اولین بار بود که تبریک یلدا میشنید از کسی: «سلام سراب، یلدات مبارک.»
به همین صراحت و همین اختصار. نور، اتاق را روشنتر کرده بود. تنش گرما میگرفت از کلمات. هوا غلیظتر بود؛ اتاق، تنگتر.
زکیه خانم از جلوی در اتاق رد شد. پیراهن سیاهش یکوری شده بود روی تنش. موهای نامرتبش ول بود روی سرش. روسریاش را سنجاق کرده بود به گوشهی لباسش. رفت و برگشت. «سراب خانم دیگه نوبت اتاق شماست. اجازه هست؟»
چشم دوخت به زکیه خانم و لبخند زد. ایکاش این لبخند رو به تو بود. ایکاش این نگاه تو بود. «بفرما زکیه خانم. الان بلند میشم».
- «پاشو خانم پشتت خم شد پشت اون کامپیوتر. زود اتاقتو جارو میزنم، تر و تمیز بشه».
بلند شد از جا. توی دلش چیزی به جا نبود. گوشت و استخوانش نرمتر شده بود. توی حجم پستانهایش خالیتر بود. بازوهایش سنگینی میکرد. خسته بود. راه نمیتوانست برود. از کی تا بحال کسی یلدا را تبریک میگوید؟ «سلام سراب...» اسمش به خیالش مقدس شده بود. شیرین شده بود. ترش بود. در دهان آب میشد و دهانش پر آب میشد و لبهایش خشک. «...سراب، یلدات مبارک»!
از اتاق رفت بیرون. بوی گل پیچیده بود توی سرش. رفت و خودش را جمع کرد روی مبل. سرش را گذاشت یک طرف و پاهایش را جمع کرد توی شکمش.
«چیه مادر ناخوشی»؟
- «نه خوبم. زکیه خانم رفته اتاقمو تمیز کنه، موندم علاف».
- «پاشو برو ببین چی کار داره میکنه اگه چیزی لازم داره بده دم دستش».
خودش را به زور از روی مبل بلند کرد. راه افتاد سمت اتاق. انگار خیابانی را طی میکند. انگار پا روی ماسههای بیابانی میگذارد. زمین داغ بود. کف پاهایش میسوخت. به اتاق نمیرسید. به اتاق رسید.
- «چیزی لازم نداری زکیه خانم»؟
- «نه خانم گل. الان تموم میشه».
زکیه خانم دستمال را بی دقت میکشید لابلای کتابها و عروسکها. همه چیز را جابجا میکرد. رد دستمالش همه جا میماند. آشغال هنوز این جا و آن جا روی زمین بود. زکیه خانم گفت: «تموم شد سراب خانم. بیا بشین سر درس و مشقت».
روی شیشهی مانیتور رد راه راه کشیدگی دستمال مانده بود. سراب دستمال گردگیری خودش را از توی کمدش برداشت و کشید روی شیشهی مانیتور. نه محکم. آرام. با حوصله. ایکاش این صورت تو بود و دست من که کشیده میشد روی نرمی گونههات. روی پلکهات.
نشست روی صندلی. سرش را تکیه داد روی میز و دستهایش را آویخت. پاهایش را تکیه داد روی زمین. سر برداشت و خیره شد به صفحهی سیاه. وقت چیست حالا؟ درس و مشق؟
بلند شد و رفت از اتاق بیرون. زکیه خانم رفته بود روی چهارپایه و دکور اتاق نشیمن را تمیز میکرد. «نیفتی زکیه خانم».
- «نه دختر مواظبم».
- «یه چایی بریزم برات»؟
- «دستت طلا. خیر ببینی».
بخار از لابلای درزها، کنارههای قوری بالا میرفت. سراب دو تا لیوان و استکان مخصوص مامان را برداشت و گذاشت توی سینی. چای ریخت و قوری را باز گذاشت روی حجم بخار. مچ دستش از داغی بخار سوخت. بگذار کفارهی عشق باشد این. بگذار کفارهی شوق شنیدن نامم باشد از دهان تو، نه، خواندن اسمم باشد که به فشار انگشتهای تو روی کلیدها نوشته شده. دستش را گرفت زیر سردی آبی که از شیر میریخت. درد دلخواهی لجوج مانده بود روی مچ دستش. بگذار داغ بماند روی تنم. یاد این نیمه روزی که یادم کردهای. یلدایی که معنا دادهای.
آب از دستش میچکید و درد مستقیم میرفت تا توی شکمش. سینی را برد توی اتاق نشیمن و گذاشت روی میز. «زکیه خانم بیا خستگی بگیر یه کم».
مامان آمد نشست روی مبل و همانطور که تکیه میداد، استکان چای خودش را هم برداشت. زکیه خانم آمد و نشست روی زمین، کنار میز. لیوان چایش را برداشت و دعایی خواند و همانطور داغ سرکشید.
- «قند بردار زکیه خانم».
- «نه مادر دکتر قدغن کرده برام. گفته اگه روزی یه دونه قند بیشتر بخوری، عمرت کف دست خودته».
- «مامان بلند شد از جا و گفت: «بذار کشمش بیارم برات». زکیه خانم هورتی از چای داغ کشید و ذکری زیر لب گفت. رد بخار سوخت روی دست سراب. توی دلش چیزی سر جا نبود. توی تنش جای چیزی خالی بود. مامان یک ظرف کشمش آورد و با دستمزد زکیه خانم توی پاکت، گذاشت روی میز. «یلدات مبارک باشه زکیه خانم».
- «دستت درد نکنه خانم. خیر ببینی».
زکیه خانم پاکت را لوله کرد و گذاشت جایی میان سینه و لابلای لباسها سنجاقش کرد. دستی به موهای نامرتبش کشید و روسریاش را روی شانه جابجا کرد. زیر لب دعا خواند. هورت از چای کشید و بلند شد.
از کی تا بحال کسی یلدا را تبریک میگوید؟ «...یلدات مبارک سراب»!
رد داغی روی مچ دستش سوخت.