شعر از: ایو بونفوآ
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
حیات روح اما هراسی ندارد دربرابر مرگ و روح نیست که مرگ را ناب نگه میدارد. زندگی است که میچسبد به مرگ و در خود حفظش میکند. (هگل)
I
تو را میدیدمت که میدویدی بر ایوان،
میدیدمت که دست و پنجه نرم میکردی با باد،
سرما خون راه انداخته بود بر لبانت.
و دیدمت که میریزی و از حضور مرگ سرخوشی ، آه، زیباتر از آذرخش، که سفیدی شیشهها از خونت لک میشوند.
II
تابستان فرتوت شتک میزند بر تو در کیفی یکنواخت، نفرت میورزیم به مستی ناکامل زندگی.
میگویی: «پیچک را دوستتر دارم، چسبندگی پیچک به سنگهای شباش: حضوری بی حضور، چهرهای بیریشه.
«آخرین پنجرهی شاد که پنجهی خورشید میدردش را، در کوهستانی این دهکده دوستتر دارم، که میمیرد آنجا.
«این باد را دوستتر دارم...»
III
از بادی تند به جنبش آمده بود، بادی قویتر از حافظهی ما،
حیران تنپوشها و فریادهای صخرهها - و تو از برابر تبوتابش میگذشتی
سر مکعبی، دستهای ترک خورده، و همه چیز مرگ بر کوبشهای رقصندهی حرکاتت جمع است.
روزِ پستانهای تو بود
و در نهایت، سر من نبود.
IV
بیدار شدم. میبارید. باد به میانهی تو میوزید، فواره، زمینِ چسبناک حوالی من خوابیده بود. بر ایوانی هستم، بر حفرهی مرگ. سگهای بزرگ، برگها میلرزیدند.
آغوشی که تو میگشایی، ناگهان، گذر ایام را در آستانهی دری نشانم میدهد. دهکدهی ذغالی، میبینمت فواره، که هر دم به دنیا میآیی.
هر دم میمیری.
V
آغوشی که برایمان باز میشود و آغوشی که گردمان میپیچد
جز در سرهای سنگینمان همسان نیستند
این روپوشهای سبز و لجنی اما باز میافتند
جز آتشی از قلمرو مرگ، چیزی باقی نمیماند.
پایهای بی تجهیز که باد مهیب به آن میرسد
سوزنکهای باران حمله میکنند
جز آستان این قلمرو را برایتان روشن نمیکنند
حرکات فواره، حرکاتی بس آرام، حرکاتی سیاه.
VI
چطور رنگ از رویت میپرد، جاری زیرزمینی، کدام شریان بر تو میشکند پژواک ریختنت که میرسد؟
تو را دستی بالا میبرد، ناگهان از هم باز میشود، میریزد.
رنگ میبازی. غباری نگاه بالاروندهات را از من میگیرد. صخرهی آرام تاریک، سرحد مرگ.
دستان بیصدا را ملاقات میکنی، درختانی از رودخانهای دیگر.
VII
مجروح و سرگردان میان برگها،
آمیخته به خون شیارهای ناپیدا،
هنوز زندهای.
تو را دیدم لجن بسته سخت در تقلا
مردد در حبس سکوت و آب
و دهانت از آخرین ستاره چرکین
فریاد وحشت از تماشایت در شب میشکند.
آی ناگهان پوشیده در هوای سخت، چون خزه
حالت زیبای ذغال.
VIII
موسیقی مرموز در دستها و در زانوها شروع میشود، و بعد سر است که ترک برمیدارد. موسیقی به زمزمه شهادت میدهد، ایمان بر باد رفتهاش را، وقتی زیر پوست میدود.
حال، نازکای اعصاب تکه تکه میشوند. حال از حدقهی چشمها بیرون میزند.
IX
سفید، تا آنجا که حشرات بالا میروند، دور از دیدرس
و پیراهنت از زهر نور لک شده
میشناسمت به انتشار
دهانت بالاتر از رودخانه، در دوردست، افتاده بر زمین میشکند.
بگشا که هستی در کل شکست ناپذیر است.
حضور، در مشعل سرما باز هست میشود
آه همیشه ناظر، مرده میپندارمت،
فوارهای با گویش عنقا، در این سرما میپایمش.
X
فواره را میبینم، پخش. بسیار از خودش بالاتر، همهمه را میشنوم. شاهزادگان سیاه آروارههایشان را تندتر میجنبانند وقتی از این فضایی میگذرند که فواره منبسطش میکند، استخوان از تنشان جدا میشود. لجن بسته بر تارهای خاکستری پیچ در پیچ، گسترده، روشن.
XI
تیغ گیاخاکِ نشسته در سکوت،
از تارهای یک عنکبوت زنده پوشیده،
آماده است که خاک شود
و اینهمه تنها ربعی از راز آفرینش است.
برای جشنی در هیچ آماده
و دندانها، چونان که به وقت عشقبازی، نمایان
فوارهی مرگم بیقراری را میشناسد.
XII
فواره را میبینم، گسترده. در شهری با آسمان سرخ، که شاخهها جنگ دارند با صورتها، ریشهها راهشان را پیدا میکنند در بدنها - سرمستی تارِ مزاحم میتند برای حشرات، موسیقی مخوف.
بر پای سیاه زمین، فواره میتازد، جست و خیز میکند، باز به روشنای غامض زمین میرسد.
VIII
زمین، امشب چهرهات را روشن کرده است،
چشمهایت را اما لکهدار میبینم
و کلمهی چهره دیگر معنایی ندارد.
دریایی که در میانش چرخ شاهینی میدرخشد
یک تصویر است.
نگهت میدارم سرد، در عمقی که چهرهها دیگر لمس نمیشوند.
XIV
فواره را میبینم، گسترده. در تکهای سفید، چشمها گود افتاده، رنگ پریده، دهانها مست کننده و دستها در کار حکم به علف انبوه که به همه جا میتازد.
در باز میشود. ارکستری میآید. و چشمهایی جواهرنشان، سینههایی فراخ، سرهای سرد با پوزهها و آروارهها، طوفان میکنند.
XV
آه عطیهای که از زمین بلند میشود
تو را برباد رفته میبینم.
علف برهنه بر لبهایت و خرده شکستهی آتشزنهها
آخرین خندهات را اختراع کردهاند،
آه از دانش ژرفی که میخشکاند
قهرمانان فرتوت خیالی را.
XVI
جایگاه آتشی سیاه است آنجا که به هم میرسیم. میبینمت زیر طاق، سوسو زن، فوارهی سکون، در رشتهی عمودی مرگ خشکیده.
فوارهی مشعشع، باز ریخته: به پای خورشیدها در مراسم تدفین، آرام آرام به عمق میرسد.
XVII
حالا طعمه به دهان میرود،
حالا پنج انگشت در مخاطرهی جنگل پخش میشوند،
حالا برای اولین بار، سر بر علفها میافتد،
حالا گلو تزیین میشود به برف، به گرگها،
حالا چشمها میدوند بر هرکه میگذرد از مرگ؛ که ماییم در این باد در این آب در این سرما.
XVIII
حضور قطعی هیچ شعلهای دیگر محدود نمیشود؛ قافلهی سرمای رازآلوده؛ زنده. خون است که تکثیر میشود، آنجا که شعر میگرید.
میبایست اینچنین بر حدود ناشنواییها ظاهر میشدی، و در گورستانی، در قلمرو روشنات، که در بوتهی آزمایشی.
آه زیباترین که مرگ به خندهات آمیخته! حالا خطر میکنم برای دیدنت، روشنی حرکاتت را میپایم.
XIV
اولین روز سرد، خودش را میرهاند سر
زندانی که به بالای آسمان فرار میکند
فواره اما به لحظهای، نوک پیکانش میشکند و باز میافتد
سوزنکهای سرش بر زمین میشکنند .
رفتارهای ما به حرکات فواره شبیه است
سر اما آب سرد نوشیدنمان را انکار میکند،
و نمدهای مرگ، خندههایت را مخفی میکنند
تلاش میکنیم که پوستهی سخت زمین را بشکافیم.