از خدامون بود یکی بمیره تا بتونیم یه روز کامل با بچههای خالهم باشیم. اوناها بزرگتر بودن و از خونه کمتر درمیومدن و برای همین ما رو از صبح میبردن میذاشتن اونجا تا عصر که مراسم خاکسپاری تموم بشه و خسته و هلاک بیان دنبالمون.
چیز زیادی از مرگ نمیفهمیدیم، اما لذت یک روز کامل با هم بودن و اطمینان از اینکه تا عصر نمیان دنبالمون با هامون بود. یادم نیست صبح خاکسپاری کدوم خدابیامرز بود، به محضی که رسیدیم به بچهها با شوق و ذوق شروع کردیم به شمردن که: آخ جون هنوز اول، دوم، سوم، هفتم، چهلم... خاله و مامانم با چشمای قرمز باد کرده از گریه، تو چادرای سیاه که خیلی بهشون میومد گفتن: خاک بر سرتون... طرف مرده شماها دارین اینطور خوشحالی میکنین؟
میدونستیم که میرن تمام راه تو ماشین هی حرف میزنن از زمین و زمان و وسطاش هی اشک میریزن، گاهی بیشتر، گاهی کمتر...
آرزومون بود که بهمون اجازه بدن چند ساعت بریم خونه دوستامون. یه مهمونی تنهایی بریم. یه شب خونهشون بخوابیم...
امروز که دیدم به هرکی میرسم با هیجان و اضطراب میگم: فردا شب سپنتا قراره بخوابه تو مهدکودک. بار اولشه که تنهایی جایی میخوابه... تازه فهمیدم که چقدر نگرانم. به همه میگفتم: اون خوشحاله، من اما خیلی نگرانم.
شاید تا دیروز که تصمیمش هنوز به این بود که شب اونجا نمونه، با وجودی که حرص میخوردم عجب بچهی بیبخاریه، ته دلم قرصتر بود. دیروز که رفتم دنبالش و با خوشحالی گفت تصمیم خودشو گرفته، دلم هوری ریخت تو.
پسرکم... پسرکم کوچولوم که داره بزرگ میشه، که هنوز نصف شبا میاد خودشو جا میکنه زیر پتوی من و حتی اگه تمام شب کنار من خوابیده باشه، باز سهمیهی زیر پتوی مامان خوابیدن دم صبحش سر جاست، او که اینطور من رو به خودش عادت داده و من به حضورش اینهمه دلگرمم، حالا میخواد یه شب با دوستاش دور از من بخوابه. هم راضیام از اینکه داره بزرگ میشه و هم با همهی وجودم نگرانم و این نگرانی رو با تمام جسمم حس میکنم.
مامان من حتی هنوز بعد اینهمه سال که ازش جدا زندگی میکنم، بازم دلواپسه و بازم دلتنگی میکنه و تا همین چند سال پیش بهم میگفت هیچ وقت منو نمیبخشه که ازش دور زندگی میکنم. جرات نمیکنم ازش اجازه بگیرم برای اینکه بعد از مردنم بتونم اعضای بدنم رو اهدا کنم. تا شروع میکنه به دلتنگی کردن حرف رو کوتاه میکنم و دلم نمیخواد از این دور بدونم که دلتنگیهاش اشک میشن و جسم و روحش رو میخراشن.
یادم نمیره اون وقتهایی رو که دیرتر میومدیم خونه، جایی بودیم یا کاری داشتیم و وقتی برمیگشتیم میدیدیم بابا داره تو کوچه قدم میزنه و سیگار میکشه. یا روی مبل جلوی تلویزیون خوابش برده اما همونجا مونده تا مطمئن بشه که ما برگشتیم.
مامان من هیچ وقت حاضر نبود حتی به این موضوع فکر کنه که یه روزی ممکنه دور از هم زندگی کنیم. من اما خیلی زود دارم خودمو آماده میکنم. سعی میکنم قدر این روزهایی که سپنتا هنوز پیش ما هست رو بدونم. و حالا مطمئنم که هیچ وقتِ هیچ وقت به دوریش عادت نمیکنم.
عجب عاطفهی حماقت باری!!