پسرکم فارسی خوب حرف میزند؛ هرچند که لهجهی مشهدی و آلمانی را قاطی حرف زدنش میکند، اما درست جمله میسازد و دایرهی لغات خوبی دارد. در مدرسه خواندن و نوشتن آلمانی را با سرعت یاد میگیرد و خانم معلمش پیغام فرستاده که سپنتا قواعد خواندن را یاد گرفته. فارسی را اما هنوز نمیتواند و بیشتر نمیخواهد که بخواند. میترسد از اینکه دیگر شبها برایش قصه نخوانم. مقاومت عجیبی دارد که کتاب قصه را نخواند، مبادا که لذت قصه شنیدن را از دست بدهد. حروف فارسی را هم از چپ به راست یکی یکی نقاشی میکند. از وقتی مدرسه را شروع کرده، آخر هفتهها آرام آرام توی خانه خواندن و نوشتن فارسی تمرین میکنیم و حالا میتواند جملههای با حروف محدود را بخواند. هنوز وقت خواندن شک میکند که این «تـ» بود یا «نـ». هنوز «ج، چ، ح، خ» را اصلن یاد نگرفته. هنوز وقت نوشتن باید یادآوری کنم که «از راست به چپ»... با اینحال پیش میرود. سعی میکنم دست از تکرار نکشم که فراموش نکند. امشب به خواهش من اسمم را روی برگهی تمرینم نوشت. خودم را خوشبختترین مادر دنیا میدانم. دست خطش را هرچند که زیبا نیست، اما خیلی دوست دارم.