیشب وقتی که خواب نبودم، کسی می گفت نباید برای خداحافظی بروی مشهد. می گفت مامانت گریه هایش را کرده و تو باز داغ دلش را تازه می کنی. چیزی نگفتم غیر از اینکه حق را به خودم دادم. من همیشه حق را به خودم می دهم. همیشه خیال می کنم که کار هایم درست و بی عیب هستند. همیشه فکر می کنم که احساسم اشتباه نمی کند. گفتم من حس می کنم که مامان اینطوری خوشحال تر است. با خودم فکر کردم پس من چی؟ پس دلتنگی های من چطور فروبنشیند؟ پس دل من چطور آرام بگیرد. یک ماه است که مامان را ندیده ام. پنج ماه آینده هم قرار است که نبینمش. حالا غنیمت نیست که دو روز کنارش باشم؟ به سختی و خستگی دو شب در قطار خوابیدنش می ارزد.

+
شنبه یا دوشنبه باز امتحان دارم. امتحان پایان ترم زبان. باز مثل وقت های مدرسه نگران و بی تابم. باز احتیاج دارم به اینکه اینجا باشی. به اینکه هر درس را به امید دیدن دوباره ی تو بخوانم. به اینکه با خیال بوسه های تو خوش باشم. این امتحان که بگذرد، یک کتاب کامل تمام شده است. حالا مثل بلبل حرف نمی زنم، ولی دست کمش این است که گیج و گم و مبهوت نمی شوم. دست کمش این است که می توانم از پس مشکلاتم برآیم. من همیشه می توانم خودم از پس مشکلات خودم برآیم.

+
نمی دانم چطور باید خودم را برسانم ته دنیا بدون اینکه هیچ اتفاق خاصی بیفتد. نمی دانم چرا همیشه اتفاق ها وقتی که تو نیستی می افتند. شاید خودم کاری می کنم که تو اتفاق های زندگی من را نشناسی. ناراحتت می کنند اتفاق هایم. تو چه مهربانی وقتی که می خواهی مشق هایم را بخوانی تا تندتر بنویسم. و من چه بی مهرم وقتی که می ترسم تو مشق هایم را دوست نداشته باشی. من را ببخش. با همه ی خوبی هایت. با همه ی مهرت. باید راهی پیدا کنم که خودم را برسانم ته دنیا. وقتی که من دود می شوم، لایه ی اوزون را سوراخ می کنم و بالا می روم، می رسم به فضا که فقط سیاهی است. و وقتی که می رسم ته دنیا... من مطمئن هستم که ته دنیا می رسد به نور. من مطمئن هستم که آنجا خیلی ها را می بینم که در سیاهی ایستاده اند و به آن نور خیره کننده نگاه می کنند با حیرت. پس چرا کسی خودش را نمی اندازد درون این نور؟ می ترسند شاید. من هم می ترسم. ولی بهتر از این است که از تاریکی نگاهش کنم. شاید جلوه اش از این جایی که من هستم زیباتر باشد. ولی مگر می شود که نور باشد و دستت را به سمتش دراز نکنی؟ دستم را دراز می کنم. سرد است. خیلی سرد. نفس عمیق می کشم، تند و عمیق، و می پرم درون نور. مثل وقتی که می پرم در آب سرد حوض. چشم هایم را می بندم چون می ترسم. یخ می کنم. دست و پا می زنم. ولی کم کم شجاع می شوم. عادت می کنم، شاید. چشم هایم را باز می کنم و نفس می کشم. رو به آنها که پشت تاریکی ایستاده اند می گویم که بیایید، لذت بخش است. و آنها طوری نگاهم می کنند مثل اینکه یک قهرمان دیده اند. و من حرص می خورم از دستشان. من مطمئن هستم که ته دنیا اینطور است و مطمئن هستم که می پرم درون اینهمه نور.

۱۳۸۴/۰۲/۰۴

دلم تنگ میشه

دارم می رم سفر. یه سفری که نمی دونم چقدر طول می کشه. یه جایی که نمی دونم چه جور جاییه. فقط می دونم که دلم تنگ می شه برای همه چیز و برای همه کس. دلم برای کامپیوترم اول از همه تنگ میشه. چون بهترین دوستیه که دارم. چون بهترین چیزیه که دارم. چیزی که همیشه با حوصله همه ی حرف هام رو گوش می کنه و می خونه. چیزی که کلی کمکم می کنه تا بتونم آدم های جدید و مطلب های جدید پیدا کنم. چیزی که کمکم می کنه تا همیشه از حال دوستهام خبر داشته باشم. چیزی که برای همه ی فرصت هایی که دارم، یه برنامه ی خوب داره. کامپیوتر من همبازی، همکار و هم صحبت خیلی خوبیه برام. واسه همین هم حقشه که دلم از همه بیشتر واسه ش تنگ بشه. بعداز اون دلم واسه همه ی دوستهام تنگ می شه. من دوست های خیلی خوب زیاد دارم. دوست هایی که بیش از اندازه مهربونن و وقتی که برای انجام کاری ازشون تشکر می کنم، می گن که هیچ کاری نکردن و تشکر لازم نداره. دوست هایی که یادشون می مونه تاریخ تولدمو. دوست هایی که وقتی ناراحتم یا مشکلی دارم، با حوصله به حرفام گوش می دن. دوست هایی که بعد از کامپیوترم، بیشتراز هرچیز دیگه ای بهشون احتیاج دارم. دوست هایی که می تونم با اطمینان بگم هیچ وقت و توی هیچ موقعیتی فراموششون نمی کنم. مامان و بابا رو هم فراموش نکردم، اونا هم جزو دوستهام هستند. بعد... دلم واسه بالشم تنگ میشه. بالش من بهترین بالش دنیاست. هم اندازه ش خیلی مناسبه و هم ارتفاعش و هم نرمی ش. بعد... دلم برای همه ی لباس هایی که با خودم نمی برمشون تنگ می شه. آخه من روزی صد دفعه لباس عوض می کنم و برای روزی صد دفعه لباس عوض کردن، یه کوله پشتی، خیلی کوچیکه. دلم برای چرخ خیاطی م هم تنگ میشه، چون گاهی کمکم می کرد که درز لباس هام رو سریع تر بدوزم. گاهی هم کمکم می کرد که یه لباس نو داشته باشم. کمکم می کرد که راحت تر بتونم قد شلوارهام رو اندازه کنم. بعد... دلم برای نوارها و کتاب هام تنگ میشه. بعد... دیگه توی این دنیا چیزی نیست که دلم براش تنگ بشه. و همین هام چقدر زیادند. کاش می شد یه وردی بخونم که همه ی اینا بشن قد یه کوله پشتی و بتونم همه جا همراه خودم ببرمشون. آدم چقدر دلبستگی هاش به دنیا زیاده. حالا هم یه خدافظی کوچولو می کنم، تا وقتی که یا یه جایی دستم به اینترنت برسه و یا دوباره برگردم پیش کامپیوتر خودم.

۱۳۸۴/۰۲/۰۱

سکته ی اول

تابحال می دانستید که حضرت علی هم سکته کرده؟ خب، فکرش را بکنید، هزار و چهارصد سال پیش خیلی وقت پیش می شود. آن موقع هنوز علم اینقدرها پیشرفت نکرده بود که برای هر چیزی و برای هر مرضی اسمی دم دست داشته باشیم. آن موقع همه یا بر اثر «بیماری» می مردند و یا در اثر «تصادف». ولی حالا وضعمان خیلی بهتر شده. کلی راه مختلف برای مردن داریم. کلی مرض با اسم های مختلف و شیوه های مختلف هست که می تواند مورد استفاده مان قرار بگیرد. یکی از این مرض ها هم سکته است. البته سکته انواع مختلف دارد و همیشه هم کشنده نیست. گاهی وقت ها مجبور می شوی سه بار یا حتی بیشتر سکته کنی تا بتوانی بمیری. من فقط در مورد سکته ی اول حضرت علی اطلاع دارم. باقی اش را اگر که بوده، زحمت کشفش با خودتان. حالا بگذارید جریان را از اول تعریف کنم.
چهل روز از فوت همین دایی ام که جریانش را قبلا نوشته ام گذشته بود. مراسمی بود و باز همه ی فامیل از مشهد بلند شده بودند آمده بودند تا برای خود مرحوم که هیچ، برای اطرافیانش تسلایی باشند. فکر می کردند که حالا با این مراسم روح آن مرحوم خیلی شاد می شود. ولی هرکس هر کاری که می کند برای تسلای دل خودش است. تازه من می دانستم که اگر خود دایی ام بود، هیچ وقت خوشش نمی آمد اینهمه بگیر و ببند برای مرگش راه بیفتد. ولی خب چه می شود کرد. آدم باید به دیگران هم اجازه بدهد که دلشان را با چیزهایی که می خواهند راضی کنند. من هم که تا آن روز به خودم اجازه نداده بودم یک شکم سیر گریه کنم، آن روز را بی خیال همه چیز شدم و گفتم آنقدر گریه می کنم تا بالاخره این گره قلنبه از گلویم خارج بشود و بتوانم به زندگی خودم برسم. برای اینکه غصه ای به غصه های مامان اضافه نکرده باشم، رفتم پشت دیوار، جایی که او نمی توانست ببیندم و دل دادم به روضه ی روضه خوان که روبرویم بود و شروع کردم های های گریستن. آدم اول گریه هنوز حالش خوب است، ولی چه عجیب که همه همان اولش هول می شوند و با هیجان لیوان آبی را به زور توی حلقت خالی می کنند. برای من هم همین اتفاق افتاد. وقتی که خیالشان راحت شد من کمی آب خورده ام و حواسم به خودم هست، رهایم کردند تا به کار خودم برسم. آنقدر گریه کردم که داشتم از حال می رفتم. سرم شروع کرد به گیج خوردن و همه ی بدنم لمس شد. فکر کنم که اگر بیشتر ادامه داده بودم، حتما غش می کردم. برای همین زود جلوی خودم را گرفتم و گریه بس دادم. با خودم فکر کردم اینجا دیگر کسی حوصله ی جمع کردن من را ندارد. هر کسی سرش به کار خودش گرم است. تازه آن موقع بود که دلم می خواست کسی کمی آب به حلقم بریزد. آنقدر بی حال بودم که نمی توانستم حتی کلمه ای حرف بزنم. آنها هم که حواسشان بود، وقتی دیدند که آرام شده ام و دیگر گریه نمی کنم، خیالشان راحت شد و درست همان موقع به کسی احتیاج داشتم، رهایم کردند. ولو شده بودم روی صندلی ناراحت و سرم را تکیه داده بودم به دیوار و دست هایم تا آرنج خواب رفته بودند.
دیگر کارم با خودم و با غمی که داشتم تمام شده بود و تا وقتی که حالم سر جایش برگردد فرصت مناسبی بود که حرف های روضه خوان بتوانند داخل گوش هایم بشوند. اگر دقت کرده باشید، می بینید که این قشر خوب بلدند همه چیز را به هم ببافند و سطلی بسازند برای کشیدن آب از چشم آدم ها. این یکی مرد نسبتا جوانی بود. با کت و شلوار نشسته بود و خیلی مرتب بود. فقط زیادی زار می زد و خوب هم نتوانست گریه ی زن ها را دربیاورد. ولی به هرحال بد نبود. از زندگی امروز می گفت، به صحرای کربلا می زد، هزار تا آدم را شقه شقه می کرد تا کار خودش را از پیش ببرد. من هنوز گاهی وقت ها که واقعه خیلی جانگداز می شد، باز می زدم زیر گریه، البته نه به شدت گذشته. روضه خوان، یک جایی وسط حرف هایش رسید به ماجرای فاطمه و کوبیده شدن در به پهلویش و قال و مقال های همان ماجرا. من دوباره زده بودم زیر گریه. ادامه ی ماجرا از این قرار بود که می روند به حضرت علی می گویند زود خودت را برسان خانه که چنین شده است و چنان. حضرت علی هم ناراحت و پریشان می شود و تعادلش را از دست می دهد و زمین می خورد یا نه نمی دانم، ولی سکته ی اول را همانجا می زند. نقطه ی اوج داستان همین جا بود. من یکهو گریه ام خشک شد. چشم هایم را باز کردم و راست به روضه خوان نگاه کردم که راضی می نمود از کار خودش. باقی قصه را دیگر نفهمیدم. در بهت سکته ی حضرت علی مانده بودم. این را دیگر از کجایش درآورده بود؟ اصلا فراموش کردم که مشغول چه کاری بوده ام. تا آخر آن شب که هیچ، تا حالا هم هنوز گیج هستم از شنیدن این ماجرا. ولی به هر حال کسی چه می داند، شاید اگر می شد بعداز آن جریان یک نوار قلب از حضرت علی بگیرند، سکته کردنش تایید می شد. در هر حال یک وقتی باید یک جوری ثابت می شد که این آدم های بزرگ، رابطه ی خوبی با علم و دنیای متمدن امروز داشته اند. دست آقای روضه خوان هم درد نکند که برای نشان دادن این رابطه، این طور تلاش می کند.

۱۳۸۴/۰۱/۳۱

مردن، به همین راحتی

همیشه می دانستم که مردن به همین سادگی اتفاق می افتد. لحظه ای هستی و لحظه ای دیگر نیستی. شاید هم باشی. راستش من تا بحال نمرده ام و نمی دانم. فکر می کنم که این مورد، مثل بعضی کارهای دیگر همیشه برایم تجربه نشده باقی می ماند. و خیلی متاسفم که نمی توانم تا وقتی زنده هستم و می توانم بنویسمش، تجربه اش کنم. ولی شاید بشود گفت این شانس را دارم که مرگ دیگران را ببینم. من از خیلی های دیگر کوچک تر هستم. کوچک تر هم که نباشم، از خیلی های دیگر سالم تر هستم یا حواسم بیشتر جمع است وقت رد شدن از خیابان و خیلی چیزهای دیگر. به هرحال من این شانس را دارم که زنده بمانم، وقتی که خیلی ها می میرند و این شانس را دارم که مرگ آنها را ببینم.
فکر کردن در مورد مرگ همیشه ذهن من را به خودش مشغول کرده است. از وقتی که بچه بودم زمان زیادی را با رویاهای مرگ می گذراندم. این رویاها هم معمولا گریبان نزدیک ترین ها را می گرفت. می کشتم آن ها را در ذهنم و بعد تصور می کردم که چطور در غم از دست دادنشان گریه می کنم و افسوس می خورم. خوش بختانه خیلی وقت است که نزدیکان از این رویاها فارغ شده اند. حالا دیگر آنقدرها غصه نمی خورم. حوصله ندارم قبل از رسیدن غصه، عزا بگیرم.
فکر کنم فهمیده باشم مشکل این چند وقته ام چه بوده. خودم را گول زده ام خیلی این مدت و سعی کرده ام به روی خودم نیاورم. سعی کرده ام بگویم که خیلی شجاعم و هیچ چیزی غمگینم نمی کند. سعی کرده بودم بگویم که خیلی قوی هستم و راحت کنار می آیم با مشکلاتم. ولی حقیقت این است که کنار آمدن با مرگ همیشه خیلی سخت است. مرگ هم که نباشد، همیشه از دست دادن یک چیز یا یک انسان خیلی دردناک است. مخصوصا اینکه بفهمی قرار است به زودی از دستش بدهی. خوشبختانه من همیشه سعی می کنم یادم بماند که هیچ چیز مال من نیست و مال من نمی ماند.
پارسال همین موقع ها بود که دایی ام مریض بود. فهمیدیم که سرطان دارد. از وقتی که پیگیر بیماری اش شد و رفت بیمارستان تا وقتی که مرد فقط چهل روز طول کشید. مرد خیلی خوبی بود. الان که دارم می نویسم چیزی درون دلم شروع کرده به جوشیدن و دست هایم می لرزند. این اولین بار بود که اینطور از نزدیک مرگ را زندگی کرده بودم. یک هفته ای بیمارستان بود. نمی دانم، شاید هم بیشتر. خوشحالم که تقویم پارسال را گم کرده ام و نمی توانم تاریخ ها را چک کنم. هر روز می رفتم بیمارستان و درد کشیدنش را تماشا می کردم. هر روز سر راه برای خودم چیزی می خریدم تا خیال کند که دل خوشی دارم. روزی که مرخص می شد، هیچ روز خوبی نبود. آنقدر شعور داشت که بفهمد بی دلیل از بیمارستان مرخص شدن، خودش دلیل بزرگی است. با این حال خانه بودن بهتر از بیمارستان بودن است. هر روز می رفتم و برایش روزنامه ی همشهری می بردم و حواسم بود که کتاب جدولش تمام نشود. تنها کاری بود که از دستم برمی آمد. بعد هم رفتم کلاس امدادگری تا آمپول زدن یاد بگیرم برای روزهای سخت آینده اش. ولی چه خوب که به آن مرحله نرسید و قبل از اینکه کلاس من تمام بشود مرد. کفش راحت خریده بودم برای خودم، برای آنهمه رفت و آمد. گرچه خیلی از راه را با مینی بوس یا تاکسی می رفتم. خیلی از روزها هم نرفتم. دوستش داشتم و چه بد که نمی شود هرچه را دوست داری برای خودت نگه داری. باز خوب است که خاطره ها می مانند برایمان.
من در جریان از دست رفتنش بودم. می دانی؟ مرگش مثل پلاسیده شدن گل های گلدان بود. یکی از موقعیت های بد زندگی همیشه برای من دور ریختن گلهای پژمرده و لهیده ی گلدان است. اینطور وقت ها احساس گناه می کنم. حس می کنم اگر به خاطر من نبود، این گل ها می توانستند بیشتر عمر کنند روی بوته هایشان، یا دست کم مرگ زیباتری داشته باشند. مرگ دایی ام هم شاید هیچ تقصیر من نبود، ولی به هرحال تقصیر روزگاری بود که من در آن زندگی می کنم. من درد کشیدن هایش را می دیدم. از پا افتادنش را دیدم. ضعیف شدنش را دیدم. افسردگی اش را دیدم. ناامیدی اش را دیدم. من آن موقع هنوز زیاد و جدی نمی نوشتم. آنموقع تازه فهمیده بودم که باید به اطرافم نگاه کنم و جریان زندگی را تجربه کنم. آن موقع تازه داشتم یاد می گرفتم که چطور با موقعیت هایی که برایم پیش می آید کنار بیایم. و کنار آمدم. تماشا کردم فقط گذشتن روزها و تمام شدن یک زندگی را. تماشا کردم ادامه یافتن زندگی را.
روزی که مرد، خدا را شکر کردم. مدام از خدا خواسته بودم که اگر قرار است بماند یا بمیرد، لفتش ندهد. روزی که مرد، من مرده اش را دیدم. گریه ی آدم ها را دیدم. مرده بود. تمام شده بود. راحت تر از قبل نفس می کشیدم و راحت تر گریه می کردم. مرده اش را ترجیح می دادم به بودنش، آن روز که نفسش گرفته بود و چهل و پنج دقیقه منتظر رسیدن اورژانس مانده بودیم. مرده اش را ترجیح می دادم به بودنش، وقتی که درد می کشید. مرده اش را ترجیح می دادم به آن وقت که نمی توانست از روی تخت تا توی آمبولانس را با پای خودش برود. ترجیح می دادم چشم هایش بسته باشد و راحت خوابیده باشد، تا اینکه بخواهد با آن چشم های زرد سیاه شده، با آنهمه درماندگی نگاهم کند. ترجیح می دادم مرده باشد و راحت شده باشد.
از خانواده ی مادرم، غیر از همین دایی ام و پسر دایی دیگرم، بقیه همه مشهد هستند. گرچه خیلی هایشان آمدند چند روزی بودند و دیدنش، ولی روزی که خواهرم بغلم گرفت، گریه کرد و گفت که خیلی من را کم داشته، تازه فهمیدم که این مدت چی کم داشته ام. تازه فهمیدم که این مدت چقدر مادرم، پدرم، خواهرم، برادرم و همه ی دیگران را کم داشته ام. اینجا خودم را با زندگی سرگردم کرده بودم و با دوست های جدیدی که از طریق سایت شاملو پیدا کرده بودم. ولی هیچ کدام مثل آغوش گرم و پر از محبت مادرم نبود. پدرم را بغل گرفتم و گریه کردم. تابحال ندیده بودم که اینطور گریه کند. تابحال گریه اش را ندیده بودم. گفت نترس، قرار نیست به این زودی ها بمیرم. ولی من می دانم، و خودش هم می داند که مرگ خیلی زودتر از آنکه فرصت کرده باشی قدر زندگی را بدانی اتفاق می افتد.
بعد از این اتفاق، مادرم دوری من را راحت تر تحمل می کند. حالا می گوید سالم باش، هرجا که می خواهی باش. شاید بعد از آن بود که دیگر خودم را با فکر کردن به مرگ مشغول نکردم. من حالا خیلی بیشتر از گذشته قدر آدم های اطرافم را می دانم. حالا به جای اینکه با فکر از دست دادن غصه بخورم، با حضور شاد می شوم. برای من هیچ وقت انتها معنایی ندارد. آخرین را نمی شناسم. برای من زندگی هرچه هست، ادامه است.

۱۳۸۴/۰۱/۳۰

نزدیک من

در همین نزدیکی، زیر همین آسمان، کسی زندگی می کند که من با حضورش شادم.
در همین نزدیکی، کنار همین خورشید، کسی بیدار است که من از نگاهش سرشارم.
در همین نزدیکی، در همین شب، کسی هست که همه ی رویاهای من را پر کرده است.
در همین نزدیکی، در همین هوا، کسی نفس می کشد که من پر می شوم از هوای او.
در همین نزدیکی، روی همین زمین، کسی قدم می گذارد.
من، تکیه کرده ام به زمین، که از حضور او محکم شده است.

۱۳۸۴/۰۱/۲۹

تحملم کنید

+
امروز روز تولدم است. روزی که مادرم برای داشتن من خیلی درد کشید. روزی شبیه روزهای دیگر سال. روزی که در آن آدم های زیادی به دنیا می آیند، زندگی می کنند و می میرند. مدتی هست که خیلی آشفته و دلتنگم. مدام دنبال کسی می گردم که بتواند مرهمی برای دلتنگی هایم باشد. کسی که دوست باشد و قابل اعتماد. کسی که لیاقت شنیدن حرف هایم را داشته باشد. کسی نه آنقدر نزدیک که آشفتگی هایم، آزرده اش کند و نه آنقدر دور که حرف هایم را به مسخره بگیرد. خسته شده ام بس که حرف هایم را برای دل خودم می گویم و دلگرمی را از خودم می گیرم. خسته شده ام بس که خودم را با شادی های ساختگی و روزمرگی ها سرگرم کرده ام. این سه هفته هم بگذرد، شاید برای همیشه بروم از اینجا. برای همیشه می روم. فقط سه هفته تحملم کنید.

+
آخرین باری که دلم گرفته بود، برای پرسه زدن به کتاب فروشی مورد علاقه ام رفتم. قاطی کتاب ها شده بودم. اینطور وقت ها تماشا کردن و ورق زدن کتاب ها، وادارم می کند که زندگی بیرون را فراموش کنم. می شوم جزئی از قصه ها. اصلا من هنوز هم بلد نیستم قصه بخوانم. چنان غرق قصه ها می شوم که گاهی فکر می کنم در چنان مکان و موقعیتی زندگی کرده ام. رسیدم به قسمت کتاب های کودکان. آن رنگ ها و آن تصویرها چنان دگرگونم کرد که مثل کودکی هایم ذوق می زدم و شادی می کردم. قصه ها و شعر ها را می دیدم و می خواندم. نقاشی ها من را کودک کرده بودند. کتابی را تا نیمه خواندم. داستان خیلی جالبی نبود. ولی هرچه کردم نتوانستم از باقی قصه بگذرم و کتاب را خریدم. تمام راه را تا خانه خوشحال بودم. دلم می خواست زودتر برسم تا بفهمم آخر قصه چه می شود. یک بار امتحان کنید، ضرری ندارد. یک کتاب قصه برای خودتان بخرید و یاد کودکی هایتان کنید.

+
بغض چند وقته ام بالاخره امروز شکست. پسربچه ای بغضم را شکست. آنها که کم گریه می کنند یا نمی توانند، می فهمند که چه نعمتی است وقتی به دل اجازه می دهی بیرون بریزد و خودش را عریان کند. آنها که راحت گریه می کنند احتمالا قدر این نعمت را نمی دانند. روی نیمکت پارک نشسته بودم و ساندویچ می خوردم. دو ساعتی از وقت ناهارم گذشته بود. از صبح راه رفته بودم و حسابی خسته بودم. پسرک با بطری خالی به سمت شیر آب می دوید تا پرش کند. چنان معصوم بود و شاد که نگاهم را به دنبال خودش کشید. جلوی من که رسید، سرعتش کم شد و صورتش برگشت رو به من. دوست داشتم مال من باشد. لبخند زدم و دنبالش کردم با نگاهم. دلم شاد شده بود. اتفاقی که لازم داشتم افتاده بود. زدم زیر گریه، بدون اینکه خجالت بکشم از رفت و آمد آدم ها. فقط از پسربچه خجالت کشیدم که وقت برگشتن گریه هایم را دید.

۱۳۸۴/۰۱/۲۸

تطهیر

بالا می آورم
همه ی خاطراتم را
همه ی دلتنگی هایم را
همه ی نگرانی هایم را
مثل اینکه زیاده خوری کرده ام باز
روهم خوراکی کرده ام.
خودم را هم قبلا کسی بالا آورده.

همه با هم می رویم توی کیسه ی زباله
در کیسه را محکم گره می زنم
هیچ کس اینهمه تعفن را طاقت نمی آورد
محترمانه می روم سر کوچه
پای تیر چراغ برق
و منتظر ماشین شهرداری می مانم.

پسرک دوره گرد با چوبدستی اش به سراغم می آید
زباله ها را زیر و رو می کند
همه ی کیسه ها را پاره می کند
همه چیز را قاطی می کند
چیز به درد خوری پیدا نمی کند
یک تکه از خاطراتم می چسبد به چوبدستی اش
مثل آش همه چیز را به هم زده است
یادم باشد دستورش را بنویسم برای ستون آشپزی روزنامه.

من
قاطی شده ام با خودم
با نگرانی هایم
با دلتنگی هایم
با خاطراتم
حالم به هم می خورد باز
دوباره بالا می آورم
این بار خودم را.

رفتگر جارو می کند من را
می اندازدم درون ماشین شهرداری
یک تکه از خاطراتم چسبیده به جاروی رفتگر
یک تکه هم حتما می چسبد به لاستیک ماشین
حالا باید بگردم و خودم را پیدا کنم.
همه چیز بوی تعفن می دهد
من به درد هیچ کس نمی خورم
حتی به درد سازمان بازیافت
منتظر آتش می مانم که تطهیر می کند.

دود غلیظی می شوم و بالا می روم
لایه ی اوزون را سوراخ می کنم
و فرار می کنم.
پخش می شوم در فضا
پودر می شوم
ذره می شوم
گم می شوم
پر می شوم از خودم
از ذرات خودم.

ببخشید
من کار دارم
باید بروم ته دنیا را پیدا کنم.

۱۳۸۴/۰۱/۲۷

دشواری وظیفه

دلم گرفته. چیزی مثل بغض در گلویم گیر کرده. آسمان پر است از ابرهای سفید و خاکستری. هوا نه تاریک است و نه روشن. سرمای مطبوعی از زیر پنجره به بدنم می خورد. دلم می خواهد فکم شروع کند به لرزیدن، بغضم را بترکانم و اجازه بدهم که اشک هایم راه بیفتند روی گونه هایم. دلم می خواهد مثل بعضی وقت ها آنقدر اشک بریزم که همه ی صورتم خیس بشود. آنقدر که هرچه با دست، خیسی صورتم را پاک می کنم فایده نداشته باشد. اهمیتی ندارد اگر آرایشم خراب بشود و سیاهی خط پشت چشم هایم راه بیفتد روی صورتم. در عوض آرام می شوم. می دانم که بعد از چنین گریه ای آرام می شوم. شاید برای چند روز چنان سبک و خالی شوم که راه رفتن روی زمین را هم حس نکنم. ولی گریه نمی آید. حال کسی را دارم که می خواهد محتوای معده اش را برگرداند. همانطور جلوی خودم را گرفته ام. چیزی می خواهم. دوستی، شاید. حرفی، نگاهی، دیداری، نوشته ای،... که بغضم را بترکاند. من می خواهم محتوای فکرم را برگردانم، همه ی دلتنگی هایم را که جمع شده اند در گلویم.
تنها نیستم. شاید اگر تنها بودم آنقدر به خودم اصرار می کردم تا گریه ام بگیرد. تنها که بودم، یک قوطی فلزی کوچک داشتم پر از دکمه های رنگ به رنگ. دلم که تنگ می شد، قوطی را برمی داشتم، دور خانه راه می رفتم و تکانش می دادم. صدای گوش خراش حرکت دکمه ها در قوطی فلزی، که در فضای کوچک خانه می پیچید و با بلند بلند حرف زدن های من قاطی می شد، بعد از چند دقیقه چنان خسته و بی حالم می کرد که رمقی برای گریه کردن نمی گذاشت. ولی حالا... حوصله ندارم گریه کنم چون آدم های اطرافم ناراحت می شوند و سعی می کنند کمکم کنند و احتمالا مجبور می شوم کلی توضیح بیاورم و دلیل برای ترکاندن بغض چند وقته ام. راستی چند وقت است که این بغض رهایم نمی کند؟ بالاخره راهی پیدا می کنم برای فرونشاندنش.
می خواهم بروم سفر. شاید خیلی دور و طولانی نباشد. ولی کسی چه می داند؟ شاید خیلی طولانی بشود، به قدر ابدیت. سفر، همیشه دلتنگم می کند. مبادا این آخرین دیدار باشد. مبادا آخرین بوسه باشد. مبادا آخرین نگاه باشد. مبادا.... می خواهم بروم سفر. سفر همیشه چیز بدی نیست. کلی چیز یاد می گیرد آدم. کلی بزرگ می شوم در هر سفر. فقط هنوز یاد نگرفته ام که چطور کنار بیایم با دلتنگی هایم. هنوز کوچک تر از آن هستم که جهان را یکپارچه ببینم. باید یاد بگیرم که هرجا زندگی کنم، خانه ام همانجاست. هرجا که باشم، مردمانش از آن من هستند. باید بدانم که همه ی مردم دنیا مال من هستند. همه جای این جهان بزرگ، نه فقط زمینش، نه فقط سرزمینم، مال من است. کاش من یک پروانه بودم. کاش ابر بودم. کاش هوا بودم. «من به هیات ما زاده شدم، به هیات پرشکوه انسان». دلم را به شکوه انسان بودنم خوش می کنم. دلم را به توانایی هایم خوش می کنم. شاملو همه را در شعر «در آستانه» اش گفته است. «توان دوست داشتن و دوست داشته شدن، توان شنفتن، توان دیدن و گفتن، توان اندهگین و شادمان شدن، توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان، توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی، توان جلیل به دوش بردن بار امانت، و توان غمناک تحمل تنهایی، تنهایی، تنهایی، تنهایی عریان. انسان، دشواری وظیفه است.»
با اینهمه دلم تنگ است و اشکی نمی ریزم. می ترسم، شاید. از روزهایی که منتظر رسیدن من هستند. از روزهایی که نمی شناسمشان. چرا همیشه چیزهای ناشناخته ترسناکند؟ می ترسم از اینکه نتوانم از پس خودم برآیم. از پس خودم و دلتنگی هایم و زندگی ام. زندگی، زندگی، زندگی. «انسان، دشواری وظیفه است.»

۱۳۸۴/۰۱/۲۴

زود تمام می شود

دوباره دست هایم را می گذارم روی این صفحه کلید لعنتی و می نویسم. هیچ چیزی تمرکزم را به هم نمی زند. هیچ چیزی من را از تصمیمم منصرف نمی کند. من جادو شده ام. و حالا می خواهم تو را بترسانم. می خواهم خودم را بکشم. این یعنی یک تصمیم در زندگی. یک تصمیم برای ادامه ی زندگی. پایانی در کار نیست. هرچه هست ادامه است. دنیا ادامه می یابد. با من یا بدون من.
تشک را پهن می کنم روی زمین. ملافه ی سفید تمیزی رویش می کشم. بالش بنفشم را مرتب می گذارم بالای تشک. و یک پتوی سفید گرم می کشم رویم. نبضم را پیدا می کنم و تیغ را محکم می کشم رویش. جای بریدگی شروع می کند به سوختن. درد می گیرد. خون راه می افتد روی سفیدی پارچه ها. چشم هایم را می بندم. خالی شدن و سبک شدنم را حس می کنم. جای زخم می سوزد. عمیق نفس می کشم. سرم گیج می خورد. سیاه می شود همه چیز. شروع می کنم به لرزیدن. حالت تهوع دارم. سرم درد می گیرد. از حال می روم و می میرم.
به همین سادگی. می شود به همین سادگی مرد. من به همین سادگی می میرم. و حالا تو نگران می شوی. با خودت فکر می کنی که چرا به این مرحله رسیده ام. با خودت فکر می کنی که مبادا راستی این کار را بکنم. بعد زود برمی داری و برایم چیزی می نویسی. پیغامی می دهی تا بدانی سالم هستم. و چند روز از من خبری نخواهی داشت. چه کار می کنی؟ آن قدر صبر می کنی تا بلکه خودم خبرت کنم؟ آن قدر صبر می کنی تا ... فراموشم می کنی آیا؟ نه. باور نمی کنم که فراموشم کنی. چون من هیچ وقت فراموش نمی کنم کسی را که اثری، هرچند ناچیز در زندگی ام داشته باشد. تو اولین کسی هستی که خبر شده ای. آن وقت من برای همیشه در دلت می مانم. رازی می شوم برای تو. رازی که فقط برای خودت نگهم می داری. من می شوم مال تو. و بعد شاید تمام بشوم. می شوم جزو خاطرات.
امشب که می میرم، تو هنوز مطمئن نیستی. هنوز امیدواری که همه اش را قصه گفته باشم. امشب که می میرم تو فقط غمگین می شوی. فقط دلت شور می زند. اگر قصه ی روح حقیقی باشد، می آیم به خوابت. امشب بخواب. حتما بخواب. وگرنه سرگردان می مانم. بدون دوست. چه لذتی دارد امشب پرواز کنم روی شهر، و دیگر نترسم از هیاهوی ماشین ها و تاریکی شب. و راست می آیم سراغ تو. تو حتما داری کتاب می خوانی. یا دراز کشیده ای و غلت می زنی. یا داری این نامه را دوباره می خوانی و نگرانی. کاش نگرانم شوی. من لم می دهم روی مبل و تماشایت می کنم. امشب را می مانم کنارت تا نزدیک صبح. حوصله ی بقیه ی ماجرا را ندارم. الکی می خواهند به سر و کله ی خودشان بکوبند. همه اش گریه و زاری است. لباس های سیاه در هم می لولند و زار می زنند. من این مدت را مدام می آیم پیش تو. چه حالی دارند. و چه می خندم وقتی که خاطراتم به یادشان می آید و آه می کشند و افسوس می خورند. چه مقدس می شوم آن موقع. خوبی هایی از خودم می شنوم که تا بحال نشنیده بودم. خوبی هایی که در مواقع عادی چه پیش پا افتاده به نظر می آیند. سرگرمی جالبی است. فقط حیف که زود تمام می شود. سه روز بیشتر طول نمی کشد.
ناراحتت کردم؟ می دانم که خوشت نیامده حتما از این حرف ها. حتما از دستم دلخور شده ای.
معذرت می خواهم. من را ببخش با خوبی هایت. من هیچ وقت خودم را نمی کشم، مطمئن باش. من همیشه بهانه های زیادی برای زندگی کردن دارم. به امید دیدنت...

۱۳۸۴/۰۱/۲۳

مجنون

چه کار کنم؟ عاشق هستم. کاری نمی توانم بکنم. چاره ای نیست. عشق دلم را می لرزاند، دستم را می لرزاند، نگاهم را می دزدد. نمی توانم عاشق نباشم. نمی توانم بگذرم از این حال و هوای خوش. مگر اینکه تو بخواهی. مگر اینکه تو بگویی. مگر اینکه تو نخواهی بودن و ماندنم را. می مانم. همیشه همینجا می مانم، به امید رسیدنت. به امید دیدنت. هر وقت که گذارت به این اطراف افتاد، سری بزن، کنار همین راه، همین گوشه، من را می بینی که نشسته ام با شاخه گلی که خشک شده در گرمای تنم. یادت باشد که اگر نخواستی من را ببینی، از این طرف نگذری. راهت را کج کن و برو. برو. من که نمی توانم تو را به زور نگه دارم. من که نمی توانم تو را فقط برای خودم بخواهم. فقط می توانم بمانم به امید دیدنت. دلم چه عاشق شده امروز. دلم چه شاد شده امروز. دلم چه نگران است امروز. کاش گاهی، فقط گاهی از این راه بگذری. خوشم با حضورت. کاش گاهی، فقط گاهی نیم نگاهی بیندازی به بودنم. خوشم با نگاهت. خوشم با رنگ چشم هایت. خوشم با لبخندت. خوشم با سنگینی عطر حضورت که می ماند درون کوچه. خوشم با عشقت.
چه احمقانه است که عاشق کنار کوچه بنشیند به گدایی کردن، به این امید که شاید معشوق بگذرد و نگاهی بیندازد. چه تعبیر خوبی دارد این گدایی کردن. شاید عاشق به گدایی نگاه و توجه نشسته باشد. شاید عاشق به گدایی مهر نشسته باشد، به گدایی عشق. و شاید حتی تحقیر را گدایی می کند. عاشق خوش است با غم قلبش.
چیزی هست که از عشق شروع می شود. و آن حس شکستن است در درون. حس از پا افتادن. مستاصل شدن. اینکه دلت می خواهد معشوق از آن تو باشد. اینکه می خواهی مال او باشی. اینکه می خواهی کنارش باشی. و نمی توانی. هیچ چیز جلوی تو را نگرفته. هر آن که بخواهی می توانی کنارش باشی. ولی معلوم نیست چه چیزی مانع می شود. شاید خود تو بزرگترین مانع باشی. خودت جلوی خودت را می گیری. اگر اینطور نبودی که می شدی مجنون و نه عاشق. مجنون می رود دنبال لیلی (کاش این داستان را خوانده بودم) مجنون وار و زندگی اش را رها می کند. ولی عاشق...، می چسبد به زندگی اش و سعی می کند خود را عاقل نشان بدهد. عاشق سعی می کند عاقل بماند. غافل از اینکه مجنونی است در شهر. مجنونی با کت و شلوار و کراوات. مجنونی با برنامه های روزمره. مجنون خودش را گول نمی زند. از حرف مردم هم نمی ترسد. ولی عاشق می ترسد. از همه چیز می ترسد. از همه چیز می ترسم.
عشق چیزی نیست که مخفی بماند. شاید مثل آتش زیر خاکستر باشد. به زور مخفی اش نگه داشته ای. کافی است کمی هوا بخوری، کمی کش و قوس بیایی، کمی آفتاب بتابد بر بدنت و گرم بشوی، آنوقت شعله می کشی. عشق مثل بادکنکی است که به زور زیر آب نگهش داشته باشی. اگر کمی حواست پرت بشود، از زیر آب می زند بیرون. و از همه ی اینها مهمتر همین است که عشق خودش حواست را پرت می کند. عشق خودش باعث می شود که ندانی چه اتفاقی می افتد. مثل مستی می ماند. حواست را پرت می کند. گیجت می کند. سرت گیج می خورد و نمی توانی بنشینی. نمی توانی درست فکر کنی و درست حرف بزنی. زندگی ات سخت می شود. و به همان دلیل که مستی را دوست داری، سرخوشی عشق را هم دوست می داری. از غم عشق هم خوشت می آید.

۱۳۸۴/۰۱/۲۲

رویای آسمانی

من رویایی دست نیافتنی نیستم،
-رویایی آسمانی.
لب هایم قنچه ی گل سرخی نیست
چشمانم دو الماس درخشان و
سینه هایم دو انار رسیده ی شیرین.
بدنم هم حریر و مخمل نیست.

من یک انسانم
با همه ی نیازها و داشته های یک انسان:
گوشت و پوست و استخوان و احساس.

به رویاهایم اگر آمدی مراقب باش
من تو را با خود به آسمان خواهم برد
گم خواهی شد
غرق خواهی شد.

۱۳۸۴/۰۱/۲۰

تابلوهای نقاشی

+
تصویری دیده ام از بم. یک نقاشی با دو نیمه. قبل و بعد از زلزله. تصویری از خواب، از سکون. خطی این دو نیمه را از هم جدا می کند. لحظه ای، شاید. یک لحظه ی مورب. از زمین به آسمان: از پایین به بالا. از بدی به خوبی: از چپ به راست. یک لحظه ی ادامه دار. زمانی که ناگزیر می گذرد. لحظه نیست، تکه ای از زمان است، شاید. تکه ای سیاه از زمان. تغییری در دو نیمه نیست، غیر از اینکه کودک تصویر در نیمه ی قبل از زلزله بیدار است و در نیمه ی بعد، چشم هایش بسته شده. خواب در چشم های بسته ی دو صورت دیگر دیده می شود: پدر و مادری، شاید. اتصالی هست در این سه پیکر. اتصالی که از طریق کودک برقرار می شود.
تصویر را آنقدر طولانی و با دقت ندیده ام که بتوانم همه ی جزئیاتش را به خاطر بیاورم. فقط چشم های درشت کودک همه ی ذهنم را پر کرده است. کاش یکبار دیگر آن را ببینم. اسم نقاش را هم نمی دانم.

+یک نقاشی قشنگ دیگر هم دیده ام از «بهناز». تصویری از پله های بلند پیچ و خم داری که پایین می رود تا عمق تابلو و نقاش، که دیگر چیزی نمانده تا به پایین پله ها برسد، به سکویی برای پرواز. سکویی که پرنده ی وسط تابلو، پروازش را از آنجا شروع کرده. بالاتر از پرنده، نرده ای ست، حصاری شاید، که همه ی عرض تابلو را پیموده با پیچ و خم هایش. روشن است ولی، به روشنی بال های پرنده، از چپ به راست. پشت نرده ها، سمت چپ بالای تابلو، منظره ی ردیف درخت های سبز را می بینی که وارونه اند. انعکاسی هستند، شاید از دوردست ها، جایی بیرون از محدوده ی تابلوی نقاشی، جایی در رویاهای نقاش. نقاش به انتهای راه خواهد رسید، پرنده ای خواهد شد، پرواز خواهد کرد. از حصارها خواهد گذشت و به رویاهایش واقعیت خواهد بخشید.
نقاشی زیبایی ست. کاش می توانستم اینجا بیاورمش.

۱۳۸۴/۰۱/۱۷

خاطره ی جنگ

پرهام هفت سال دارد. مسافرت عید را رفته است آبادان و دیدن مناطق جنگ زده. سربازی را دیده که نگهبانی می داده و فکر کرده که از همه ی سربازهای جنگ همین یکی مانده است. تعریف آن شهرها و آن حال و هوا را که می شنیدم نفسم بند می آمد. خانه های خراب و مغازه های متروک و دیوارهای گلوله خورده. من چیزی از جنگ ندیده ام. فقط سربازبگیری اش را همراه ترس های پدرم به یاد دارم. گریه ها و نذر و نیازهای زن هایی که نوبت سربازی پسرهایشان رسیده است را دیده ام. هنوز آهنگ جنگ و صدای گوینده ی اطلاعیه ها برایم کهنه نشده. هنوز سختی ها و ترس های دوره ی جنگ من را به وحشت می اندازد. من هیچ صدای گلوله ای نشنیده ام و هیچ بمبی زیر پاهایم را نلرزانده است. ولی زاده ی انقلابم و همپای جبهه های جنگ. آشنا هستم به اخبار مرگ و غارت و ویرانی. هنوز می ترسم و نگاهم خشک می شود وقتی که هراس پدر و سیاه شدن چهره اش را وقت شنیدن آهنگ جنگ به یاد می آورم.
حالا از این هشت سال جنگ و ویرانی چه مانده است برایمان؟ همان یک سرباز و اینهمه خاطره؟ اینهمه کودک که صدای گلوله ها را شنیده باشند یا نه، خاطره اش غمگینشان می کند؟ کودکانی که حالا بزرگ شده اند؟ مثل من.

۱۳۸۴/۰۱/۱۴

دلم تنگ است

دلم تنگ است. دلم خيلي تنگ است. اين دلتنگي دارد عذابم مي دهد. كاش بشود كه رها شوم از اين بار. دلم براي همين جا كه هستم تنگ است. براي همين جا. دلم براي همين آدم ها كه كنارشان هستم تنگ است. براي همين آدم ها. غم چه مشتاق درون دلم موج مي زند. كاش جايي باشد براي گريستن. جايي براي گريختن.
بيا من را ببر از اينجا. بيا با همان اسب سفيد بالدارت. با همان آغوش پر از مهرت. با همان لبخند قشنگت. با همه ي نگراني هايت. بيا من را ببر به تماشاي چشم هاي خوشرنگت. بيا من را ببر به روياي حرف هاي زيبايت. بيا من را ببر به راه, به جاده. بيا من راببر به آهنگ روان شعر.
براي من شعري بخوان. من همچون كلاف منظم نخ, باز مي شوم. يله مي شوم روي زمين و همه جا را پر مي كنم. پت مي شوم. گره مي خورم در خودم. و مثل موج آب, وقتي كه برگ گلي بر آن بيفتد, منظم مي شوم. براي من شعري بخوان. لالايي شب هاي بي قراري ام. روياي خواب هاي رنگارنگم. زمزمه اي كه در سپيدي صبح بيدارم مي كند. براي من شعري بخوان, اثبات حضورت.
خيلي وقت است كه حرف هايم جمع شده اند در گلويم و تبديل شده اند به بغض. كلافه ام. خسته و غمگينم. مي خواهم كه زودتر تمام بشوند اين روزها تا من بتوانم بروم از اينجا. از اينجا و از اين روزها كه دلم مي خواهد هميشه در آن باشم و نمي توانم.
كاشكي قبول نكرده بودم اين رفتن را. كاشكي انتخاب نكرده بودم دوري را. كاشكي مي توانستم هميشه خودم را مقيد به سكون كنم. ولي شوقي براي رفتن هست: همپاي تو بودن, همراه تو بودن. و تو مجبورم مي كني كه غصه ها و دلتنگي ها را دنبال خودم بكشم بي آنكه اشكي بريزم. و بدون حضور اشك هيچ كس باور نمي كند اين دلتنگي هايم را. عيبي ندارد. بگذار با تو باشم. بگذار روبروي همه ي دلتنگي هايم بگويند كه يادشان نخواهم كرد. بگذار خيال كنند كه من شادم با غربت خودم. بگذار شاد باشند از خيال شاد بودنم. بگذار با تو بمانم.
با تو مي مانم بي آنكه تو را داشته باشم. با تو هستم بي آنكه از آن تو باشم. انسان چه غريب زندگي مي كند هميشه. چه تنها هستم هميشه.