اوژنی: اوه عزیزترینم، گفته بودم که نمیرسم، بخصوص برای اینکه اصرار داشتم تو بغلت باشم. یک ساعت قبل حرکت حسابی درگیر بودم. مامان خودش رو قاطی کرد. میگفت خوبیت نداره دختری به سن من تنها سفر کنه. اما اشتباه از بابا بود که پریروز با یک نگاه مادام دومیستیوال رو داغون کرد. زنیکه خودشو جر داده بود که بابا رو راضی کنه و منم از فرصت استفاده کردم. اونا دو روز بهم فرصت دادن که با ماشین و فقط یکی از زنها راه بیفتم.
مادام دوسنتاژ: چه فرصت کمی، فرشتهی من. سخته بتونم تو این فرصت کم برات توضیح بدم چی به روزم آوردی... حالا اشکالی نداره، میتونیم با هم باشیم. نمیدونستی که اینبار قراره من راه و رسم اسرارآمیز ونوس رو پیش بگیرم؟ دو روز وقت داریم، مگه نه؟
اوژنی: هوف، اگه همه چیزو نمیدونستم، میموندم... من اومدم اینجا مثلن درس بخونم اما همه چی عین همیشهست.
مادام دوسنتاژ میبوسدش: اوه، عشق من، چه کارا داریم با هم بکنیم و چه چیزا هست که به هم بگیم. اما بگو ببینم شاهزاده خانوم، چیزی میخوری؟ درسمون ممکنه خیلی طول بکشه.
اوژنی: نه عزیزم، به هیچی احتیاح ندارم جز اینکه گوش بدم به صدای تو. ما قبلن اینجا همه چی خوردیم. حالا من تا ساعت هشت شب اینجام بدون اینکه واقعن به هیچ چیزی نیاز داشته باشم.
مادام دوسنتاژ: خب دیگه بریم اتاق خواب من. اونجا راحتتریم. من قبلن پیشخدمتامو رد کردم. فقط باید حواسمون باشه یهو یکی نیاد سروقتمون.
(آنها در آغوش هم به اتاق رفتند)
اثر: مارکی دو ساد
ترجمه: نفیسه نوابپور