۱۳۸۶/۰۴/۲۸

افسانه‌ی مقدس کودکی

موسیقی خراسانی گوش می‌کردم که چندی پیش کورش عنبری داده بود و هنوز نشنیده بودم. میان آوازها به قطعه‌ای رسیدم که می‌خواند: «الله مدد، الله مدد، یا احمد جامی مدد»...
هیجان زده و پرشوق پرتاب شدم میان خاطرات کودکی‌ام. به تربت‌جام که نه سال اول زندگی‌ام را آنجا گذرانده‌ام و یکبار برای کسی نوشته بودم هنوز صفای آنجا را باز جایی پیدا نکرده‌ام. سالهاست که می‌خواهم و فرصت نمی‌شود که مسیر دوساعته‌ی مشهد تا تربت‌جام را بروم و چرخی در شهر بزنم. دلم می‌خواهد که باز در کوچه‌ها و محله‌های کودکی‌هایم بگردم تا باز داغی خشک هوا به صورتم بخورد و نور تند آفتاب چشمم را بزند. سوز موسیقی چیزهایی از آن زمان به یادم آورد که مدت‌هاست فراموش کرده بودم.
وسط شهر کال بزرگی بود که می‌گفتند هیچ وقت پر نمی‌شود و همیشه خشک بود. یکبار اما باران آنقدر شدید بارید که کال پر شد و سرریز کرد و خانه‌های زیادی را در پایین دست آب گرفت.
آنسوی کال مدرسه‌ای بود که بچه‌ها همیشه خوراکی زنگ تفریحشان را با هم قسمت می‌کردند. همکلاسی‌های سنی داشتم که کتاب‌های دینی‌شان متفاوت بود و نمازشان را با رفتارهای متفاوت و همیشه سر وقت می‌خواندند. چقدر معلم کلاس اولم را دوست داشتم و سال‌ها بعد وقتی که برحسب اشتباهی خواستم دوباره ببینمش، تازه فهمیدم که چرا آدم نباید به دنبال کشف راز مقدسات باشد.
چقدر آن سالهای کودکی را دوست داشتم. زهرا و ننه را دوست داشتم که تمام روز را با ما می‌گذراندند. ننه‌ی خداداد که همیشه چادر سیاه می‌پوشید و برای گدایی می‌آمد. خانه‌های اجاره‌ای با حیاط‌های بزرگ و باغچه‌های سبزی‌کاری و درختان مو. حیاط‌های خلوت ابا انباری‌های بزرگ. زیرزمین‌های تاریک و عمیق. بشکه‌های نفت بخاری‌های زمستان. عصرهای گرم تابستان و حیاط آبپاشی شده. دوچرخه سواری بین حیاط و کوچه و خانه‌ی آشنای آنسوی خیابان. بوی گوشت تفت خورده‌‌ی عصرانه، کره‌ی حیوانی که در قابلمه‌های بزرگ روی اجاق باز می‌شد. گوشت‌های قورمه‌ای که بی‌هراس می‌شد به ظرفشان ناخنک زد. گربه‌هایی که همیشه برای جوجه مرغ‌ها کمین می‌کردند. خروس‌ها اغلب آنقدر بزرگ بودند که می‌شد ازشان سواری بگیریم. یا ما خیلی کوچک بودیم. چقدر افغانی توی شهر زیاد بود. چقدر از گل‌های آهار بدم می‌آمد که کنار تمام پیاده‌روها بود با رنگ‌های کدر و خشک. دکتر قدیمی شهر را دوست داشتم که اتاقش پر از دواهای دست‌ساز بود و از بعضی‌ها پول نمی‌گرفت. پارک جدید وسط شهر را دوست داشتم با بیدهای مجنون بزرگ و هراس‌آورش. عقرب و رتیل توی شهر زیاد بود. کفش‌های تق‌تقی می‌پوشیدیم و دست‌هایمان را می‌دادیم به حامد که ببردمان و از مغازه‌ی نفتی آنسوی خیابان برایمان پفک بخرد. چقدر رسیدن مسافر را دوست داشتم. مامان همیشه وقت برگشتن مسافرها گریه می‌کرد. چقدر عید نوروز خلوت آنجا را دوست داشتم. چقدر آخر هفته‌ها مشهر رفتن و توی راه روی صندلی عقب ماشین غلت زدن را دوست داشتم. پارک جنگلی که تازه کنار شهر درست شده بود، اغلب می‌رفتیم و یکروز کامل آنجا کنار درخت‌ها و جوی مصنوعی آب می‌ماندیم. لاک پشت می‌گرفتیم و با خودمان می‌آوردیم خانه که همیشه در باغچه گم می‌شد. می‌دانستم زیر تمام خانه‌ها همین زمین یکپارچه‌ای‌ست که لاک‌پشت‌ها از آن می‌گذرند. خیلی معرکه‌است بدانی روی زمینی زندگی می‌کنی که به تمام دنیا وصل است.
خیلی وقت است که این چیزها را فراموش کرده بودم. دلم نمی‌خواهد که دوباره به کودکی‌هایم برگردم. دلم نمی‌خواهد زیبایی رویاگونه‌شان را به هم بپاشم. دلم می‌خواهد شادترین و آرام‌ترین و زیباترین سال‌های زندگی‌ام، برایم افسانه‌هایی مقدس باقی بمانند.

خداحافظ

از اتاق که بیرون می‌روی
مثل این است که دیگر هیچ وقت برنخواهی گشت
لای لطافت ملافه‌ها گم می‌شوم
می‌خواهم فرو بروم
بمیرم
نقش بشوم
می‌خواهم پایین بروم
پایین بروم

بلند می‌شوم
لباسم را می‌پوشم و از اتاق بیرون می‌آیم
مثل این است که از جهان زیرین برگشته‌ام
برای خودت چای می‌ریزی
می‌نشینی
نگاهم نمی‌کنی
نگاهت نمی‌کنم
مثل این است که هیچ وقت هم را ندیده‌ایم
هم را نمی‌شناسیم

خداحافظ
می‌روم.

۱۳۸۶/۰۴/۱۵

بی‌نام

(برای کودکی که بزرگ نمی‌شود)

در تو طمع نمی‌کنم
نه در چشم‌هایت
نه در لطافت ابریشمین نگاهت
که از آن من باشد
که از آن من نیست

در تو طمع نمی‌کنم
نه در آغوشت
نه در نوازش پر سخاوت دست‌هایت
نه در ترنم پرحادثه‌ی صدایت
وقتی که شعر می‌خوانی
وقتی به نامم صدا می‌زنی
وقتی تمام فضای اتاق را
با گرمای تنت
با حضورت، پر می‌کنی

نه، در تو طمع نمی‌کنم
نه در تو
نه در بازگشت‌های مکررت
نه در محبت‌های عاشقانه‌ات
نه در دنج‌های عمیق زندگی‌ات
که از آن من باشند
که از آن من باشی
که از آن من نیستی.

۱۳۸۶/۰۴/۱۱

مادر شدن

درست از همان روزی که از پی یک سفر طولانی بیست ساعته به نیس رسیدم، مدام مریض بودم. حال بد و بیدارخوابی شبانه و حالت تهوع‌های مدام عذابم می‌داد. فکر می‌کردم از استرس یا خستگی سفر یا عوض شدن محیطم باشد. ولی بعد فهمیدم که هیچ کدام اینها نیست. تمام این مدت درگیر مادرشدن بوده‌ام. حالا حدود دو ماه است که موجودی درونم زندگی می‌کند. تجربه‌ی بسیار جالبی‌ست. هرچند سخت و عذاب‌آور باشد. در همه‌ی لحظه‌های زندگی‌ام، فقط گاهی بهترم. کارهای روزانه را هم که نمی‌شود پشت گوش انداخت. آنقدر هم درگیر دکتر رفتن و آزمایش دادن و کارهای جنبی بوده‌ام که فرصت نکنم با حوصله چیز بنویسم. فرصتی هم اگر بوده، خوابیده‌ام. حالا با این وضعیت جدید و دور بودنم از تلفن و اینترنت و درگیری‌ام با کتاب قطوری که باید بخوانم تا قدری در مورد این موجود جدید اطلاعات به دست آورم، اصلن نمی‌دانم چطور فرصت احوالپرسی یا جواب دادن به ایمیل‌ها و یا نوشتن مطلب جدید پیدا کنم. بهرحال تجربه‌ای‌ست که دوست دارم تمام لحظاتش را ثبت کنم. امیدوارم که همه چیز آرام و شیرین بگذرد.