۱۳۹۰/۱۲/۲۸

بهاریه

 
 
بچه که بودم، آنقدر که بزرگ شده بودم اجازه داشته باشم به هر چیزی دست بزنم، همپای خانه تکانی عید، با ذوق و شوق، کابینت‌های آشپزخانه را بیرون می‌ریختم و بی‌جهت تمام ظرف‌های تمیز را می‌شستم. تا همین چند سال پیش نزدیک عید تمام لباس‌های تمیز را از کشوها بیرون می‌کشیدم و می‌شستم. وسواس رسیدن سال نو بود. مثل لباس‌هایی که بوی نویی می‌دادند اما می‌ماندند کنار رختخوابم؛ و مثل اصرارم برای بیدار بودن، لحظه‌ی تحویل سال. این شوق‌های کودکانه کم‌کم از بین می‌روند اما رسم‌ها برقرار می‌مانند. هفت هشت سال گذشته را با سفره‌های هفت سین ناقص گذراندم. همیشه چیزی کم بود اما رسمش همیشه بود. نوروز پارسال را تنها بودم و به دیدار دوستان عزیزی رفتم. دیدن هفت‌سینی که خیلی چیزهایش کم بود، اما بود، به قوت قلبی می‌مانست در انزوا. این اصرارها خستگی را از روح و جسم می‌گیرند.
سفره‌ی هفت سین امسالم متفاوت است. جزء به جزئش را از آغوش مادرم آورده‌ام. هرچند که بعید نیست نداند یا باور نکند یا همین یادآوری هم ناراحتش کند از نبودنم. امسال چند سین اضافه هم دارم. امسال برای اولین بار سبزه هم دارم که تا چشم چپ می‌کنم پسرکم مشت‌هایش را پر می‌کند از دانه‌های تازه جوانه زده. امسال عزیزانی را از دست داده‌ام که صدای گرم و مهربانشان را کم می‌آورم وقت تبریک گفتن‌های تلفنی. و عشق‌هایی تازه دارم، درست مثل جوانه‌های تازه‌ی گندم که تازه فهمیده‌ام باید بیشتر مراقبشان باشم، دیرتر از آب بگیرمشان، خیلی روی هم تلنبارشان نکنم، زیادی پخششان نکنم.
بهار، بهار است. خواهی نخواهی درخت‌ها پر جوانه می‌شوند و بوی باران‌ هم عوض می‌شود. پرنده‌ها متفاوت می‌خوانند. آفتاب متفاوت می‌تابد.
برای همه، چه دوست چه دشمن، نوروزی متفاوت آرزو می‌کنم: زیباتر، روشن‌تر، شادتر.

سه تا زن

سه تا دختر
پنجه‌ی آفتاب
خواهرای باد بودن
دامنای سفید پوشیده بودن
رو سبزه‌ها
شقایقای سرخ می‌چیدن.

سه تا خواهر
پنجه‌ی آفتاب
رخت و لباس مرداشونو وصله می‌زدن
تفنگاشونو برق می‌نداختن
چارتیکه نون براشون تو بقچه‌ها می‌پیچیدن.

سه تا زن، پنجه‌ی آفتاب
خواهرای ابر بودن
تورای سیاه انداخته بودن رو صورتاشون
نقره‌های ستاره‌ها رو سنجاق می‌زدن رو سینه‌هاشون
گهواره‌ی بچه‌هاشونو تاب می‌دادن.