۱۳۸۳/۱۰/۰۸

گفتگو با پرنده

هر روز صبح براي پرنده ها خرده نان مي ريزم پشت پنجره. روي درخت روبرو پر از گنجشك مي شود. روزهاي اول مي ترسيدند به پنجره نزديك شوند. دانه ها را وقتي مي چيدند كه من متوجه نمي شدم. ولي كم كم به حضورم عادت كردند. حالا با پرنده ها دوست شده ام.

پرنده پرسيد: «گريه مي كني. غمگيني؟»
گفتم: «غمگين نيستم.»
پرسيد: «قلبت مي لرزد. سرد است؟»
گفتم: «از سرما نيست.»
پرسيد: «پس عاشقي؟»
گفتم: «نه آنچنان كه تو عشقش بداني
دوست مي دارم. دوست مي دارم. دوست مي دارم.
ولي عاشق نيستم.»
گفتم: «به بند كشيده شده ام.
نه قدرت حركتي دارم، نه تاب سكوني
چشم هايش مرا به بند كشيده اند.»
گفتم: «گر گرفته ام.
دست هايش مرا به آتش كشيده اند.
ولي عاشق نيستم.»
پرنده مي گويد: «عاشق زياد ديده ام.
نگاهت به نگاه عاشقان مي ماند و
اشك هايت به اشك هاي عاشقان»
مي گويم: «عاشق نيستم.
تنها دوست مي دارم.
مي توانم جلوي لرزش قلبم را بگيرم.»
اشك هايم را پاك مي كنم.
نگاهم را مي دزدم.
مي گويم: «دروغ بود
تمام حرف هايم
تمام اشك هايم...»
پرنده مي بوسدم
مي خندد
پرمي كشد و مي گويد:
«حرف هايت به حرف هاي عاشقان مي ماند.»

۱۳۸۳/۰۹/۳۰

شب يلدا

امشب شب يلداست. شبي كه زودتر از همه ي شبهاي سال شروع مي شود. روزي كه هوا زودتر از هميشه تاريك مي شود. براي من كه سر ساعت مي خوابم و به لطف جناب اديسون هيچ مشكلي با تاريكي ندارم، كمي ديرتر يا زودتر شروع شدن شب چندان اثري بر زندگي ام نمي گذارد. ولي امشب پيغامي از يك دوست دريافت كردم كه نوشته بود: «چند ساعت بيشتر تا آخر پاييز نمانده، لطفا جوجه هايتان را بشماريد.» اول خنديدم، ولي بعد... راستي، من چند تا جوجه دارم؟
يكي از خوبي هاي ديگر شب يلدا هم اميدي است كه به دل مي دهد براي رسيدن به بهار و نوروز. از فردا روزها زودتر روشن مي شود و شبها ديرتر تاريك. هر روز هم كه بگذرد، يك روز به بهار نزديك تر شده ايم. همه ي اينها شب يلدا را قشنگ مي كند.

۱۳۸۳/۰۹/۲۹

يك تكه از زمان

تكيه داده‌ام به شوفاژ گرم. شلوار لي و بلوز و ژاكت هم پوشيده‌ام. هوا تاريك است. صداي برخورد قطره‌هاي باران را بر فلز پشت پنجره مي‌شنوم. شيشه‌ها عرق كرده‌اند. با خودم فكر مي‌كنم كه كدام قانون حق داشتن يك اتاق گرم را از خانواده‌اي مي‌گيرد؟ طبق گزارش‌هاي رسمي، ماه گذشته هشتاد نفر از كارتن خواب‌ها بر اثر سرما مرده‌اند. يادم مي‌آيد كه همان موقع من از اين اتاق خسته شده بودم و مدام بهانه‌ي وسايل خودم را مي‌گرفتم. حالا چقدر اين اتاق به نظرم بزرگ مي‌آيد. چقدر از خودم خجالت مي‌كشم كه گرماي اتاق را تنهايي استفاده مي‌كنم.
***
براي تمرين كلاس زبان، بايد يك دوره از زمان را انتخاب مي‌كردم و در مورد آن توضيح مي‌دادم. يك تكه از كودكي‌ام را انتخاب كردم:

Je préfère lorsque j'étais une petite fille.
Je me souviens que j'avais les cheveux courts avec une frange.
J'avais 6 ans.
J'habitais avec ma famille dans une grande maison avec un petit jardin.
Il y avait 3 arbres et beaucoup de fleurs.
J'appronais à faire du vélo et écrire de l'alphabet.
J'étais toujours avec ma soeur en tous lieux.
Nous nous couchion ensemble et nous révellions ensemble aussi.
Nous nous habillions pareil et nous jouions avec nos poupées.
J'étais libre et très contente, parce que j'avais 6 ans.

۱۳۸۳/۰۹/۲۱

پیرزن

پیرزن وارد نانوایی شد. چادر کثیفش نیمی به سر و نیمی دور کمر مانده بود. از کنار سه چهار نفری که در دو صف ایستاده بودند گذشت و جلو رفت. یک نان می خواست. به نظر سالم می آمد. ردیف پایین دندان ها نبود و پاهایش به سمت بیرون خمیده بود. قدری ایستاد، با دستی که صد تومانی را جلو نگه داشته بود. چند بار تکرار کرد که از همان نان های آویزان به دیوار می خواهد و شاطر یک بار جواب داده بود که آنها مال کسی است و باید صبر کند تا نان از تنور بیرون بیاید. یک دقیقه ای گذشت. حواسم جمع پیرزن نبود. از این آدم های پیر که می خواهند از پیر بودنشان برای فرار از صف استفاده کنند زیاد دیده بودم. مردی که کنار پیرزن ایستاده بود ناگهان با صدایی مضطرب گفت: «این الان از حال می ره. نونش رو بده بره.» نگاه کردم. پیرزن با حالت نیمه هشیار به مرد تکیه داده بود. نمی توانستم صورتش را ببینم ولی می توانستم بفهمم که رنگش پریده و حالت چشم هایش برگشته اند. شاطر یک نان از میخ دیوار برداشت، تا کرد و به پیرزن داد. همه نگاهشان به تلوتلو خوردن پیرزن بود و نگران بودند مبادا زمین بخورد، قبل از اینکه به در برسد. شاطر گفت: «بار اولش نیست».
هوا خیلی سرد بود. غصه ی پیرزن راحتم نمی گذاشت، حتی یکربع بعد که او را سالم و شاد در خیابان دیگری دیدم. دست نوه اش را گرفته بود و با هم نان می خوردند. با خودم فکر کردم این هم یک جور بدبخت است. برای اینکه بتواند بدون نوبت نان بگیرد حاضر است هر ادایی در بیاورد.

۱۳۸۳/۰۹/۱۹

رييس جمهور من

وقتی به خاتمی رای می دادم تنها دلیلم این بود که رییس جمهورمان خوب لباس بپوشد، خوب بنشیند و خوب حرف بزند. فکر می کردم که اگر هیچ چیزی هم عوض نشود، دست کم وقتی رییس جمهورمان را در حال مذاکره با دیگران ببینم خجالت نمی کشم. فکر می کردم دست کم این است که عادت می کنیم به مرتب دیدن و مقید بودن. خاتمی خیلی بهتر از خیلی های دیگر حرف می زند. ولی حالا... هیچ انگیزه ای برای انتخاب رییس جمهور آینده ندارم. مثلا می خواهد چه کار کند؟ چه کار می تواند بکند؟ حس می کنم کشورم شده است مثل چادر بزرگی که درونش پر است از تیله های کوچک. چطور می توان این چادر بزرگ را از زمین بلند کرد؟ هر طرفش را که بگیری، تیله ها از طرف دیگر قل می خورند و بیرون می ریزند. نه! تنهایی نمی شود کاری کرد، حتی اگر بخواهی. هیچ کس کمکی نمی کند. همه می خواهند کار خودشان را پیش ببرند، بار خودشان را بردارند و بروند. چرا کسی به فکر کشور من نیست؟ به فکر کشورم، مردمم، زبانم، فرهنگم. مگر این کشور فقط مال مردم من است؟ و نه مال رییس جمهورم. آقای رییس جمهور! چه کار می خواهی برای من و کشورم انجام دهی؟ برای من که گوشه ی این اتاق نشسته ام و جامعه برایم محدود می شود به افراد خانواده ام، هیچ کاری هم که نکنی مهم نیست. فقط لطف کن و نگذار اوضاع از این که هست بدتر شود. لطف کن و همیشه به یاد داشته باش که ایران کشور تو هم هست و این مردم، مردم تو هم هستند.

۱۳۸۳/۰۹/۱۲

کودکی هایم

به کودکی هایم فکر می کنم. به روزهایی که مجبور بودم برای به زبان آوردن ساده ترین کلمات و رسیدن به نزدیک ترین فاصله ها تلاشی سخت کنم. ایکاش می دانستم که آن لحظه ها چطور گذشته اند. به کودکی هایم نگاه می کنم. چطور شد که توانستم بایستم؟ چطور شد که توانستم راه بروم؟ چطور شد که توانستم قلم دست بگیرم؟ و چه شده است که از این همه تلاش دست برداشته ام؟ چطور بودم آن موقع که نمی ترسیدم از اشتباه کردن، از زمین خوردن، از تاریکی؟ من این ترس را از کجا آموخته ام؟ از مادرم؟ از پدرم؟ یا از همه ی اطرافیانم که با احتیاط زندگی می کنند؟ یا شاید نمی ترسیدم، چون می دانستم که دست های پدرم مراقب زمین خوردن هایم هستند. ولی حالا، مثل ماهی که در دریا رها شده باشد، سرگردانم. نه کسی هست که دستم را بگیرد و نه کسی که اگر زمین بخورم نوازشم کند. حالا باید خودم دستگیره ها را پیدا کنم.
چشم هایم را می بندم. کاش بشود بخوابم و دیگر بیدار نشوم. ولی چاره ای نیست. مجبورم چشم هایم را باز کنم و بایستم. مجبورم راه بروم. مجبورم زمین بخورم و دوباره بلند شوم. مجبورم زندگی کنم. باشد. حالا که قرار است همه ی این کارها را به تنهایی انجام دهم، دوباره از اول شروع می کنم. باید از بچگی هایم خیلی چیزها یاد بگیرم. بچگی های من قدرتمند ترین کسی است که می شناسم.

به بهانه ی یاد کردن خاطرات، یک شعر اینجا می آورم که از نوار صدای بچگی هایم روی کاغذ آورده ام و هنوز دوستش دارم:

توی ده النگه رود / اون وقتا یک لاته ای بود
اسمش غلوم بودبودکی / ورد زبونش: آی زکی
فلک جلودارش نبود / کیو می کشه کارش نبود
یهو می دیدی بغ می کرد / همه ی دهو قرق می کرد
کاراته می کرد هرکی که بود / چپو می کرد هرچی که بود
اینقده کرد بزن بزن / تا که همه جمع شدن
عاصی شدن بالاخره / خیکه و چاق و لاغره
که چی کنیم، چی نکنیم / کجا بریم، به کی بگیم
رفتن سراغ کدخدا / گفتن آخه فکری بابا
تو ریش سفید این دهی / تو این کارا تو خبره ای
چند ساله از دست غلوم / نه روز داریم ماها نه شوم
کدخدا رفتش توی فکر / فکر کرد و فکر و فکر و فکر
یهو سرش رو کرد بالا / گفتش: درست شدش، آهان
یه نقشه ریختم مث ماه / که روز اون بشه سیاه
اگه می خواین راحت بشین / باید غلومو زن بدین
مردم به فکر کدخدا / گفتن درسته، مرحبا
اما تو فکر این بودن / چه جوری اونو زن بدن
کدخدا فوری فهمیدش / گفت قضیه تموم شدش
بازم دیگه حرفی دارین؟ / خب پس دیگه بفرماین.
فردا صب کدخدا یه راست / فرستاد ننه غلومو خواست
گفتش اگه حالیت بشه / غلومه وقت زنشه
یه دخترم سراغ دارم / که مثل ماهه دست کم
می خوای ببینی راست میگم / بذار واست صداش کنم
آهای کجایی مهجبین؟ / اینجام آقاجون چی می گین؟
بیا تو اتاق بگیر بشین. / حالا عروست رو ببین.
سلام عروس خود من! / دیدی که ننه درست میگم؟
حالا که اینو پسندیدی / همچی که خونه رسیدی
بشین زیر پای غلوم / بکن قضیه رو تموم
از اون طرف بشنو ننه ش / وقتی غلوم اومد خونه ش
نشست زیر پاش که جونم / تو که می گی من جوونم
بیا و مرد و مردونه / یه زن بگیر بیار خونه
صبحی نمی دونی ننه / صبحی نمی دونی ننه
خونه ی کدخدا بودم / دخترشو اونجا دیدم
نمی دونی چه دختری / دختر چیه؟ بگو پری
دست کوچولو، پا کوچولو / لپاش گلی، عین هلو
تپل مپل، سرخ و سفید / همچی چیزی هیچکی ندید
اینقده گفت و گفت و گفت / تا حرفشو غلوم شنفت
عروسی کرد با مهجبین / حالا تو باقیشو ببین
چند روز بعد، وقت ناهار / مشتی غلوم اومد بازار
یه چند تا چیز که خواست خرید / تهیه ی ناهارو دید
تو دست چپ یه کاسه ماست / یک دونه نون تو دست راست
دم دکون مش صمد / یواش یواش داشت میومد
که یک سگ ریقوی زرد / به او یه دفعه حمله کرد
هرکاری کرد ردش کنه / دیدش که غیر ممکنه
سگه نرفت که هیچ، پرید / شلوارشم پایین کشید
غلوم یله النگه رود / که شیر جلودارش نبود
حالا که زن گرفته بود / از یه سگ عاجز شده بود
رو کرد به سگ، گفتش بهش / دست از شلوغ بازیت بکش
توی ده عربده نزن / سربراه باش وگرنه من
می رم سراغ کدخدا / می گم تو رم زن بده ها
سگه تا اسم زن شنید / یک مرتبه رنگش پرید
پا رو گذاشت به دو یهو / حالا ندو و کی بدو.

۱۳۸۳/۰۹/۰۳

خانه ی مامان بزرگ

امروز خانه ی مامان بزرگ چه حس غمی داشتم. چه حس برگشت به گذشته ای. و تازه فهمیدم این در حال زندگی کردن و یاد نکردن خاطره ها را. بچگی هایم را ندیدم که در آن حیاط بدود و بازی کند. حوض لجن گرفته حسی برایم نداشت. فقط من را به درون خودم برد. دلم می خواست بروم گوشه ی حیاط بنشینم و تماشا کنم. حالا که می نویسم یادم می آید. تخت های جلوی حوض که فرش رویش انداخته اند و ما همه، روی تخت ها. صدای خنده که گهگاه از گوشه ای می آید. چراغ وسط باغچه، شمعدانی های پر و شاداب و بوته های رز، غرق گل. راستی امروز باغچه چه غریب و لخت بود. پر از علف های هرز که حتی از بین موزائیک ها بیرون زده بودند. خانه ی مامان بزرگ چه حقیر شده. لخت و خالی و نامرتب. من امروز گلدان شادابی ندیدم. حوض کثیف بود. چقدر دلم می خواست کنار حیاط بنشینم، زانوهایم را بغل کنم، همه ی حیاط را ببینم و اجازه بدهم اشک هایم جاری شوند.
گفتم فردا می آیم باغچه را مرتب می کنم. گفتند کسی قرار است بیاید، باغچه را مرتب کند و حوض را رنگ آبی بزند. چقدر من با این چیزهای غیر طبیعی مخالفم. حوض مامان بزرگ را با همان سنگ های خال خال دوست دارم و فواره اش را به همان حقیری. کاش باز هم بشود که آب حوض تمیز باشد و ماهی های قرمز سفره های هفت سین در آن شنا کنند. کاش باز هم بشود که آب حوض یخ ببندد و برف رویش بنشیند. کاش باز هم بشود کنار حوض ظرف شست. کاش باز هم بشود دیگ مسی بزرگ را گوشه ی حیاط گذاشت و روی درش زغال داغ ریخت. کاش باز هم بشود بساط پختن سمنو را در آن آشپزخانه ی کوچک راه انداخت. کاش باز هم بشود چراغ وسط باغچه را روشن کرد.

سلام

اولین نوشته‌ام را در این وبلاگ اینطوری نوشته‌ام:

«این اولین نوشته ی من توی این صفحه است. خیلی ذوق دارم. حسی مثل فتح کردن یه جای مهم.»

شاید آن روزها حس فتح کردن با من بوده، اما امروز به آن وابسته‌ام.

با من می‌توانید از طریق این ایمیل تماس بگیرید:
navabpourn@gmail.com