۱۳۸۶/۰۹/۰۵

یک توضیح احمقانه

تو یه برنامه مستند از شبکه چهار یه وقتی یه جنگلی رو نشون می داد که در اون زنجره ها هر هفده سال یکبار, یک شب همه با هم زاده می شن. اون شب تمام فضا پر شد از زنجره ها و صدا و پروازهاشون. اون شب جنگل خواب نداشت و عمر زنجره ها هم همون یک شب بود. صبح روز بعد, همشون جسدهایی بودن که سطح زمین رو پر کرده بودن. جالبی ماجرا این بود که در تفسیر این اتفاق, عمر مفید خاک برای تامین نیازهای جنگل را هفده سال ارزیابی کرده بودن. زنجره های یک شبه هم غذای هفده سال بعد درخت ها شدن و هم غذای چندین روز پرنده ها و حشرات.
فکر می کنم اینجور چیزها عظمت خدا رو بیشتر نشون می دن تا پیدا کردن ساده دلانه ی آیه ها و اسم های مقدس بر نشانه های حقیر. گاهی تصویرهایی برام می رسن که اسم امام و پیغمبر را روی ابر یا کف دریا نشون می دن یا آیه های قرآن رو روی پوست کدو و تخم مرغ. رد نمی کنم این احتمالات رو, ولی نشانه های خدا خیلی عظیم تر از این حرف هان. از این گذشته در یکی از همین ایمیل ها عکس هوایی از خلیج فارس دیدم که به شکل ماهرانه ای دستکاری شده بود و شکل تفنگ به خودش گرفته بود. اینه که به عکس ها اعتماد نمی کنم. توقع نداشته باشید با دیدنشون حیرت کنم.

۱۳۸۶/۰۸/۲۸

بوی خاک

اثر انگشت‌هایم همه جا مانده
روی بشقاب‌ها و قاشق‌ها
روی فندک گاز
روی دستگیره‌ی درها و پنجره‌ها
روی آبپاش گلدان‌ها
حالا هرکه از این حوالی بگذرد
می‌فهمد که من سال‌ها در این اتاق زندگی کرده‌ام
بودنم را نمی‌توانم انکار کنم
حتی اگر اتاقم آتش بگیرد.
×××

دهنم بوی خاک می‌دهد.

۱۳۸۶/۰۸/۲۲

کویر


پرسیدم: «کویر کجاست»؟ با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت. گفتم: «آدم چطور می‌تونه بره به کویر»؟ همینطور هاج‌وواج نگاهم می‌کرد که گفتم: «آخه کورش چندتا عکس از کویر برام فرستاده که خودش گرفته. می‌خوام بدونم یک نفر چطور می‌تونه بره از کویر عکس بگیره».
همیشه فکر می‌کردم کویر جایی‌ست دور از دسترس. فکر می‌کردم برای رفتن به کویر باید حتمن مثل خلبان قصه‌ی شازده کوچولو از آسمان سقوط کرده باشی. و برای برگشتن حتمن باید از معجزه‌ی ماری کمک بگیری. همیشه وقتی عکس‌هایی از کویر می‌بینم با خودم جای عکاس را تجسم می‌کنم: شاید روی تپه‌ای شنی از همان دست که می‌بینم. همیشه فکر می‌کنم که شن‌ها بسیار نرم‌اند و پای عکاس یا سر می‌خورد و یا فرو می‌رود در شن. در فیلم‌ها دیده‌ام که باد می‌زند و شن‌ها از لبه‌ی تپه‌ای سر می‌خورند و دیواره‌ی جدیدی می‌سازند. انعکاس نور را روی شن‌ها درک نمی‌کنم. اغلب نمی‌فهمم آفتاب از کدام طرف تابیده. راه رفتن شترها را که روی تپه‌های شنی در فیلم‌ها می‌بینم پیش خودم مطمئن هستم گروه فیلمبرداری حتمن هوای شتر و شترسوار را دارد. وگرنه همیشه خیال می‌کنم کویر به هیچ جا راه ندارد. پیش خودم گیج می‌شوم که شترسوار کجا می‌رود؟ تقریبن همیشه مطمئن هستم که از یک جایی آنها را گذاشته‌اند وسط کویر، و یک طوری آنها را از همان وسط برمی‌دارند.
جوابی که شنیدم ولی حیرت‌انگیز بود. می‌گفت جاده از وسط کویر می‌گذرد. «کنار جاده پیاده می‌شوی، می‌روی چند قدم دورتر عکس می‌گیری و برمی‌گردی».
چقدر دلم می‌خواهد این پدیده را تجربه کنم. اصلن برایم قابل تصور نیست. کمی هولناک به نظر می‌رسد و همین هولناکی کنجکاوی کودکانه‌ای به من می‌دهد. دلم نمی‌خواهد باد بزند و مثل یک نقطه زیر شن‌ها ناپدید بشوم.
×××
باد می‌زد به صورتم و موهایم پت‌وپوت می‌شدند. در دوردست زنی با چادر سیاهش از دامنه‌ی کوه پایین می‌رفت. آنقدر پای پنجره ایستادم تا زن از تپه پایین رسید و میان ساختمان‌ها گم شد.

عاشقانه

می‌خرامد
لوند و بی‌اعتنا
دست به سبزه‌ها می‌کشد
خش‌خش دامنش را می‌شنوم
تلخی چشم‌هایش را می‌چشم
صدای خنده‌ی بازیگوشش در فضا می‌پیچد.

پروانه‌های کوچک را می‌ترساند
قورباغه‌ها از حوالی‌اش می‌گریزند
پرنده‌ها دور می‌شوند
درختان خاک می‌نوشند.

بر لبه‌ی پرتگاهی می‌ایستد
موهایش و دامنش را باد پریشان می‌کند
غروب را و ماه را تماشا می‌کند
زهر گذر دقیقه‌ها را در نفسش می‌بلعد
فریاد نمی‌کشد
تکان نمی‌خورد
نمی‌گریزد
شب می‌شود.

آسمان آرام می‌گیرد
زمین آرام می‌گیرد
ماه در عبورش به تمام خلوتگاه‌ها سرک می‌کشد
ستاره‌ها رازهای زمین را مخفی می‌کنند.

از طلوع روبرمی‌گرداند
راه رفته را باز می‌گردد
آرام و بی‌اعتنا
پروانه‌ها در حوالی‌اش پرواز می‌کنند
قورباغه‌ها آواز می‌خوانند
درخت‌ها بیدار می‌شوند
پرنده‌ها پرواز می‌کنند
دقیقه‌ها می‌گذرند
دامنش به سبزه‌ها کشیده می‌شود
چشم‌هایش را به کسی نمی‌بخشد
چه سخت دوستش می‌دارم.

میان سبزه‌‌ها و درخت‌ها و پروانه‌ها گم می‌شود
فضا از عطر نفس‌هایش زهرآگین است
میوه‌های جنگلی طعم تلخی چشم‌هایش را گرفته‌اند
صدای خش‌خش دامنش را می‌شنوم
به سبزه‌ها دست می‌کشم
خاک می‌نوشم
پرواز می‌کنم
آواز می‌خوانم
تا لبه‌ی پرتگاه می‌روم
زهر گذر دقیقه‌ها را نفس می‌کشم
رازهای زمین را مخفی می‌کنم
ماه می‌آید
آسمان پر ستاره می‌شود
زمین آرام می‌گیرد
باد آرام می‌گیرد
تا طلوع صبر نمی‌کنم
خوابم می‌برد.

شک نداشتم

شک کرده بودم به تو، که دستی یا نوازشی
شک کرده بودم که چشمه‌ای یا حس سیراب شدن
شک کرده بودم به زیبایی تمام عیارت
که چشمی یا نگاهی
لبی یا لبخند
هوایی یا نفس
...

شک نداشتم اما
که دوستت دارم.