۱۳۸۳/۰۹/۰۳

خانه ی مامان بزرگ

امروز خانه ی مامان بزرگ چه حس غمی داشتم. چه حس برگشت به گذشته ای. و تازه فهمیدم این در حال زندگی کردن و یاد نکردن خاطره ها را. بچگی هایم را ندیدم که در آن حیاط بدود و بازی کند. حوض لجن گرفته حسی برایم نداشت. فقط من را به درون خودم برد. دلم می خواست بروم گوشه ی حیاط بنشینم و تماشا کنم. حالا که می نویسم یادم می آید. تخت های جلوی حوض که فرش رویش انداخته اند و ما همه، روی تخت ها. صدای خنده که گهگاه از گوشه ای می آید. چراغ وسط باغچه، شمعدانی های پر و شاداب و بوته های رز، غرق گل. راستی امروز باغچه چه غریب و لخت بود. پر از علف های هرز که حتی از بین موزائیک ها بیرون زده بودند. خانه ی مامان بزرگ چه حقیر شده. لخت و خالی و نامرتب. من امروز گلدان شادابی ندیدم. حوض کثیف بود. چقدر دلم می خواست کنار حیاط بنشینم، زانوهایم را بغل کنم، همه ی حیاط را ببینم و اجازه بدهم اشک هایم جاری شوند.
گفتم فردا می آیم باغچه را مرتب می کنم. گفتند کسی قرار است بیاید، باغچه را مرتب کند و حوض را رنگ آبی بزند. چقدر من با این چیزهای غیر طبیعی مخالفم. حوض مامان بزرگ را با همان سنگ های خال خال دوست دارم و فواره اش را به همان حقیری. کاش باز هم بشود که آب حوض تمیز باشد و ماهی های قرمز سفره های هفت سین در آن شنا کنند. کاش باز هم بشود که آب حوض یخ ببندد و برف رویش بنشیند. کاش باز هم بشود کنار حوض ظرف شست. کاش باز هم بشود دیگ مسی بزرگ را گوشه ی حیاط گذاشت و روی درش زغال داغ ریخت. کاش باز هم بشود بساط پختن سمنو را در آن آشپزخانه ی کوچک راه انداخت. کاش باز هم بشود چراغ وسط باغچه را روشن کرد.

سلام

اولین نوشته‌ام را در این وبلاگ اینطوری نوشته‌ام:

«این اولین نوشته ی من توی این صفحه است. خیلی ذوق دارم. حسی مثل فتح کردن یه جای مهم.»

شاید آن روزها حس فتح کردن با من بوده، اما امروز به آن وابسته‌ام.

با من می‌توانید از طریق این ایمیل تماس بگیرید:
navabpourn@gmail.com