۱۳۸۴/۰۷/۰۶

بالاخره برگشتم

بالاخره برگشتم.

۱۳۸۴/۰۷/۰۳

سیاهی (تکه ی دوم)-

(تکه ی اول را اینجا را ببینید.
توضیح: در تکه ی اول اصلاح شود که من مقنعه ندارم. روسری مشکی مامان را پوشیده ام.)

آشپزخانه پر بود از بوی قهوه و حلوا. مامان قوری بزرگ چینی را می شست. مرجان راست رفت سراغ نازنین که روی پای زن عمو ندا نشسته بود. دست به سرش کشید و گفت: «آخِی، نازی. تو هنوز بزرگ نشدی؟» نازنین خودش را از گردن زن عمو ندا آویزان کرد و با صدای ریز و کش دارش گفت: «مامان...» سمیرا از پشت سرم گفت: «پنج نفر دیگه اومدن». خودم را کنار کشیدم تا سینی بزرگ پر از استکان و فنجان و نعلبکی خالی را کنار ظرفشویی بگذارد. مامان که نگاه انداخت به سینی گفتم: «من می شورم.» و آستین های بلوزم را تا زدم که بالا بایستند و خیس نشوند. مامان قوری را برعکس نگه داشت تا آبش بریزد. سمیرا قوری مسی بزرگ را از روی گاز برداشت تا قهوه بریزد. زن عمو ندا پیشانی نازنین را بوسید و به مرجان گفت: «اذیتش نکن. دخترم مریضه. دیروز دیگه خانم شده.» سمیرا که با فنجان های قهوه بیرون می رفت گفت: « مبارکه. پس باید براش یه تیکه طلا هم بگیرین.» زن عمو ندا گفت: «نازنین که هرسال تولدی یه النگوی طلا از باباش می گیره.» ساعتم را باز کردم و به مرجان که می دادم، بیخ گوشم گفت: «فایده نداره، بازم هیچ گهی نمی شه.» خنده ام را خوردم و گفتم: «بیا این سینی رو خالی کن.» مرجان استکان ها را یکی یکی از میان پایه های فلزی طلایی یا نقره ای دسته دارشان در آورد و کنار دستم گذاشت. اسکاچ سبز نازک شده را برداشتم و دور از چشم مادرجون مایع ظرفشویی زیادی رویش ریختم. مایع ظرفشویی های مادرجون همیشه خیلی رقیق بودند و خوب کف نمی کردند. دور استکان ها چربی ماتیک زن ها ماسیده بود و نعلبکی ها را با هسته های خرما کثیف کرده بودند.
نازنین سر و صدا راه انداخته بود که بفهمد مرجان چی بیخ گوش من گفته. مرجان تکیه داد به لبه ی کابینت و یک خرمای بزرگ از روی ظرف برداشت و خورد. یکی هم به من داد. زن عمو ندا گفت: «امروزم مجبوری از خونه اومده بیرون، وگرنه دیروز نذاشتم بره مدرسه.» مامان که قوری را از آب سماور پر می کرد گفت: «من که بچه ها رو از همون روز اول فرستادم مدرسه. هر ماه که نمیشه یه هفته بخوابن تو خونه. پس فردا بیفتن تو زندگی می خوان چی کار کنن؟ بدعادت می شن اینجوری.» زن عمو ندا گفت: «آخه گناه دارن. اینا هنوز بچه ن.» مرجان که از نق زدن های نازنین کلافه شده بود گفت: «هیچی بابا، گفتم فایده نداره، بازم آدم نمی شی.» نازنین بیشتر خودش را از گردن زن عمو ندا آویزان کرد و با ناله گفت: «مامان. ببین بهم میگه آدم نمیشی...» مامان گفت: «دِه، مرجان. این حرفا چیه میزنی؟ معذرت بخوا ازش.» مرجان قدری خودش را صاف کرد و گفت: «چیه مگه؟ دروغ که نگفتم.» زن عمو ندا گفت: «هرکی حرف بد بزنه به خودش برمی گرده.» مامان خیلی جدی گفت: «مرجان!» و مرجان با بدخلقی معذرت خواست.
سمیرا دوباره یک سینی پر از استکان خالی را کنار دست من گذاشت. این بار مامان سینی را خالی کرد و بعد کنار سماور نشست پشت میز و گفت: «بشینیم همینجا تا این چایی دم بکشه، یه سری دیگه چای ببریم.» سمیرا طرف دیگر میز نشست. مرجان هنوز همانجا به کابینت تکیه داده بود. زن عمو ندا بی مقدمه گفت: «مسعود هم ظهر زنگ زد، گفت برا فردا صبح بلیط هواپیما گرفته.» نفهمیدم که چرا یکهو دست و پایم را گم کردم. خون دوید به سرم. مامان گفت: «سربازی ش چی؟ بالاخره درست شد؟» زن عمو ندا گفت: «آره مشکلی نداره. مهندس شصت ساله میشه سال دیگه. مسعود هم معاف میشه. خودش که میگه درسش تموم بشه نمی مونه اینجا. می خواد بره کانادا.» باز یک موج خون خورد به صورتم. مامان گفت: «خدا کنه که هر جا میرن عاقبت به خیر بشن.» مرجان پرسید: «حالا کانادا می خواد بره چی کار؟» سمیرا گفت: «خوبه اتفاقا. بمونه اینجا چی کار کنه؟ اینجا که کار نیست. همه ی جوونا بیکارن. منم دلم نمی خواد بمونم اینجا.» مرجان پرید وسط حرفش که: «این حرفا رو از خودت می گی یا از تلویزیون شنیده بودی؟ فکر کردم داری از رو کتاب می خونی.» و بعد زد زیر خنده. نازنین هم خندید. با خودم گفتم: «کاش نرسه. کاش هواپیماش سقوط کنه.» و فکر کردم: « خوبه، فردا شب حتما هست. خدا کنه تا هفتم بمونه.» پر از احساس گناه به خاطر این فکرها شدم و به خودم گفتم: «اصلا به تو چه مربوطه؟»
آخرین استکان را آب کشیدم و روی باقی استکان ها گذاشتم. دست هایم را با حوله ی سبز رنگ بزرگ خشک کردم. آستین هایم را که صاف می کردم مامان گفت: «دستت درد نکنه. بیا بشین اینجا.» ساعتم را از مرجان گرفتم و دستم کردم. روبروی مامان روی صندلی چوبی قهوه ای نشستم. چشم های مامان باد کرده بود و حسابی قرمز بود. معلوم بود که از صبح خیلی گریه کرده. قیافه اش شبیه وقت هایی شده بود که سرش درد می کرد. پوست صورتش چقدر چروک شده بود. با پیراهن و روسری سیاه و بدون آرایش چه غمگین بود. عادت نداشتم لب هایش را آنقدر بی رنگ ببینم. قاطی موهای طلایی اش چند تار موی سفید هم از زیر روسری بیرون زده بود. پرسیدم: «تا کی هستیم اینجا؟» مامان گفت: «هنوز هستیم تا شب. چرا؟» گفتم: «آخه من فردا امتحان عربی دارم.» مامان گفت: «مگه کتاب دفتراتو نیاوردی؟» مرجان آمد دست هایش را گذاشت روی شانه های من و از کنار سرم گفت: «می شه فردا نریم مدرسه؟ منم فردا امتحان علوم دارم. اینجا که نمیشه درس خوند.» مامان گفت: «مدرسه که نمیشه نری. ولی من به خانم علومت می گم که ازت امتحان نگیره.» نازنین گفت: «من که فردا مدرسه نمیرم.» زن عمو ندا گفت: «آره. تو فردا صبح بمون خونه که مسعود میاد.» برای اینکه به کسی نگاه نکرده باشم، با بند ساعتم بازی می کردم. سمیرا گفت: «من خیلی شانس آوردم. فردا دو ساعت کلاس داشتم که کنسل شد.» مامان گفت: «منم امروز زنگ زدم به مدیرمون گفتم که این یکی دو روزه نمی تونم برم.» سمیرا پرسید: «شما هنوز همون مدرسه ی خانم غلامی هستین؟» مامان گفت: «آره، هنوز همون جام. چطور مگه؟» سمیرا پرسید: «خوبه؟» مامان گفت: «آره، بچه های خوبی داره. من که راضی ام.» پرسیدم: « گفتی خانم غلامی معلم کلاس اولت بوده؟» سمیرا گفت: «آره، چقدم بداخلاق بود. مث چی ازش می ترسیدیم. دیدیش تا حالا؟» گفتم: «نه!» مامان گفت: «آره. بچه ها خیلی ازش می ترسن. مدیر باید همینطوری باشه. وگرنه نمی تونه از پس اینهمه دختربچه ی سیزده چارده ساله بربیاد.» سمیرا اشاره کرد به مرجان و گفت: «یکی ش این.» مرجان که همه ی این مدت با گوشه ی روسری من بازی می کرد گفت: «من که ازش نمی ترسم. من از مامان خودم بیشتر می ترسم تا از خانم غلامی.» سمیرا با چشم اشاره ای به مامان کرد و گفت: «بهشون میاد خیلی بداخلاق باشن. نه؟» مرجان گفت: «اوف، آره. زنگای ادبیات از زنگای ریاضی مون بدتره. همه ی معلما هنوز دارن چایی می خورن، مامان خانم میان سر کلاس. هر جلسه هم از همه درس می پرسن.» مامان گفت: «اگه به اینا باشه که می گن درس هم نده، همه ش بشین برامون قصه بگو.» نازنین گفت: «معلم های ادبیات همشون بداخلاق ان.» زن عمو ندا گفت: «معلم ادبیات اینا که روانی بود. همه اعتراض کرده بودن. مهندس کلی رفت با مدیر مدرسه دعوا کرد تا بالاخره عوضش کردن.» سمیرا پرسید: «مگه چه جوری بود؟» نازنین گفت: «خودش سر کلاس می نشست بافتنی می بافت، به ما می گفت انشا بنویسین. هرکی هم که حرف می زد یا شلوغ می کرد با خط کش می زدش.» مرجان پرسید: «تو رم زده بود؟» نازنین گفت: «آره، یه بار محکم با خط کش زد تو سرم.» مرجان خندید و گفت: «پس برا همینه که مخت یه خورده جابجا شده.» نازنین دهنش را کج و راست کرد و گفت: «بی مزه!» زن عمو ندا گفت: «منم وقتی بچه ها اذیتم می کردن می زدمشون، ولی نه با خط کش.» نگاهش کردم و گفتم: «جدا شما هم بچه ها رو می زدین؟» سمیرا پرسید: «کلاس چندم درس می دادین؟» زن عمو ندا گفت: «بیشتر کلاس دوم درس می دادم. اگه نمی زدمشون که نمی تونستم حریف بیست تا بچه ی هشت نه ساله بشم. برا همینم خودمو با بیست و پنج سال بازنشست کردم. مهندس گفت بشین تو خونه استراحت کن. چرا خودتو به خاطر بچه های مردم اذیت می کنی؟ اداره هم زود موافقت کرد.» مامان گفت: «خب تو خونه چی کار می کنین الان؟ حوصله تون سر نمیره؟» زن عمو ندا گفت: «نه. چرا حوصله م سر بره؟ خیلی هم خوبه.» سمیرا گفت: «مامان من هم از وقتی بازنشست شده خوش اخلاق تر شده.» مامان پرسید: «مامان تو هم با بیست و پنج سال بازنشست شد، نه؟» سمیرا گفت: «آره. حالا شده راننده ی ما. یا احسان رو میبره دانشگاه و میاره یا منو.» مامان گفت: «شماها که بزرگین دیگه. چرا خودتون نمی رین؟» سمیرا گفت: «خب مامان که بیکاره.» مرجان گفت: «عمه هم عجب حالی داره. خب چرا ماشینو نمیده خودتون برین؟» سمیرا گفت: «اینطوری خیالش راحت تره که ماشین سالم می مونه. خودشم به کاراش میرسه.» مامان پرسید: «احسان مگه درسش هنوز تموم نشده؟» سمیرا گفت: «امسال دیگه سال آخره. هم سن مسعوده دیگه، احسان دو ماه بزرگتره.»
من می دانستم که احسان دو ماه از مسعود بزرگتر است. می دانستم که مسعود چهارده بهمن به دنیا آمده. می دانستم که هفته ی دیگر تولدش است. ولی تاریخ تولد احسان را نمی دانستم. تاریخ تولد سمیرا را هم نمی دانستم. با خودم فکر کردم: «پس از کجا تاریخ تولد مسعود رو می دونم؟»
زن عمو ندا گفت: «مثل اینکه حاج خانم تابنده داره میره.» نازنین بالاخره از روی پای زن عمو ندا بلند شد و بیرون را نگاه کرد و گفت: «آره، داره میره.» مرجان دست هایش را از روی شانه های من برداشت و دوباره تکیه داد به کابینت و گفت: «تو که مریض بودی.» نازنین با غیظ سرش را برگرداند و گفت: «به تو چه؟» و دوباره رفت و نشست روی پای زن عمو ندا. مامان بلند شد و گفت: «فکر کنم این چایی دیگه دم کشیده.» و قوری را برداشت. یکی یکی استکان ها را جلوی قوری می گرفت و کمی چای در آنها می ریخت و دوباره در سینی می گذاشت. بلند شدم و کنارش ایستادم. استکان های نیمه پر را زیر شیر سماور می گرفتم و پر می کردم. عمه که چادر مشکی اش روی شانه هایش افتاده بود و با دست دور کمر نگهش داشته بود به آشپزخانه آمد و گفت: «چایی می ریزین؟ خدا خیرتون بده.» و سینی خرما را به مرجان داد و گفت: «بیا دختر خوب. اینو ببر تو مجلس دور بگردون از یک کنار. روسری تَم صاف کن.» و خودش گوشه های روسری مرجان را مرتب کرد. سینی حلوا را هم خودش برد. سمیرا سینی چای را برداشت و رفت. دستمال راه راه سفید و آبی را برداشتم و استکان هایی که خودم شسته بودم را خشک کردم. مامان یک سینی دیگر جلوی دستش گذاشت تا باز یکسری استکان دیگر را پر از چای کند. زن عمو ندا رفت بیرون و نازنین هم همراهش رفت. آروم به مامان گفتم: «حالا این چرا اینقد خودشو لوس می کنه؟» مامان گفت: «چه میدونم ولله. از صبح همین بساطه.» گفتم: «از صبح چرا هیچی به ما نگفتین؟» گفت: «شماها که کاری از دستتون برنمیومد. گفتیم مدرسه تونو برین. ظهر چی خوردین؟» گفتم: «نوشته بودین ماکارونی هست. همونا رو خوردیم.» پرسید: «بابا هم خورد؟» گفتم: «نه. ما که ناهار می خوردیم رفتن تو حیاط سیگار کشیدن. بعدم تا ما حاضر بشیم خوابیدن.» گفت: «اینجا هم چیزی نخورد. گفت میرم با بچه ها می خورم.» نگاهش نکردم. هوا را از بینی اش بالا کشید و با پشت دست اشک هایش را پاک کرد. گفت: «بیشتر از همه نگران اونم. هنوز یه قطره اشک نریخته. اینقد که همه چیو میریزه تو خودش می ترسم آخرش از پا بیفته.» سنگینی همه ی غصه هایش را روی جسمم حس می کردم. هیچ وقت به خاطر خودش غصه نمی خورد. همیشه نگران بقیه بود. بغضش را خورد و گفت: «فردا صب یادم باشه برم براتون یکی یه دست لباس مشکی هم بگیرم.» گفتم: «خوبه همینا.» گفت: «لباسای من به تن هردوتون زار میزنه. بعد از این دیگه باید داشته باشین از این چیزا. امروز که فرصت نشد. برا امتحانتم نگران نباش. خودم میام با مدیرت صحبت می کنم.» گفتم: «نمی خواد. آسونه. بلدم همه شو.» گفت: «شب که رفتیم خونه یه چیزی درست می کنم، می ذارم برا فردا ظهرتون. از مدرسه اومدین ناهارتونو بخورین، کاراتونو بکنین، یا من یا بابا یک کدوم میایم دنبالتون.» داشتم در همه ی محبتش غرق می شدم. دلم می خواست سرم را به سینه اش فشار بدهم و از ته دلم گریه کنم. دلم می خواست به چشم های پف کرده اش نگاه کنم و بگویم که خیلی دوستش دارم. کاش می توانستم برایش توضیح بدهم که محبتش چطور بر من می پیچد و بالا می بَرَدم. دلم می خواست بغلش بگیرم و ببوسمش. خیره شده بودم به دستمال خیس و راه راه سفید و آبی.
عمه با یک سینی پر از بشقاب های میوه ی دست خورده و دست نخورده به آشپزخانه آمد. سینی را روی میز گذاشت و میوه های دست خورده را در یک کاسه ی پلاستیکی سبز که روی کابینت بود ریخت. میوه های سالم را در ظرفشویی گذاشت و به من که منتظر بودم گفت: «اینا رو فقط یه آب بزن که خرما و حلوا بهشون نچسبیده باشه.» مامان روسری و چادرش را مرتب کرد و سینی چای را بیرون برد. میوه ها را که می شستم خیلی حواسم به حرف ها و رفت و آمدهای پشت سرم نبود. به مامان فکر می کردم و همه ی نگرانی هایش. به بابا فکر می کردم و همه ی غصه هایش. به امتحان عربی فردا فکر می کردم و به آمدن مسعود. پر از تردید و احساس گناه بودم. با خودم فکر می کردم: «کاش مامان فردا یه بلوز قشنگ برایم بخره. کاش فردا به جای بابا، مسعود بیاد دنبالمون. کاش نمی دونستم که داره میاد. کاش اصلا نمیومد. چقد من بدم که دلم می خواد ببینمش. چقد دلم تنگ شده براش. خب اونم مثل همه ی آدمای دیگه. مگه چه فرقی می کنه؟ چه عیبی داره که دلم براش تنگ بشه؟ چرا نباید از اومدنش خوشحال بشم؟ چه بدم که خوشحالم از اومدنش.» خوشحالی خودم را خیانتی به اعتماد و محبت مامان می دانستم.

۱۳۸۴/۰۶/۲۷

در بیداری و شوق

این روزها شادی آن کودکی را دارم که زنگ پایان اولین روز مدرسه را شنیده باشد. دلم پر از شوق بازگشت به خانه است. خوب یادم هست، یکی از دعواهایمان همیشه بر سر این بود که می گفت وقت رفتن به مدرسه آرام راه می روی و وقت برگشتن عجله می کنی. شاید حالا هم عجله دارم. گرچه خوب می دانم که همه ی آزادی هایم را در بازگشت از دست خواهم داد.
وقت آمدن، دلم می خواست که همه ی آن ده روز باقی مانده را خواب باشم. حالا ولی دلم می خواهد که همه ی این ده روز را در بیداری بگذرانم. دلم می خواهد که تمام لحظاتم را در این خوشی زندگی کنم. می خواهم همه ی این شوق را در ذره ذره ی وجودم حس کنم. شادم از اینکه بر می گردم به سرزمین رازها و خاطراتم. بر می گردم به سرزمین کودکی هایم، سرزمین نیاکانم، تاریخم، فرهنگم. من اینجا نتوانسته ام با نام کشورم مغرور باشم. دیده ام که شکوه و عظمت کشورم از دست رفته است. غرورش شکسته است. بیمار است. شاید بهتر بود که جای دیگری به دنیا می آمدم. شاید بهتر باشد که جای دیگری زندگی کنم.
با همه ی اینها وطن مفهوم غریبی ست. آرامش آغوش مادر را دارد. مهربانی نگاه پدر را دارد. هرچند که گاهی ممکن است بداخلاق بشود و تشری بزند. کسی می گفت که همه ی زشتی های ایران را به زیبایی هرجای دیگری ترجیح می دهد. من ولی ایران را به خاطر زیبایی ها و خوبی هایش دوست دارم. به خاطر رازهایش. به خاطر سرگذشتش. ایران باید همان سرزمین امن و آرامی بشود که همیشه آرزویش را دارم. ایران باید سرزمین امن هر ایرانی باشد. باز باید بشود که به ایرانی بودنم ببالم. باز باید بشود که با نام کشورم مغرور باشم. ایران صبور است.

۱۳۸۴/۰۶/۲۰

آتش بازی

آتش بازی پرنده را بی خواب می کند.

دختر کنار پنجره ی شب
موهایش را شانه می زند
و ستاره ای از آسمان می چیند.

خواب دختر به رنگ شعله های آتش است:
زرد و سبز و قرمز و آبی

لبخند دختر ستاره ای ست
موهایش، فواره های آتش
دست هایش، باد
بدنش، دریا

دست می برم بر آب
باد، شعله های آتش را به صورتم می زند
و ستاره باران می شوم.

پلنگ

تفنگت رو بردار مرد
کلاهت رو بذار به سر
اسب سیاهت زین شده
توشه ی راهت رو بگیر از من
برو به جنگ، برو به جنگ.

درهای خونه رو بستن
پنجره هاشو گل گرفتن
به ضرب چاقو زخممون زدن
خنجرت رو بگیر مرد
برو به جنگ، برو به جنگ.

دشمن برات مثال پلنگه
تو که از پلنگ نمی ترسی
من که از دشمن نمی ترسم
بوسه بزن به قلب خسته م
برو به جنگ، برو به جنگ.

پاییز

پاییز فصل زیبایی ست
می دانم.

ولی من امروز
چقدر دوست دارم گریه کنم
مثل همه ی روزهای پاییزی
مثل همه ی روزهای سرد
مثل روزهای مدرسه
که وقتی به خانه می رسیدم
خیس خیس بودم.

روزهای مدرسه همیشه بارانی ست
و من همیشه از صدای شرشر باران
گریه ام می گیرد.
و همیشه دلم برای پرنده می سوزد
وقتی که برگ های درخت زرد می شوند
و باد، باران را به پنجره می کوبد.

پاییز فصل غمگینی ست
می دانم.

آبی

شعرهایت همه ی دفترم را پر کرده اند
یادم باشد یک دفتر نو بخرم
با خودکاری که آبی بنویسد
تا شعرهای تو را
آبی بنویسم بر دفترم.

آبی رنگ آسمان است
و دریاها را آبی نوشته اند بر زمین.

تا دیر نشده

تا دیر نشده قدری از اینجا بنویسم و از تفاوت هایی که دیده ام. اینجا بندر نیس است، جنوب فرانسه. جای قشنگی است. جای راحتی است. یک هفته ی دیگر بیشتر اینجا نمی مانم. دلم برای همه ی خیابان هایش، برای مردمش، برای همه ی زیبایی هایش تنگ می شود. دلم برای این دریا و این آسمان تنگ می شود.
اولین چیزی که اینجا توجهم را جلب کرد، تفاوت در اندازه ها بود. خیابان ها باریکند و فاصله ی چراغ های راهنمایی کم. ماشین زیاد است ولی به هم گیر نمی کنند. هیچ کس عجله ندارد. من اینجا گل های رزی دیده ام بزرگتر از گریپ فروت. خیار دیده ام اندازه ی خربزه، توت فرنگی اندازه ی سیب. دانه های انگور هرکدام اندازه ی یک آلو هستند. و در عوض طالبی هست، قد پرتغال.
فلفل دلمه ای و پیاز را به زحمت می شود با چاقو تکه کرد. پوست گوجه فرنگی ها سفت است و جویده نمی شود. هلوها ریزند و بی مزه. کاهو سه چهار مدل دارند. مثل کاهوهای خودمان هم هست با برگ هایی سبزتر و کلفت تر و سفت تر. از محل برش کدو ها، مایع بسیار غلیظ و چسبنده ی زیادی بیرون می زند.
از قیمت ها هم بگویم که هیچ چیز از ایران ارزان تر نیست. قیمت میوه و سبزی و لبنیات تقریبا همان است ولی گوشت گران است. گوشت قرمز تقریبا کیلویی هجده یورو است و مرغ دوازده یورو. میگوی ریز، کیلویی هفت یورو. آدامس، پنج تا بسته ی شانزده گرمی حدود سه یورو می شود. شبیه همان آبنبات ها که دم حرم بسته ای سیصد تومان می فروشند هست، بسته ای دو و نیم یورو. بلیط اتوبوس یک و دو دهم یورو است. حتی شکلات و عطر هم ارزان نیست. و لباس عجیب گران است. شلوارهای لی نامرغوب را در حراج منفی هفتاد درصد، بیست یورو می فروشند. قیمت استفاده از اینترنت هم متفاوت است. جای خوبی که کی بورد انگلیسی داشته باشد، برای هر ده دقیقه یک یورو می گیرد. این ماه که توریست ها زیاد شده بودند، گدا هم فراوان بود. گداها معمولا سگ هم دارند و پول برای آبجو می خواهند (فعل حرام!). و بیشتر دخترها موهای مش کرده دارند با آرایش های ملایم، هرچند که ناخن هایشان کوتاه است و لاک نمی زنند. قیمت لوازم آرایش خیلی زیاد است. تنها چیزی که اینجا ارزان است مشروبات الکلی و وسایل الکتریکی است. هرچند که قیمت مصرف برق خیلی بالاست. کامپیوتر خانگی خوبی می شود با حدود سیصد یورو خرید.
اینجا دوغ و کلاغ پیدا نمی شود، گرچه از صدای «غ» در بیشتر کلمه ها استفاده می کنند. تابحال دو تا گربه بیشتر ندیده ام. گربه های اینجا خیلی بیچاره اند چون به تعداد آدم ها سگ در خیابان راه می رود. وقت راه رفتن در خیابان باید مدام مراقب باشی که پایت را روی فضولات سگ ها نگذاری. شهرداری همه جا پاکت های مخصوصی برای جمع آوری این فضولات گذاشته و خیلی از آدم های با شخصیت، پلاستیک زباله همراه خودشان دارند. ولی سگ ها هرکجا که اراده کنند کار بد می کنند. با همه ی اینها خیابان ها کثیف نمی مانند. هر شب یک ماشین شبیه جاروبرقی، همه ی آشغال های کف خیابان را جمع می کند. هر صبح خیابان و پیاده رو را با فشار آب می شویند و خیلی جاها پیاده روها را ضدعفونی می کنند. به فاصله ی هر پنجاه قدم یک پلاستیک زباله است که هر صبح عوض می شود. زباله ی خانه ها را هم در سطل های بزرگ نایلون دار، روزی دوبار جمع می کنند. وسط روز هم رفتگرها با جارو و خاک انداز، آشغال های خیابان را در سطل های فرغون مانندشان می ریزند و می برند. خاکروبه ها را در کیسه های نایلونی بزرگ می ریزند و درش را می بندند و بعد جابجا می کنند.
اینجا اگر لازم باشد، خیابان را فقط به اندازه ای که لازم است می کنند. ماشین های مخصوص این کار مثل بیل های مکانیکی، خیلی خیلی کوچکند. قبل از همه هم بلوک های رنگی کائوچویی بزرگی در خیابان می چینند برای امن کردن محل عبور عابر پیاده. دورتادور گودال ها دیوارهای بلند توری فلزی می کشند. هر جا که لازم باشد، برای عبور عابر پیاده خط کشی و چراغ راهنمایی هست. جاهایی هم که پیاده رو به خیابان می رسد، ارتفاع پیاده رو کم می شود برای عبور راحت تر چرخ ها. ماشین ها تعارف نمی کنند. برای رد شدن عابر پیاده، بخصوص اگر بار داشته باشد، حتما پشت خط می ایستند. ماشین ها خیلی کم بوق می زنند، مگر اینکه همراه ماشین عروس باشند. آنوقت دستشان را می گذارند روی بوق و برنمی دارند.
و یک چیز جالب: می دانی اینجا به آچار فرانسه چی می گویند؟ می گویند آچار انگلیسی.
دیدن بوسه های بی پروا از همان ابتدا برایم جالب بود. زن ها همدیگر را و مردها را می بوسند وقت سلام و خداحافظی. مردها فقط با هم دست می دهند. روبروی خانه ی ما یک مدرسه است. گاهی وقت ها می شود بعد از مدرسه بوسه های عاشقانه را هم دید. پسر و دختر، هر وقت که اراده کنند هم را بغل می گیرند و می بوسند، بی اینکه از کسی خجالت بکشند. پشه های اینجا هم زیاد آدم را می بوسند و بدجور. تازه روز دوم جای بوسه شان تا شعاع دو سانتی متری قرمز می شود و باد می کند و به طرز وحشتناکی می خارد. گاهی وقت ها حتی جایش کبودی و خون مردگی هم می ماند و درد می گیرد. این خارش معمولا سه چهار روز طول می کشد و همین الان که می نویسم، فقط دور آرنج دست راستم، جای نه تا بوسه ی پشه هست از سه روز پیش. دو شب است که نمی توانم خوب بخوابم.
اینجا مردم حسابی از پلیس می ترسند. البته این باعث نمی شود که خلاف نکنند. دوبله زیاد وسط خیابان می ایستند. جاهای خلاف پارک می کنند. چراغ قرمز را رد می کنند. پلیس هم یکسره کارت پارک ها را کنترل می کند و ماشین های خلاف کار را با یدک کش ها می برد. بچه های مدرسه هم زیاد شیطنت می کنند. مثلا جلوی خیابان مدرسه را با چند قطعه نرده ی آهنی در طول هفته می بندند. گاهی که بچه ها می خواهند این نرده ها را بیندازند، کلی می ترسند و مخفی کاری می کنند و اگر پلیسی سر برسد همه شان فرار می کنند. و بچه های اینجا اصلا فوتبال بازی کردن بلد نیستند. چند نفری که توپ دارند الکی دور هم می ایستند و بی خودی زیر توپ می زنند. از هر سه تا ضربه هم یکی می رود وسط خیابان. اگر دقت کرده باشید، بچه های خودمان هر چند نفر که باشند و یک توپ که داشته باشند، بلافاصله دو تا تیم می شوند و دو تا دروازه. بچه های اینجا بلد نیستند. کیف های مدرسه شان هم خیلی سنگین است.
تفاوت مردها هم بسیار است. اینجا مردها آن خشونت و آن غم چهره های مردهای ایرانی را ندارند. مثل این است که نگرانی برای هیچ چیز ندارند. راستی که هیچ چیز نگران و عصبانی شان نمی کند، حتی اگر کارشان پیش نرود. یک زوج مرد و زن، در هر سنی که باشند، بچه داشته باشند یا نه، وقت راه رفتن دست هم را می گیرند و از چهره هایشان پیداست که از با هم بودنشان لذت می برند. بچه ها تا وقتی که خیلی بزرگ می شوند، شاید حدود چهارسالگی، هنوز پستانک می خورند و در کالسکه می نشینند. و صدای گریه ی بچه ها به ندرت شنیده می شود، حتی اگر خیلی کوچک باشند.
اینجا هم مثل ایران، تلویزیون هفت تا کانال دارد که کانال هفت همیشه برفکی است. کانال چهار هم دیجیتال است و خریدنی. کانال چهار فقط اجازه ی دیدن تبلیغات یا برنامه های بسیار قدیمی و بی مزه اش را می دهد. باقی کانال ها هم یا همه با هم فیلم نشان می دهند و یا همه تبلیغات. وسط فیلم ها دوبار پخش تبلیغات دارند. داستان اکثر فیلم ها هم این است که پسر و دختری هم را دوست دارند ولی پسر هرچه منت دختر را می کشد، فایده ندارد. ولی آخر فیلم که پسر بار و بندیلش را جمع می کند تا از آن شهر برود، دختر نادم و پشیمان به دنبالش می دود و در آخرین لحظه که پسر می خواهد سوار هواپیما بشود، حس ششمش کار می افتد و برمی گردد و دختر را در آن دورها، پشت پنجره هایی که صدا از آنها رد نمی شود در حال دست و بال زدن، یا نا امید می بیند و بر می گردد و اگر تلویزیون ایران باشد، باقی اش را سانسور می کند. البته یکی از همین فیلم ها آنقدر قشنگ بود که من را مجبور کرد به تماشا کردنش. پسر و دختر هر دو دزد بودند. همه وقت شبانه روز، بالاخره یک کانال هست که کارتون پخش کند، حتی ساعت دو نیمه شب. خیلی از کارتون هایی که ایران می دیدم را اینجا هم پخش می کنند.
بعضی برنامه های تلویزیون ولی واقعا جالبند. مثل برنامه های مربوط به طبیعت که هر روز است و مسابقه ها. اکثر مسابقه های شبکه های تلویزیون ایران، کپی کامل از این مسابقات است. (حتما باقی مسابقه ها هم کپی از جاهای دیگرند). برنامه های آموزشی زیادی با روش های بسیار جالب آموزش مستقیم یا غیر مستقیم دارند. مثلا یک برنامه دیدم برای آموزش جوانان تازه بالغ شده، که پسرها و دخترها را با هم برده بودند اردو و آنجا در مورد مشکلات مربوط به بلوغشان، روحشان و حتی تفاوت بدن هایشان حرف می زدند. بچه ها با هم شنا می کردند و با هم کنار دریا می خوابیدند و به هم می گفتند که از چه جور شخصیت هایی خوششان می آید یا از چه جور بدن هایی. مثلا دختری که از ریخت بینی اش خوشش نمی آمد مواجه شده بود با پسری که می گفت فرم بینی اش را دوست دارد. برنامه بسیار بسیار جالب بود. ولی حیف که نه کپی آن، نه دوبله شده اش، و نه حتی مشابه آن را هرچند اسلامی، نمی شود در ایران داشت. بچه های ما باید همیشه جنس مخالف را نشناسند و هیچ تصور واقعی پیدا نکنند و هیچ چیز یاد نگیرند در مورد همدیگر. واقعا خنده دار است که دختری بگوید تا پانزده سالگی فکر می کرده بچه را خدا در دل مادر می گذارد.
طالع بینی اینجا زیاد طرفدار دارد. درست مثل طالع بینی روزنامه ی ایران، روزنامه ی مترو هم فال روزانه دارد. بغیر از آن در همه ی مجله ها، حتی مجله های تبلیغاتی، بخصوص اگر مربوط به خانم ها بشود، حتما یک جور تست شخصیت یا طالع بینی روزانه، هفتگی یا ماهانه هم هست.
و اینجا از همه جای دنیا آدم می بینی. مثل این است که اینجا مرزها آن مفهومی که در ایران دارند را ندارد. برای من که تا بیست سالگی تنهایی مسافرت نرفته بودم واقعا جالب است که جوان ها را می بینم از شهری به شهری یا از کشوری به کشوری می روند و زندگی شان را هرجا که بشود، هرجا که کار پیدا کنند، هر جا که دوست دختر یا پسرشان باشد، از ابتدای ابتدا شروع می کنند. و آدم ها، بیشتر وقتشان را بیرون از خانه، در کافه ها و رستوران ها می گذرانند.
مورد جالب دیگری که هنوز نتوانسته ام از آن سر درآورم این است که در قرن بیست و یکم، در عصر اینترنت نه مگا باین در ثانیه، یک قصر قدیمی بالای همین تپه ی روبرو، ساعت دوازده ظهر را با در کردن توپ اعلام می کند. اگر حواست نباشد یکهو از جا می پراندت. ناقوس کلیسا هم بعضی زمان ها مثل هفت صبح، دوازده ظهر، هفت و نیم عصر و نه شب را اعلام می کند. بغیر از آن ممولا وقت و بی وقت صدایش را در می آورند و ظهر های یکشنبه آهنگ دار صدا می دهد.
یک شب، بزرگداشت آدم مقدسی بود که نام خیابان محل زندگی ما و نام کلیسایی در همین نزدیکی به نام اوست. حدود بیست نفر زن و مرد در دسته ای شبیه دسته های عزاداری عاشورا مسیر بسیار کوتاهی را از میدان تا کلیسا می رفتند. مسیرشان شاید دو تا خیابان صد قدمی بود. مشعل به دست داشتند و پرچم و از بلندگوی ماشین سرود زیبایی را بلند پخش می کردند. فقط می دانی فرقش با مراسم عاشورا چه بود؟ اینکه همین یکی بود، زود تمام شد، خیلی مرتب و منظم بود و علاوه بر این پنج تا ماشین پلیس و یک آمبولانس و یک ماشین امنیتی دیگر خیابان را بستند و تا انتهای مراسم همانجا ماندند.
فکر کنم هنوز خیلی حرف مانده باشد برای گفتن. حتما بعدها باز می نویسم از این تفاوت ها.

زن بمانم یا مسلمان؟

(متن زیر از پژوهش های یک محقق قابل اعتماد، عینا نقل شده است.)

واقعیت اول این است که بر خلاف این ادعا که: «اسلام زن را کاملا مساوی مرد قرار داده و می خواهد همانطور که مرد همه کارهای اساسی را می کند زن هم بکند و اسلام به زن خدمتی کرده است که در تاریخ چنین سابقه ای ندارد.» (سخنرانی آیت الله خمینی در نوفل لوشاتو، 18 آبان 1357) و «اسلام زن را تا حدی ارتقا می دهد که می تواند مقام انسانی خود را کاملا در جامعه بازیابد.» (از مصاحبه آیت الله خمینی با نماینده سازمان عفو بین الملل، 10 نوامبر 1978) در قرآن تصریح شده است که زنان با مردان برابر نیستند: «مردان برتر از زنان هستند، هم از بابت آنکه خداوند بعضی بندگان خود را بر بعضی دیگر امتیاز داده است و هم از بابت آنکه از مال خود به آنها نفقه می دهند.» (سوره نساء، آیه 34) و «مردان را بر زنان برتری است» (سوره بقره، آیه 228) و «زنان شما کشتزارهای شمایند، پس هرگاه میل کردید در امر کشت اقدام کنید» (سوره بقره، آیه 223) و «اگر از نافرمانی زنان خود نگران باشید، اول آنها را نصیحت کنید، پس از بسترشان دوری گزینید، و بعد آنها را کتک بزنید.» (سوره نساء، آیه 34)
در نهج البلاغه آمده است که «زن ها از حیث ایمان، از حیث میراث، از حیث عقل، ناقص هستند... پس از زنان بد پرهیز کنید و از خوبانشان نیز بر حذر باشید، و در معروف و منکر از آنها پیروی مکنید.» و در قسمتی از وصیت نامه ی علی به فرزندش امام حسن صریحا گفته شده است که: «بپرهیز از مشورت با زن ها، زیرا اندیشه آنان سخیف و تصمیماتشان سست است. و چشم های آن را با پوشش در حجاب از دیدار باز دار، زیرا حجاب سخت آنانرا بهتر پاسداری می کند. زن را در اموری که مربوط به شخص او نیست اختیاری مده، و در آنچه هم که مربوط بدوست در اظهار لطف زیاده روی مکن، و او را پروای آن مده که از دیگری شفاعت کند.»
و علامه ی مجلسی در کتاب حلیه المتقین (باب چهارم، فصل ششم) از امام محمد باقر «در حدیث معتبر» روایت می کند که رسول اکرم فرمودنداگر امر می کردم که معاذالله کسی برای غیر خدا سجده کند، هرآینه زنان را می گفتم که به شوهران خود سجده کنند.

۱۳۸۴/۰۶/۱۵

همراه شاهزاده ای کوچک

+
این روزها متن فرانسوی کتاب «شازده کوچولو» را می خوانم. هدفم بیشتر آموختن هنر ترجمه کردن است زیرا که تقریبا تمام جمله های متن فارسی اش را حفظ هستم. فقط باید فرانسه بدانی تا بفهمی که ترجمه ی شاملو از این کتاب، عجب شاهکاری ست. شاملو همه ی کلمه ها را بسیار استادانه انتخاب کرده و بسیار ماهرانه کنار هم چیده است. اگر این قصه را دوست داشته باشی باید برای یکبار هم که شده آن را با صدای خود شاملو بشنوی. صدای شاملو طنینی دارد که در جان نفوذ می کند. صدای شاملو از آن صداهاست که بی پروای زندگی اجتماعی، بغلت می گیرد. صدای شاملو مهربان است.
در متن فرانسوی به این جملات می رسم:

D'où viens-tu mon petit bonhomme? Où est-ce "chez toi"? Où veux-tu emporter mon mouton?

و صدای شاملو به همه ی زندگی ام ضربه می زند که:
از کجا میای آقا کوچولوی من؟ خونه ت کجاست؟ بره ی منو می خوای کجا ببری؟
چیزی درون دلم می لرزد که: از کجا اومده بود؟ بره ی منو با خودش کجا برده؟ بره ای که برایش طنابی نکشیده یودم تا راست شکمش را نگیرد و هرجا که شد برود. شازده کوچولو می خواهد بره را جایی ببرد آنقدر کوچک که می شود در یک روز چهل و سه بار یا حتی بیشتر غروب آفتاب را تماشا کرد. بره ی بیچاره ی من عجب جایی گیر افتاده است. جایی که اگر به اندازه ی کافی دور برود، تازه رسیده است اول خط.
و می دانی که تنها گناه نابخشودنی یک بره چیست؟ چریدن گل سرخ با خارهایش. بره فقط برای خوردن نهال های بائوباب خوب است. بره خوب است که باری از دل بردارد، نه اینکه همه چیز را به هم بریزد. بره باید رام باشد. و بره ای که بتواند گل سرخی را بچرد، باید پوزه بند داشته باشد. از همه ی اینها گذشته، بره را فرستاده ای و رفته است. دیگر نمی توانی پسش بگیری. و چون همیشه فراموش می کنی برای پوزه بند بره ات تسمه ای از چرم نقاشی کنی، باید مدام نگران باشی که آیا در سیاره ای، بره ای، گل سرخی را چریده یا نچریده.

+
در سیاره ای که هر چندبار بخواهی می توانی غروب آفتاب را ببینی، می شود هر چند بار هم که بخواهی طلوع را تماشا کنی. من طلوع آفتاب را دوست دارم. روشنایی سپیده موج می زند در فضا. باد خنک می آید و می رود و در کار آوردن آفتاب است. و تو می بینی که نور چطور خودش را عریان می کند. مثل انفجاری بی صداست. خورشید یکهو می دود روی سفیدی زندگی.
یک روز صبح زود رفتم کنار دریا تا به خورشید سلام کنم. سیب می خوردم و خورشید از جایی طلوع می کرد که نمی دیدمش. روبرو فقط آب بود و آسمان. یک کشتی روی خط افق می رفت. دریای اینجا موج ندارد. فقط بالا و پایین می شود. جاری است. حرکت می کند در خودش. بین دریا و آسمان یک لایه ی غلیظ بود که با مخلوطی از رنگ های سفید و آبی و خاکستری پر شده بود.
و مردهای عرب... مردهای عرب له له می زنند برای زن و زود خودشان را نزدیک می کنند. فقط کافی ست اشتباه کنی و جواب سلامشان را بدهی. بدم می آید از هیبت هایشان، هرچند که قیافه ی خوبی داشته باشند. باز صد رحمت به مردهای خودمان که از ترس هزار چیز، به یک متلک گفتن ساده قناعت می کنند و می گذرند.
نشسته بودم لبه ی دیواره ای که زیر پایم سنگ بود و آب. ممنوع بود. پلیس سوت زد.

+
شازده کوچولو یک گل سرخ دارد. او برای دیدن لحظه ی تولد گل، روزها انتظار کشیده است. و گل همزمان با طلوع آفتاب، زاده می شود. یادم هست جایی خوانده بودم که گل نماد زن است در این قصه، «زیباست و مغرور». و شاهزاده ی کوچک هنوز خیلی جوان است برای دانستن «دوست داشتن». من بارها و بارها تولد یک گل را تماشا کرده ام. میوه دادن درختان را دیده ام. طلوع خورشید را دیده ام. «دلم برای گلم تنگ است».
یک گل رز سفید داشتم که بعد از چند بار خشک شدن و دوباره جان گرفتن، قبل از آمدن، بردمش مشهد تا در باغچه بکارندش. گل داده است در باغچه. نشانم دادند. گل درشتی بود. بوی خوبی هم داشت. حالا که می نویسم بوی گل را حس می کنم. عجب بوی گلی می آید! سرم گیج می خورد.
بر می گردم. بر می گردم و دوباره نهال گل سرخی می خرد برایم. قول داده است. بر می گردم و دوباره در آن گلدان های سفید، ریحان و جعفری می کارم. پنجره ها را باز کن. دلم هوای تازه می خواهد. بر می گردم و دوباره خانه را غرق نور می کنم.

+
روباه از مسافر کوچولو می خواهد که او را اهلی کند. یادم هست که باز همانجا خوانده بودم «اهلی کردن جور انسان است. جور مدنیت است. قلاده ای که بر گردن حیوان باوفا...». من اینطور فکر نمی کنم. اهلی کردن کشیدن یک پوزه بند برای بره نیست. روباه می گوید «اهلی کردن، یعنی ایجاد رابطه کردن». هیچ اجباری در آن نیست. تو اگر نمی خواهی اجازه نده اهلیت کنند. و اگر اهلی شدی، مراقب باش، چون حتما کارت می کشد به گریه کردن.
« هرکه ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال ، سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش »
اهلی کردن آدابی دارد: هر روز سر همان ساعت بیا و قدری جلوتر بنشین. و تو برای چه اهلی می کنی؟ یا برای چه حاضری تن به اهلی شدن بسپری؟ روباه دلش می خواهد اهلی بشود تا زندگی اش از یکنواختی درآید و مسافر کوچولو روباه را اهلی می کند چون دلش دوست می خواهد. چون می خواهد او را بشناسد. و روی زمین هر چیزی امکان دارد. «گلی هست که گمان کنم مرا اهلی کرده باشد».

+
شازده کوچولو خطر را درک نمی کند. او هرگز نه گرسنه می شود و نه تشنه. قدری آفتاب برای او کافی ست.

Il n'a jamais ni faim ni soif. Un peu de soleil lui suiffi…


+
آقا کوچولو می گوید: «ستاره ها قشنگند به خاطر گلی که ما نمی بینیم». او می گوید:«بیابان زیباست» و «چیزی که بیابان را زیباتر می کند این است که چاهی را در جایی مخفی کرده است». راز، هر چیزی را زیباتر می کند.
بچه که بودم فقط از گریه ی مامان گریه ام می گرفت. حالا که بزرگتر شده ام برای دوستی اعتراف می کردم که وطن و مادر، به طرز غریبی، تنها چیزهایی هستند که راحت گریه ام می اندازند. همه ی رازهای زندگی من در این دو مفهوم معنا می گیرند.
تولد رازی ست. دوست رازی ست. «عشق رازی ست». مرگ رازی ست.

+
و شاهزاده ی کوچک می میرد.
نمی توانم بفهمم که چرا باید در آخر قصه ای با اینهمه زیبایی کودکانه، قهرمان کوچک بمیرد. شاید که مرگ نباشد و فقط بازگشتی به خانه باشد. ولی اینهمه غم را نمی فهمم. اگر خنده های مسافر کوچولو قشنگند، اگر به خاطر احساس مسوولیت نسبت گل اش بر می گردد، پس چرا می ترسد؟ سنگینی جسم و شوق بازگشت، او را به مار نیازمند می کند.
می گفتم اگر قرار باشد به دست حیوانی بمیرم، نمی خواهم که آن حیوان مار باشد. مارها چندش آورند. من ترجیح می دهم اسیر پنجه ی عقابی شوم.

کاش دریا بودم

هی ستاره، سلام.
چه خبر داری از ماه؟ امشب باز کامل است. باز حتما تابیده است روی دریا با همه ی مهربانی هایش. تو هم بتاب. بتاب روی دریا تا مهربانی ات کش بیاید تا اینجا. تا اینجا که من هستم. راستی آن بالا شب چه رنگی ست ستاره ی من؟ آنجا با آنهمه ستاره و آنهمه ماه و آنهمه خورشید. چه حالی داری ستاره، وقتی که ماه کامل است؟ باید خیلی خوب باشد. باید خیلی مهربان باشد. کاش من هم یک ستاره بودم. کاش تو ماه بودی و من یک ستاره بودم. کاش من دریا بودم. کاش دریا بودم و می تابیدی هرشب روی تنم. دریا حتما خیلی خوش است وقتی که ماه می تابد روی تنش. وقتی که ستاره فرو می رود تا عمقش. من دیده ام ستاره ای را که شنا می کرد در آرامش دریا. راستی ستاره، دریا از آن بالا چه شکلی است؟
عجب خسته ام ستاره. خوشا به حال تو که از آن بالا تماشا می کنی. تماشا می کنی و می شنوی و هیچ نمی گویی. اصلا مجبور نیستی که حرف بزنی. هرچقدر هم که حرف نزنی، باز کسی هست که برایت بگوید. بگوید که هنوز دوستت دارد. بگوید که دلش برای نگاهت تنگ شده. دلش لک زده برای شنیدن صدایت. و تو چه می دانی ستاره که چه حسودم من. می میرم وقتی می دانم که هرکسی لبخندت را ببیند عاشقت می شود. می دانم هرکسی نگاهت را ببیند دل می بندد. می دانم که هرکسی برای مهربانی هایت راز می گوید. چه حسودم ستاره.
دیده ای ستاره تابحال پای لخت دخترکی را؟ پاهای لاغر و کوچک دختر از زیر آن دامن چین دار بلند تماشایی ست. دیدن دختر در تپه های خاکی و غلتیدنش روی خاک دیدنی ست. یک تکه نان هم می خورد حتما. نان را مالیده به خاک و ... من بدم می آید. کاش می شستی صورتش را. باید حسابی خوشگل باشد. فقط زیادی کثیف است. چقدر نمی توانم ستاره. نمی توانم اینهمه دختر بچه را حمام ببرم و لباس تمیز بپوشانم. تابحال چند تا دخترک را بغل گرفته ای ستاره؟ همه ی دخترک های دنیا را؟ همه را که شب زیر سیاهی آسمان می خوابند؟ بدن تک تکشان را بوسیده ای حتما. من چی؟ کاشکی من را هم بوسیده باشی. کاشکی یک شب زیر سیاهی آسمان بخوابم تا با همه ی تنم لمست کنم.
بغلم بگیر ستاره. یک روز بغلم بگیر. یک روز دست هایم را بگیر بی هوا. بگذار قلبم بسوزد و بلرزد. بی هوا صدایم بزن با اسم. یک روز حتما می آیم زیر آسمان تا بوسه ات بر گونه ام بنشیند. تا دست هایم، روشنایی ات را لمس کنند. می آیم سراغت یک روز، ستاره. فقط قول بده که بغلم بگیری و ببوسی ام. قول بده که نگاهم کنی مستقیم و اسمم را صدا بزنی. قول بده ستاره. چه حسودم وقتی که می دانم همه ی دخترک های عاشق را به اسم می خوانی، بغل می گیری و می بوسی. چه عاشقم ستاره. چه دوست دارم این عاشقی را در رهایی.

+
مجبور نباش ستاره. غصه نمی خورم اگر نگاهم نکنی. غصه نمی خورم اگر هیچ وقت نبوسی ام. هر طور که راحتی. برو ستاره. برو بخواب. راحت بخواب. بودنت و تابیدنت روی دریا برای دلم کافی ست. فقط مال من نباش ستاره. مال من اگر باشی مجبور می شوی که از آسمان پایین بیایی. مجبور می شوی که فقط مال من باشی. مال خودت باش ستاره. مال همه باش. مال همه ی دخترک های عاشق باش. همه را بغل بگیر. همه را ببوس ستاره ی من. من که دیگر نه برایت گریه می کنم و نه گلایه می کنم. تو خیالت راحت باشد. من سرگردان نمی مانم. من خسته نمی مانم. قول می دهم که دیگر حسودی هم نکنم. ستاره باید مال همه باشد.