پسرکم این روزها برای پدرش دلتنگی میکند که در سفر است. پسرکی که هنوز از دیدن کارتنهای معمولی با کمی چالش غمگین میشود و حتی وقت دیدن یک مسابقهی سرگرم کننده، وقتی بازیکنها وارد مسیری میشوند، اولین سوالش همیشه این است که اینها چطور برمیگردند؟ چطور راه خروج را میتوانند پیدا کنند؟ پسرکی که حاضر نیست نام آن دختر افسانهای را به زبان بیاورد که مجبور شد بخاطر عشقاش هفت سال در بند باشد؛ پسرکی که وقتی با دوستانش میرود اردو، کابوسش این میشود که جایی گیر بیفتد و ما نتوانیم پیدایش کنیم؛ این روزها سوالهایش مدام اینها هستند که بابا کی برمیگردد؟ چطور برمیگردد؟ اگر برنگردد چی؟
روی تقویم دیواری اتاقش علامت زده که بابا کدام روز برمیگردد. تاریخ را بهتر از من به خاطر دارد. عکس و اسم هتل بابا را با کنجکاوی پیدا کرده. برنامهی قطارهایش را دارد. با اینحال از من میپرسد که ممکن است بابا برنگردد؟ اگر از گروه تحقیقی که هست جدا بشود؛ اگر گم بشود چی؟ اگر بمیرد چی؟
به پسرکم دروغ نمیگویم. بابا تنها نیست. گم نمیشود و اگر گم بشود، دوستانش و افراد گروهش، پلیس یا گروه آتش نشانی خیلی زود پیدایش میکنند. ولی اگر بمیرد؟ خب ممکن است بمیرد. و وقتی کسی میمیرد، دیگر نیست.
تمام وجودم غم میشود... عزیزی از زندگیام اگر بمیرد... دیگر نیست!
بیرحم است زندگی.