۱۳۸۶/۰۸/۰۸
پاییز
گذاشتم بهار هرچه میخواهد گل برویاند
رعد بزند، باران ببارد
گذاشتم تابستان هرچه میخواهد میوه بدهد
گذاشتم میوهها روی درختها بپوسند
آب دریاچهها زیر داغی خورشید بگندند
گذاشتم پاییز برسد
پاییز فصل شکفتن عشقهای تازه است
وعدههای دیدار همیشه به پاییز میرسند
زمستان که بیاید
برف روی تمام خاطراتم میبارد
همه جا سفید میشود
یکدست، بی رد پا
فقط من میدانم و برف
که میترسم آب شود
...
میترسم
آب شود.
۱۳۸۶/۰۸/۰۲
بینام
چرا باور نمیکنی
که عشق را از دست میدهم
وقتی نفسنفسزنان خودم را به پشتبام میرسانم
و تو با لبخندی مرموز
تنها برای اینکه ثابت کنی تویی
خودت را پرت میکنی
خودم را از پشتبام پرت میکنم
تا در نرمی بازوانم
ضربهی زمین را بگیرم
تو اما با لبخندی سخت بیگانه
در آغوشم پرنده میشوی و پر میکشی
صدای تیری در فضا میپیچد
سراسیمه بلند میشوم
لابلای تمام صفحات دفترچهی خاطراتم میگردم
لابلای شاخ و برگ درختان
تو را اما سرانجام در عمق تاریک غاری مییابم
با تفنگ شکارچی در دست
که به قهقههای تلخ گلویم را نشانه میروی
و به هیات تکهای ابر در آسمان گم میشوی
×××
خستهام
فکر میکنم عشق را از دست دادهام
دنبالت نمیکنم
فقط یادت باشد، هوا سرد شده
زیپ کاپشنت را ببند.
که عشق را از دست میدهم
وقتی نفسنفسزنان خودم را به پشتبام میرسانم
و تو با لبخندی مرموز
تنها برای اینکه ثابت کنی تویی
خودت را پرت میکنی
خودم را از پشتبام پرت میکنم
تا در نرمی بازوانم
ضربهی زمین را بگیرم
تو اما با لبخندی سخت بیگانه
در آغوشم پرنده میشوی و پر میکشی
صدای تیری در فضا میپیچد
سراسیمه بلند میشوم
لابلای تمام صفحات دفترچهی خاطراتم میگردم
لابلای شاخ و برگ درختان
تو را اما سرانجام در عمق تاریک غاری مییابم
با تفنگ شکارچی در دست
که به قهقههای تلخ گلویم را نشانه میروی
و به هیات تکهای ابر در آسمان گم میشوی
×××
خستهام
فکر میکنم عشق را از دست دادهام
دنبالت نمیکنم
فقط یادت باشد، هوا سرد شده
زیپ کاپشنت را ببند.
۱۳۸۶/۰۷/۳۰
یک نظریه
چند شب پیش خواب میدیدم که با دوستان مشغول بحث درمورد نظریهای هستیم که میگوید چون تو در جهان مادی زندگی میکنی و از همین جهان قرار است به خدا برسی، بنابراین آخرین مرحلهی رسیدن به خدا ثروت است. منظور از ثروت فقط پول نیست. منظور از ثروت این است که مادیات بیشتری داشته باشی یا با مادیات بیشتری ارتباط داشته باشی. بعد از آن فقط یک مرحله وجود دارد که طی آن تو همهی ثروت و ملت خود را از دست خواهی داد.
نمیدانم چنین ذهنیتی از کجا به رویاهایم دمیده بود. به نظرم جالب آمد و فکر کردم اینجا بنویسم شاید حرفهای تازهای بشنوم.
نمیدانم چنین ذهنیتی از کجا به رویاهایم دمیده بود. به نظرم جالب آمد و فکر کردم اینجا بنویسم شاید حرفهای تازهای بشنوم.
۱۳۸۶/۰۷/۲۳
بینام
چه ساده چشمهایت را از دست دادهام
همان چشمهای سبزی که از آغاز
من را به رسم عاشقی عادت دادند
همان چشمهای آبی روشن
که برای بوسیدنشان نیازی به بهانه نبود
همان چشمهای خاکستری
که انتقام تمام بدیها را از دنیا میگرفتند
چشمهای تو
چشمهای باز و آشنای تو
سر در ماسهها فرو میکنم و میگریم
خودم را در آبها غرق میکنم
در شعلهها میسوزم
تا فراموش کنم که چه ساده
رنگ چشمهایت را از دست دادهام.
همان چشمهای سبزی که از آغاز
من را به رسم عاشقی عادت دادند
همان چشمهای آبی روشن
که برای بوسیدنشان نیازی به بهانه نبود
همان چشمهای خاکستری
که انتقام تمام بدیها را از دنیا میگرفتند
چشمهای تو
چشمهای باز و آشنای تو
سر در ماسهها فرو میکنم و میگریم
خودم را در آبها غرق میکنم
در شعلهها میسوزم
تا فراموش کنم که چه ساده
رنگ چشمهایت را از دست دادهام.
۱۳۸۶/۰۷/۱۶
۱۳۸۶/۰۷/۱۲
۱۳۸۶/۰۷/۰۹
تمام شدن
کودکم را از دست دادم. احتیاجی به همدردی یا دلسوزی یا چرند شنیدن ندارم. حرف حسابی اگر بنویسید خوشحال میشوم. وگرنه توقع نداشته باشید که مهربان و معقول باشم.
اشتراک در:
پستها (Atom)