۱۳۹۵/۰۷/۲۶

دانشجو


دوباره دانشجو شده‌ام. به زبانی دیگر و در مکانی دیگر. به قول یکی از دوستان حالا باز باید منتظر بود که هر روز بیایم و بنویسم که ای داد و ای فغان، امتحان دارم؛ درس دارم؛ پروژه دارم.... 
فردا اولین روز کلاس‌هاست. حسابی نگران و پر از ترسم. نمی‌دانم چطور پیش برود. چطور باشم و چطور باشد. نه آن بی‌پروایی بیست سالگی را دارم و نه پختگی پنجاه سالگی را. به خیال خودم هنوز جوانم و به چشم دیگران پیر شده‌ام. ترجیح می‌دهم فکر و خیال نکنم. بطری آب و کاغذ و قلم بگذارم توی کیفم و لباس معمولی خودم را بپوشم و بروم... هرچه پیش آید... فقط خدا کند که به خیر بگذرد. 
فیس بوک از خاطرات سه سال پیشم به یادم آورد که نوشته بودم: حالا چشم‌هایم را می‌بندم و محال‌ترین آرزو را آرزو می‌کنم. چشم‌هایم را باز می‌کنم و امکانش را انتظار می‌کشم.

- چهار سال قرار است فوق لیسانس کامپیوتر بخوانم.