۱۴۰۰/۰۹/۳۰

باد صبا در شعرهای حافظ

باد صبا در لغت، بادی است که از سمت شمال شرق می‌وزد به وقت صبح، در فصل بهار. لطیف و خنک است، نسیمی خوش دارد و می‌گویند که گلها از آن می‌شکفند و عاشقان با او راز می‌گویند. باد صبا در شعر حافظ می‌تواند مرکبی باشد که «بر پشت صبا بندند زین»، می‌تواند مرغی باشد که «به خوش خبری هدهد سلیمان است» و می‌تواند نفخه‌ی رحمانی باشد که «نفس باد صبا مشک فشان» شود و عالم پیر را جوان کند. غیر از این باد صبا در شعرهای حافظ اندام‌های انسانی دارد: زبانی دارد که می‌تواند با غزال رعنا به لطف سخن بگوید؛ دستی دارد که زلف یار در دست اوست؛ گوشی دارد که قصه‌ی ما را می‌شنود؛ و خود، پیام آور است.
باد صبا در شعر حافظ صفاتی متناقض دارد و از این رو می‌شود آن را با نیروهای دوگانه‌ی خیر و شر قیاس کرد. هرچند که باد صبا پیام آوری صادق است، گاه ممکن است پریشان‌گو باشد. هرچند که با او راز می‌گویند اما می‌تواند غماز باشد و بهتر است بی‌خبر بماند. هرچند طبیبی است که جان حافظ دل خسته را به دمش زنده می‌کند، خود بیمار و سرگردان است. خلاصه اینکه صبا جامع اضداد است. یکتا نیست. گاه این و گاه آن است. طبیب است و بیمار، پیغامبر است و دروغگو، رازدار است و سخن‌چین، پرده دار است و رقیب، سنگ صبور است اما بی‌وفا. 

منبع: اسدالهی، خ. و همکاران. تحلیل استعاره مفهومی باد صبا در شعر حافظ، فصلنامه علمی-تخصصی مطالعات زبان و ادبیات غنایی، دانشگاه آزاد اسلامی واحد نجف آباد سال یازدهم شماره ۳۹ ، ۱۴۰۰.



۱۴۰۰/۰۹/۲۸

شعری از سپنتا برای یولیا

شعر از: سپنتا نواب‌پور
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

یه روز میون صحرا، صبح سفید تو رویا
دیدم که سبزه زاری، بزرگ و سبز و زیبا 
خشکی رو با ساحلی، کرده از ابرا جدا
صدا زدم مامان جون، دریاچه رو نگاه کن
با برف و یخ سفیده، لباس شادی تن کن
مامان به من نگاه کرد، با خنده ای صدا کرد
ببین که اون دور دورا، برف می‌باره چه زیبا
با خنده و با شادی، رفتم به سوی بازی
که حال خوش بمونه، تو لحظه‌های خالی.

 
سپنتا یک همکلاسی داشت سالهای اول دبستان، یولیا، که از لهستان آمده بود. پدر و مادرش آمده بودند آلمان کار کنند و پول پس انداز کنند تا بتوانند در زادگاهشان خانه‌ای بسازند. خانه‌شان که آماده شد، از این کشور رفتند. ارتباط سپنتا و یولیا ولی از طریق ارتباط مادرهایشان حفظ شد. کامیلا، مادر یولیا زن خوبی است. احوالپرسی داریم با هم. چندباری هم پای درد دلهای هم نشسته‌ایم. با هم بیگانه ولی آشناییم. سپنتا می‌گوید یولیا تابحال تنها کسی بوده که درکش کرده. در عالم بچگی، حرف همدیگر را می‌فهمیده‌اند، بچه‌های خارجی. امسال وقتی خواستیم برای یولیا و کامیلا هدیه‌ی کریسمس بفرستیم، سپنتا نشست و با سرعت شعری هم نوشت که بگذارد توی بسته. شعر را به آلمانی نوشت و امیدوار است که یولیا هنوز آنقدرها آلمانی بداند که بتواند معنی شعرش را بفهمد. من هم نشستم و شعر را به فارسی ترجمه کردم. خیلی وقت بود که شعری ترجمه نکرده بودم و بعلاوه ترجمه از آلمانی هنوز برایم ساده نیست. ولی شاعر که کنار دستت باشد و به هر دو زبان هم مسلط باشد، کار ساده‌تر است. به من اجازه داد که هرطور می‌خواهم در ترجمه‌ی فارسی دست ببرم. امیدوارم که یولیا این شعر را دوست داشته باشد. شما هم.

۱۴۰۰/۰۹/۰۶

شخصیت‌ها و مخاطبان در شعر حافظ


بر اساس تحقیقات، حافظ هفت گروه متفاوت را در غزلیاتش مخاطب قرار می‌دهد:

یک) معبود همان خداست؛ سلطان خوبان است؛ چمن‌آرای جهان است. حافظ در خرابات مغان نور خدا می‌بیند و می‌داند که بنده‌ اختیاری ندارد، خدا نگهدارد. حافظ خدا را شکر می‌کند که هر چه از خدا طلب کرده بر منتهای همت خود کامران شده. حافظ بیش از هر چیز به خدا قسم می‌دهد. مثلن معشوق را به خدا قسم می‌دهد که با خرقه پوشان کم نشیند و یا مدعی را به خدا قسم می‌دهد که از خواب خوش بیدارش نکند.

دو) پیر مغان، پیر میکده است. به کمال است و دانای اسرار. پیر مغان جنبه‌ی روحانی شخصیت خود حافظ است، هرچند که دعای پیر مغان ورد صبحگاهش باشد و خود را از چاکران پیر مغام کمترین بداند.

سه) معشوق، ساقی عشق است؛ هاتف میخانه است که واسطه‌ی فیض پیر مغان است به رند خرابات. ساقی جبرئیل است؛ روح‌القدس است؛ سروش است. معشوق غزال رعنای سیه چرده‌ی شکر فروشی است که حافظ به فغان می‌گوید: از تو درد دل ای جان نمی‌رسد به علاج.

چهار) رند عاشقی‌ست که خاک را به نظر کیمیا می‌کند. رند شرابخواره نیز مثل پیر مغان جنبه‌ای از شخصیت خود حافظ است وقتی که فاش می‌گوید رند و نظر باز است، نامه سیاه است و عاشق، در موسم گل.

پنج) ممدوح، شاه یا وزیری است که در بیداد به داد شاعر رسیده. آصف عهد یا آصف ثانی از ممدوحان مشهور غزل‌های حافظ است. آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش، خواجه جلال الدین از وزیران شاه شجاع بوده. شاه شجاع خود از ممدوحان است که حافظ به حشمت و جاه و جلال او سوگند یاد می‌کند.

شش) مدعی در شعر حافظ زیاد است. مدعی ریاکار و ناراست است که نمی‌بایست اسرار عشق و مستی را به او باز گفت. مدعی فضول است آنقدر که حافظ خطاب به او می‌گوید که من اگر خوبم اگر بد، تو برو خود را باش. صوفی و زاهد و واعظ و شیخ و محتسب مدعیان‌اند.

هفت) عناصر طبیعت در شعر حافظ در دو نقش ظاهر می‌شوند. عناصر طبیعت گاه نشانه‌اند مثل پروانه که عاشق است و گل که معشوق است و باد صبا که پیام‌آور این دو است. وقتی که فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش، بلبل عاشق شیداست و گل معشوق. غیر این، عناصر طبیعت ممکن است نقش خود را داشته باشند وقتی که شاعر به جلوه‌ی گل سوری نگاه می‌کرده. گاه حافظ از مقایسه، برتری معشوق خود را اثبات می‌کند، وقتی که یار خود را شکر لب و گل اندام می‌نامد.


- عکس زیبا را نمی دانم کار کیست.

- تا شب یلدا مطالب بیشتری درمورد حافظ در این فضا خواهم نوشت. https://www.instagram.com/p/CWyCsTYNNcu/


۱۴۰۰/۰۸/۲۹

راه‌ها

شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسی نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

راه‌‌هایی بین دو جا
به هیچ‌‌کجا نمی‌‌رسند
به ظرافت از مقصدهای نامعلومشان می‌‌پرسیم.

راه‌‌هایی پیش رویشان چیزی نیست
جز آنچه پیش روست:
فضای محض
و زمان.

۱۴۰۰/۰۸/۲۸

پژوهش‌هایی که برای تزم انجام داده‌ام، به زبان ساده


سال گذشته از تز فوق لیسانسم دفاع کردم. یک نمایش تصویری از کیفیت داده برای اپلیکیشن مخصوص مدیریت داده پیاده سازی کردم. مجموعه‌ی پژوهش‌هایی که برای این تز انجام دادم نه فقط به درد دفاع از یک تز، که به درد زندگی عادی هم می‌خورد. این شد که به فکر افتادم آن را به زبان ساده در ارتباطش با زندگی توضیح بدهم. این مجموعه را به صورت نوشتارهای کوتاه در یک اکانت عمومی در اینستاگرام منتشر می‌کنم.

۱۴۰۰/۰۸/۱۸

معنی پدید آمدن و اندر فواید شراب


اندر تواریخ نبشته‌اند که به هرات پادشاهی بود کامگار و فرمانروا با گنج و خواسته‌ی بسیار و لشگری بی‌شمار و همه خراسان در زیر فرمان او بود و از خویشان جمشید بود، نام او شمیران… و او را پسری بود، نام او بادام، سخت دلیر و مردانه و با زور بود و در آن روزگار تیراندازی چون او نبود. مگر روزی شاه شمیران بر منظره نشسته بود و بزرگان پیش او و پسرش بادام، پیش پدر. قضا را همایی بیامد و بانگ می‌داشت و برابر تخت، پاره‌ای دورتر، به زیر آمد و بر زمین نشست. شاه شمیران نگاه کرد. ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته و آهنگ آن می‌کرد که همای را بگزد. شاه شمیران گفت: «ای شیرمردان! این همای را از دست این مار، که برهاند و تیری به صواب بیندازد؟» بادام گفت: «ای ملک! کار بنده است.» تیری بینداخت چنانک  سر مار در زمین بدوخت و به همای هیچ گزند نرسید. همای خلاص یافت و زمانی آنجا می‌پرید و برفت. 
قضا را سال دیگر همین روز، شاه شمیران بر منظره نشسته بود. آن همای بیامد و بر سر ایشان می‌پرید و پس بر زمین آمد، همانجا که مار را تیر زده بود، چیزی از منقار بر زمین نهاد و بانگی چند بکرد و بپرید. شاه نگاه کرد و آن همای را بدید. با جماعت گفت: «پنداری این همان است که ما او را از دست آن مار برهاندیم و امسال به مکافات آن باز آمده است و ما را تحفه آورده. زیرا که منقار بر زمین می‌زند. بروید و بنگرید و آنچ بیابید، بیارید.» دو سه کس برفتند و به جملگی دو سه دانه دیدند آنجا نهاده؛ برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند. شاه نگاه کرد. دانه‌ای سخت دید. دانایان و زیرکان را بخواند و آن دانها بدیشان نمود و گفت: «هما این دانها را به ما به تحفه آورده است. چه می‌بینید اندرین؟ ما را با این دانها چه می‌باید کردن؟» متفق شدند که این را بباید کشت و نیک نگاه داشت تا آخر سال چه پدیدار آید. پس شاه تخم را به باغبان خویش داد و گفت: «در گوشه‌ای بکار و گرداگرد او پرچین کن تا چهارپا اندرو راه نیابد؛ و از مرغان نگاه دار؛ و به هر وقت احوال او مرا می‌نمای.» پس باغبان همچنین کرد. نوروز ماه بود. 
یکچندی برآمد، شاخکی ازین تخم‌ها برجست. باغبان، پادشاه را خبر کرد. شاه با بزرگان و دانایان بر سر آن نهال شد. گفتند ما چنین شاخ و برگ ندیده‌ایم و بازگشتند. چون مدتی برآمد، شاخ‌هاش بسیار شد و برگ‌ها پهن گشت و خوشه خوشه به مثال گاورس ازو درآویخت. باغبان نزدیک شاه آمد و گفت: «در باغ هیچ درختی ازین خرمتر نیست.» شاه دگرباره با دانایان به دیدار درخت شد. نهال او را دید، درخت شده و آن خوشه‌ها از او درآویخته. شگفت بماند. گفت: «صبر باید کرد تا همه درختان را بر برسد تا بر این درخت چگونه شود.» چون خوشه بزرگ کرد و دانهای غوره به کمال رسید، هم دست بدو نیارستند کرد تا خریف درآمد و میوه‌ها چون سیب و امرود و شفتالو و انار و مانند آن در رسید. شاه به باغ آمد. درخت انگور دید، چون عروس آراسته. خوشه‌ها بزرگ شده و از سبزی به سیاهی آمده، چون شبق می‌تافت و یک یک دانه ازو همی ریخت. همه دانایان متفق شدند که میوه‌ی این درخت این است و درختی به کمال رسیده است و دانه از خوشه ریختن آغاز کرد و بر آن دلیل می‌کند که فایده‌ی این در آب این است. آب این بباید گرفتن و در خمی کردن، تا چه دیدار آید؛ و هیچکس دانه در دهان نیارست نهادن، از آن همی ترسیدند که نباید که زهر باشد و هلاک شوند. همانجا در باغ خمی نهادند و آب آن انگور بگرفتند و خم پر کردند و باغبان را فرمود: «هرچه بینی، مرا خبر کن!» و بازگشتند. 
چون شیره در خم به جوش آمد، باغبان بیامد و شاه را گفت: «این شیره همچون دیگ بی آتش می‌جوشد….» گفت: «چون بیارامد مرا آگاه کن.» باغبان روزی دید صافی و روشن شده، چون یاقوت سرخ می‌تافت، و آرامیده شد. در حال شاه را خبر کرد. شاه با دانایان حاضر شدند. همگان در رنگ صافی او خیره بماندند و گفتند: «مقصود و فایده ازین درخت این است. اما ندانیم که زهر است یا پازهر.» پس بر آن نهادند که مردی خونی را از زندان بیارند و ازین شربت بدو دهند، تا چه پدیدار آید. چنان کردند و شربتی ازین به خونی دادند. چون بخورد، اندکی روی ترش کرد. گفتند: «دیگر خواهی؟» گفت: «بلی!» شربتی دیگر بدو دادند. در طرب کردن و سرود گفتن... آمد و شکوه پادشاه در چشمش سبک شد و گفت: «یک شربت دیگر بدهید، پس هرچه خواهید به من بکنید، که مردان مرگ را زاده‌اند.» پس شربت سوم بدو دادند. بخورد و سرش گران شد و بخفت و تا دیگر روز بهوش نیامد. چون به هوش آمد، پیش ملک آوردندش. ازو پرسیدند که آن چه بود که دیروز خوردی و خویشتن را چون می‌دیدی؟ گفت: «نمی‌دانم که چه می‌خوردم، اما خوش بود. کاشکی امروز سه قدح دیگر از آن بیافتمی. نخستین قدح به دشخواری خوردم که تلخ مزه بود. چون در معده‌ام قرار گرفت، طبعم آرزوی دیگر کرد. چون دوم قدح بخوردم، نشاطی و طربی در دل من آمد که شرم از چشم من برفت و جهان پیش من سبک آمد. پنداشتم میان من و شاه هیچ فرقی نیست و غم جهان بر دل من فراموش گشت؛ و سوم قدح بخوردم، به خواب خوش در شدم.» شاه، وی را آزاد کرد از گناهی که کرده بود. 
بدین سبب همه دانایان متفق گشتند که هیچ نعمتی بهتر و بزرگوارتر از شراب نیست، از بهر آنک در هیچ طعامی و میوه‌ای این هنر و خاصیتی نیست که در شراب است. شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن و بزم نهادن و بعد از آن هم از شراب رودها بساختند و نواها زدند و آن باغ که درو تخم انگور بکشتند، هنوز برجاست. آن را غوره می‌خوانند و بر در شهرست. و چنین گویند که نهال انگور از هرات به همه‌ی جهان پراکند. و چندان انگور که به هرات باشد، به هیچ شهر و ولایتی نباشد، چنانک زیادت از صد گونه انگور را نام بر سر زبان بگویند. و فضیلت شراب بسیار است.
دانایان طب چنین گفته‌اند، چون جالینوس و سقراط و بقراط و بوعلی سینا و محمد زکریا، که هیچ چیز در تن مردم نافع‌تر از شراب نیست، خاصه شراب انگوری تلخ و صافی؛ و خاصیتش آنست که غم را ببرد و دل را خرم کند و تن را فربه کند و گونه‌ی رو سرخ کند و پوست تن را تازه و روشن گرداند و فهم و خاطر را تیز کند و بخیل را سخی و بددل را دلیر کند و خورنده‌ی شراب را بیماری کم کند… و گروهی زیرکان شراب را محک مرد خوانده‌اند و گروهی ناقد عقل و گروهی صراف دانش و گروهی معیار هنر... و هرکه پنج قدح شراب ناب بخورد، آنچه اندروست از نیک و بد ازو سرآید و گوهر خویش پدید کند و بیگانه را دوست گرداند و اندر دوستی بیفزاید… و باز مر شراب را هرچند بیش خوری، بیش باید و مردم ازو سیر نگردد و طبع نفرت نگیرد که وی شاه همه شرابهاست و در بهشت نعمت بسیارست و شراب بهترین نعمتهای بهشت است و اگر نبودی، ایزد آن را به خود مخصوص نکردی... مردمان را منفعت بسیار است در وی ولیکن بزه او از نفع بیشترست. خردمند باید که چنان خورد که مزه‌ی او بیشتر از بزه بود تا بر او وبال نگردد؛ و این چنان باشد که به ریاضت کردن، نفس خود را به جایی رساند که از اول شراب خوردن تا آخر هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیاید به گفتار و به کردار، الا نیکویی و خوشی. چون بدین درجه رسد، شراب خوردن او را زیبد و فضیلت شراب بسیار است.
منفعت و مضرت این چند نوع شراب در نوروزنامه آمده است: شراب مست کننده، شراب سپید و تنک، شرابی که نه تیره بود و نه تنک، شراب تلخ و تیره، شراب ریحانی، شراب نو، شراب ممزوج و مروق، شرابی که به ترشی زند، شرابی که آفتاب پرورده باشد، شراب مویزی، شراب خرمایی و یک نوع شراب دیگر که نامش مخدوش شده.

- به نقل از نوروزنامه‌ی خیام
- نقاشی اثر هنرمند چینی است که نامش را نمیدانم.

۱۴۰۰/۰۸/۱۷

یادکردن قلم و خاصیت او و آنچه واجب آید درباره‌ی او



قلم را دانایان مشاطه‌ی مَلِک خوانده‌اند و سفیر دل؛ و سخن تا بی‌ قلم بود، چون جان بی‌کالبد بود و چون به قلم باز بسته شود، با کالبد گردد و همیشه بماند؛ و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد، نگیرد و چراغ نشود که از او روشنایی یابند. ... و نخست کسی که دبیری بنهاد، طهمورث بود؛ و مردم اگر چند باشرف گفتارست، چون به شرف نوشتن دست ندارد، ناقص بود... زیرا که وی است که مردم را از مردمی به درجه‌ی فرشتگی رساند و دیو را از دیوی به مردمی رساند ... و از مرتبت نوشتن بود که دست را به زینت انگشتری و مهر بیاراستند. ... 
و خط چنان خواسته‌اند که چهار چیز با وی بود: اول آنک قرارشان بر جای بود به خردی و بزرگی. دیگر آنک اندام دارد چنانک به صورت نهاده‌اند. دیگر آنک با رونق و آب بود و آن از تیزی قلم باشد و بستگی دست نویسنده؛ و همچنین تناسب نگاه دارند. نباید که «را» چند «نون» باشد و یا «نون» به «ری» ماند و چشم‌های «واو» و «قاف» و «فا» در خور یکدیگرند و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ؛ و کشش «نون» و «قاف» و «صاد» همچنین؛ و درازی «لام» و «الف» چند یکدیگر. چون این قیاس نگاه داشته بود، اگرچه خط بد باشد، نیکو نماید و هموار و مستقیم. ...
و خط نیکو چون صورت تمام چهره و تمام قد است که آن را نیکو رو خوانند؛ و خط بد چون روی زشت و قامت نامعتدل هر اندامش نه در خور یکدیگر... و بسیار باید نبشت تا خط نیکو و پسندیده آید.

- به نقل از نوروزنامه‌ی خیام
- تصویر دستخط دکتر آرشام قادری است.

۱۴۰۰/۰۲/۳۱

فقیر و غنی


مرد فقیر و مرد غنی آنجا ایستاده‌اند، روبروی هم.
فقیر رنگ پریده گفت:
تو غنی نبودی اگر من فقیر نبودم.

- برتولت برشت

۱۴۰۰/۰۱/۲۹

هفته‌ی تولد


ما روز تولد نداشتیم هیچ وقت؛ هفته‌ی تولد داشتیم. من و ایلناز به فاصله‌ی یک هفته، البته با دو سال فاصله به دنیا آمده بودیم و همین ما را بیشتر با هم یکی می‌کرد. لباس یک شکل پوشیدنمان به کنار، همین بی فاصله تولد داشتن باعث شده بود که همیشه با هم یک کیک داشته باشیم و یک جور جشن بگیریم و هدیه‌هایمان همیشه عین هم باشد. خوب بود هرچه بود. خوش می‌گذشت. یاد گرفتیم باید با هم یک جوری کنار بیاییم که به هردومان خوش بگذرد و هردومان را راضی کند. هرچند که من خواهر بزرگتر بودم و قلدرتر و ایلناز، مهربانتر و دلسوزتر. جشن تولد به کنار، روز تولد چیز دیگری بود. توی خانه‌ی کودکی‌های ما روز تولد، روز سرخوشی بود. تو دستور می‌دادی و دیگران هرچه می‌خواستی برایت می‌کردند. روز تولد، روز پادشاهی بود. به قولی دیگر، دیگران می‌شدند خر ما. روز تولد هرکسی او بود که تعیین می‌کرد ناهار چی بخوریم و او بود که از جمع کردن میز غذا و شستن ظرف معاف بود. 
شاید سالهای نوجوانی یک وقتی توی دل خودم گفته باشم که ایکاش روز تولد خاصی با فاصله از دیگران می‌داشتم، اما حالا قدر تمام آن روزها را می‌دانم و شکرگزار داشتن خواهری دریادل و مهربانم. شاید پیشتر همیشه می‌گفتم «تولد من»، اما حالا دیگر در چهل و سه سالگی می‌گویم «تولد ما». تولد سپنتا بیست روز پیشتر بود. حالا دیگر هفته‌ی تولد دارد تبدیل می‌شود به ماه تولد. بادکنک‌ها بیست روزی هست که از چراغ سقفی آویزان مانده‌اند.

۱۴۰۰/۰۱/۲۱

به دنبال شکست


یه چیزی امروز یاد گرفتم، بذارین براتون بگم چیه.
میگن هر کسی تو یه حباب از باورها و محدودیت‌های ذهنی خودش زندگی می‌کنه. تا یک جایی، محدودیت‌های ذهنی فرد بهش اجازه نمیده که یه سری کارا رو انجام بده و دست به یکسری خطرها یا تجربه‌ها بزنه. وقتی شخص از اون حباب باور و محدودیت ذهنی عبور می‌کنه و فراتر می‌ره، تازه می‌رسه به محدودیت‌های واقعی. مثلن من مرگم بود که انگلیسی یاد بگیرم. فکر می‌کردم که نمی‌تونم. برای همین خیلی مقاومت کردم تو یاد گرفتن انگلیسی. فرانسه و آلمانی یاد گرفتم، ولی هنوز انگلیسی یاد گرفتن برام سخت بود. تا اینجا، من تو حباب ذهنیت خودم بودم. بعد شروع کردم به یاد گرفتن و تازه رسیدم به محدودیت‌های واقعی. اگه من بتونم سختی‌ها و محدودیت‌های موجود رو رد کنم و به قد کافی تلاش کنم، می‌تونم موفق بشم. مثلن من الان می‌تونم انگلیسی حرف بزنم، ولی هنوز کلی مشکل دارم. از این به بعد من باید تلاش کنم که حجم حباب موفقیت رو برای خودم بزرگ و بزرگ‌تر کنم. خارج از حباب موفقیت، شکست‌ها منتظرن. اگه من از شکست‌ها بترسم، هیچ پیشرفتی نمی‌کنم. ولی اگه بتونم خطاها رو پیدا کنم و رفعشون کنم، ذره ذره بیشتر یاد می‌گیرم و بهتر می‌شم. برای همینه که میگن برای اینکه موفق بشین، باید دنبال شکست‌ها بگردین. اصلن بگردین ببینین کجاها ایراد دارین یا کجا ممکنه کم بیارین و رو همون قضیه کار کنین. یعنی آدم باید نقاط ضعف خودش رو پیدا کنه تا بتونه اونا رو رفع کنه. براتون شکست‌های آموزنده و حجاب موفقیت خیلی بزرگ تو زمینه‌های مختلف آرزو می‌کنم.

۱۴۰۰/۰۱/۰۹

به تماشا



حاج سیاح به نقل از کتاب «پاریس از دور نمایان شد» می‌نویسد: «الحق بسیار گرم بود. یکی از جهت گرمی هوا و دیگر از جهت گرمی نفس مردم، اما پادشاه و گدا یکسان. اگرچه گدا را تماشا بهتر میسر بود در هر درجه و هر چیز. بدلیل آنکه گدا تماشا می‌کند و مردم را می‌بیند. پادشاه می‌خواهد مردم او را ببینند؛ تماشای مردم مانع آزادی او بود».
درست می‌گوید. تا وقتی به تماشا نشسته‌ای، از زندگی لذت می‌بری. اگر بنشینی که تماشایت کنند، آزادی خود را فروخته به مردم، آتش کنجکاوی‌شان را تیز می‌کنی.