۱۳۸۹/۰۶/۰۲

انفجار نور

شعر از شاعری ناشناس
از مجموعه‌ شعرهای می ۶۸
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

کوچه به کوچه ناگهان
شب، غرق نور شد
عجب شعری!
آتش‌‌بازی، تاریکی‌‌ها را فتح کرد
جرقه‌‌های نور بر سایه‌‌ها باریدند
سایه‌‌ها به خود لرزیدند
از هم گریختند
جرقه‌‌های نور شب را به صبح رساندند
مثل یک شعر
مثل تولد یک انقلاب.
جرقه‌‌های نور تکثیر شدند
نور در تاریکی‌‌ها منفجر شد.

----------
مجموعه کامل شعرها را می‌توانید در سایت آمازون با این عنوان پیدا کنید:
Mai-68: Translated

۱۳۸۹/۰۵/۲۳

کلمات

کلمات، تکه‏های سرب مذاب‏اند
انگشتانم را می‏سوزانند
چشم‏هایم را می‏سوزانند
سینه‏ام را می‏سوزانند.
کلمات جاری در رگ‏هایم
قلبم را می‏سوزانند.
کلمات، «تو»اند،
«تو» می‏شوند.

پیش از این بر تمام صفحاتم برف باریده
رد پاهایم بر برف
رد پاهایت بر برف محو شده‏اند
روی برفی صفحات
تکه‏های سربی کلمات گرد می‏آیند
سرد می‏شوند
سخت می‏شوند.

کلمات من
کلمات سربی من
خنده‏های تو
لطافت اندام‏های تو
سنگ می‏شوند
کلمات تازه بر سنگ سخت می‏انبارند.

۱۳۸۹/۰۵/۲۰

با مهر

شعر از: اوژن گیوویک
برای ژان فولان
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

زمین و زمان،
کوره‌راه‌‏های پرشیب حوالی روستاها،
سرداب‏‌ها و اتاقک‌‏های قدیمی زیر شیروانی،
حشراتی که در رخوت، گزشی را انتظار می‌‏کشند،
همه برایمان تجربه‏‌هایی همسانند.

ماندن در اتاق‌‏ها
در گوشه‌‏های تاریک و کنار اشیاء قدیمی،
جایی که از دور به چاهی می‏‌ماند،
و نیاز به این همه
برایمان تجربه‌‏هایی یکسانند.

خورشید همان است، ولی همانسان نمی‌‏تابد،
تو را می‏‌بینمت که بر جسدی بی‏‌نشان می‏‌گریی،
در سرزمین تو چنین گریستنی بس غریب‌تر است
تا در سرزمین من.

فولان، دوست دیرینم، حتی کمی هم‌‏راز،
من آن روز با مهر
پرواز و آواز خوش چکاوکی را
به تو بخشیدم.

۱۳۸۹/۰۵/۱۲

راز

۱- یک وقتی چند سال پیش که حسابی اوضاع زندگی‏ام به هم ریخته بود و همه چیز بد بود و پیش دوستی گلایه از روزگار می‏کردم، برایم نوشت:
«یه کم از اون دنیا بیا بیرون.
یه جور واسه خودت و تو درون خودت آسمون بساز
و اونجا پر بکش.
یه راز واسه خودت داشته باش.
بی راز یه روزی خودت رو از کف می‏دی نفیسه».

پرسیدم راز یعنی چی؟ که برایم نوشت:
«راز یعنی گوشه‏ای از هستی‏ت که فقط مال خودته
و هیچ‏کس به اون حریم راه نداره.
می‏تونه حضور گذشته‏ای در امروزت باشه
یا یه حضور متفاوت که تو رو به رؤیا می‏بره در امروزت».

۲- می‏گویند ابراهیم پیامبر پیش از آنکه یکتاپرست شود ستاره پرست شد. تاریکی که پیش پای روز از نفس افتاد ستاره‏ها ناپدید شدند. ابراهیم گفت خدایی را نمی‏پرستم که زوال داشته باشد. پس به پرستش آفتاب نشست که بزرگ‏تر و نورانی‏تر بود و عالم را به هستی خود روشن می‏کرد. شب هنگام که خورشید غروب کرد، ابراهیم دست از پرستش آفتاب کشید که خدایی افول کننده بود. پس ماه را به خدایی برگزید. اما ماه نیز از آسمان رفت و پیامبر پس از آن به پرستش خدای یکتایی پرداخت که زوال ندارد و خدایی‏اش را با چیزی شریک نمی‏شود.

۳- دنبال راز می‏گشتم در زندگی‏ام. دنبال گوشه‏ای از زندگی می‏گشتم که فقط مال خودم باشد. عشقی، شوری، شعله‏ای یا حتی کاری. آن چیزها که زمینی بود و انسانی، زود برملا می‏شد. راز نبود. از هر کسی ساخته بود. یک وقتی اما بی‏هوا فهمیدم که رازی برای خودم دارم. حریمی که هیچ‏کس به آن راه نداشت. حضور متفاوتی در روزگارم که دیگر چندان بد نمی‏نمود.

۴- من خواننده‏ی یکتای تمام متن‏هایی هستم که می‏خوانم. نه اینکه من تنها کسی باشم که متن را خوانده است. نه! ولی آنچه یک متن با من می‏کند بی‏همتاست. آنچه درون من اتفاق می‏افتد با آنچه درون دیگران اتفاق می‏افتد متفاوت است. حس من، برداشت‏های متفاوت من و اثری که متن بر من می‏گذارد کاملن وابسته به من است. بدون تردید می‏گویم که هیچ کس نمی‏تواند در خوانش یک متن با من شریک شود. کلمات برای ما تداعی‏های متفاوت دارند. هرکدام از ما زبان خاص خودمان با محدوده لغات خودمان را داریم. ما هرکدام لحن خاص خودمان را داریم. راز داریم برای خودمان. رازهایی منحصر به فرد.

۵- یک روز صبح از خواب بیدار می‏شوی و همه چیز بد است. همه چیز بد پیش می‏رود. فکر می‏کنی بدتر از این نمی‏شود، هرچند که همیشه بدتر از این هم هست. یک شب پیش از اینکه بخوابی خسته و وامانده‏ای از دست روزگار. دوست داری سایه باشی. در تاریکی فرو بروی و گم شوی. نباشی. گاه آدم در به روی آسمانش می‏بندد. پرهای پروازش را از دست می‏دهد. رازهایش را گم می‏کند. اما هیچ‏کس پرواز کردن را از یاد نمی‏برد. ناخواسته همیشه صبح آفتاب طلوع می‏کند. روز می‏شود.

پ. ن. : برای تینای غمگینم.