۱۴۰۳/۱۱/۰۴

جای تنگ




با دوست هندی‌ام، نها (به کسر نون)، رابطه‌ی خیلی خوبی دارم. چند ماهی هست که او هم دنبال کار می‌گردد، مثل من، اما هیچ کدام عجله‌ای برای شروع کار جدید نداریم. او حالا آلمانی می‌خواند که محیط را بهتر بفهمد. من مشاوره‌ی رزومه نویسی می‌گیرم.
من و نها هم رشته‌ایم و وقتی آگهی شغل خوبی پیدا می‌کنیم، برای هم می‌فرستیم. هفته‌ی پیش من برای یک آگهی درخواست نوشتم و همان را برای نها هم فرستادم. تشکر کرد و گفت که برایش درخواست خواهد نوشت. برای همین کار دعوت شده‌ام به مصاحبه و هنوز از نها نپرسیده‌ام که نتیجه‌ی درخواست او چه بوده‌. چند وقت پیش دو تایی برای یک شغل خوب، یک جای خوب درخواست نوشتیم و هر دو جواب گرفتیم که باید بیشتر منتظر بمانیم.
اینجور رابطه با نها را دوست دارم. هیچ کداممان احساس نمی‌کند که جای دیگری را تنگ کرده. چندین سال پیش که دنبال کار بودم، دوست نازنینی خبرم کرد از یک موقعیت شغلی خوب، یک جای خوب. یک دختر ایرانی برای آن شغل درخواست داده بود و خدا می‌داند وقتی فهمید چه قشقرقی به پا کرد. خدا می‌داند که دوست نازنین من چقدر حرف کلفت شنید. هیچ یادم نیست که اصلن برای آن موقعیت درخواست نوشتم یا نه، ولی تجربه‌ی عجیب و بدی بود. همان وقت با دوست عزیزی همکار بودم. گفتم چه خوب که تو اینطور چشم تنگ نیستی. حرف خوبی زد. گفت: کسی جای کسی را که تنگ نمی‌کند. هر کسی جای خودش را دارد توی دنیا. کار برای همه هست.
راستش توی لینکدین می‌شود دید که چند نفر برای یک شغل درخواست داده‌اند. مثلن برای همان موقعیتی که من و نها هنوز منتظر جوابیم، بیشتر از سی نفر فقط از طریق لینکدین درخواست داده‌اند. همان آگهی توی ده‌ها سایت دیگر هم هست و از راه‌های دیگری هم می‌شود درخواست فرستاد. حالا فقط من و نها رقیبیم؟ همدیگر را هل بدهیم از حلقه بیرون که شانس خودمان یک نفر بیشتر بشود؟ با ده‌ها رقیب دیگر چه کنیم؟ هر کسی شرایط خودش را دارد و تجربه‌های خودش. هرکسی کمی بیشتر یا کمتر برای کاری و قبول مسوولیتی مناسب است. بعلاوه‌ی این کمی شانس هم چاشنی می‌شود. وگرنه کسی که جای کسی را تنگ نکرده توی این دنیا. هرکسی جای خودش را دارد. آدمیزاد با دوست خوب، هماهنگ رشد می‌کند.


- بخاطر احترام به حریم شخصی عکس از نها نمی‌گذارم. تصویر نانی است که چند روز پیش پختم.

۱۴۰۳/۱۰/۲۴

قربانت



همراه سپنتا بودم که به پیمان تلفن زدم. گفتگو را با «قربانت» تمام کردم، پیش از اینکه خداحافظی کنم. مکالمه که تمام شد، سپنتا پرسید چرا به پیمان می‌گویی «قربانت» اما به من می‌گویی «قربونت». تا بحال به این موضوع دقت نکرده بودم. توضیح دادم که خب رابطه‌ی من با تو فرق می‌کند با رابطه‌ی من با پیمان. گفت: به نظر می‌رسد هنوز برای پیمان احترام قائلی.
شاید او درست بگوید.
اگر پیمان شام حاضر کند می‌گویم: «دست شما درد نکنه»، ولی اگر سپنتا برایم چای بیاورد می‌گویم: «مرسی عزیزم». با اینحال اینطور نیست که این «مرسی عزیزم» را هیچ وقت به پیمان نگویم.
پسرک از همان روز ذهن من را مشغول کرده که چطور در برخورد با اطرافیانم متفاوتم. «قربانت» گفتن لزومن بیان احترام آمیز یا «قربونت» بیان صمیمانه نیست. من به بابا می‌گویم «قربون شما» یا به مامان پیمان می‌گویم «قربونتون بشم». برای دوستانم می‌نویسم «قربونت» یا «فدات». ولی وقتی می‌خواهم خودم را برای خواهرم لوس کنم، یا وقتی می‌خواهم از تحسین کسی تشکر کنم، می‌گویم «قربانت».
در تفاوت میان بیان متفاوت کلمه‌ها یا خطاب‌ها به این نتیجه رسیده‌ام که من با سپنتا بعلاوه‌ی حس مادر و فرزندی، رفیقم. سپنتا یکی از دوستان صمیمی من است. ما با هم خاطرات مشترک و سلیقه‌های مشترک داریم. ما با هم می‌خندیم یا با هم درمورد موضوعی بحث می‌کنیم. در عین حال هرکدام استقلال شخصی خودش را دارد و سلایق خودش و مرام خودش و زندگی خودش. لحنی که من به سپنتا می‌گویم «قربونت بشم» بیشتر شبیه این است که بگویم «مواظب خودت باش عزیز دلم». به دوستانم ولی با لحن متفاوتی می‌گویم «قربونت». درمورد دوستانم لوس کردنی در کار نیست. این طرز حرف زدن بیشتر شیوه یا عادتی است که در ارتباط‌هایم پیدا کرده‌ام. با پیمان ولی من رابطه‌ی عاطفی دارم. با خواهرم هم همینطور. به پیمان یا خواهرم که بگویم «قربانت» درست شبیه این است که بگویم: سفت و سخت جان به زندگی‌ات بچسب که من دوستت دارم و نگران روزگارت هستم. مثل این است که بگویم: قلبم را بگیر و نفسم را بگیر و دستم را بگیر که مبادا زخمی در سینه‌ات یا خستگی در تنت مانده باشد.

پی‌نوشت اول:‌ راستی به یادم نیست که خطابم به برادرم چطور است. فکر می‌کنم او را بیشتر لوس می‌کنم و مادرانه دوستش دارم تا خواهرانه.
پی‌نوشت دوم: حالا بعد اینهمه توضیحات یقه‌ی من را نگیرید که چرا به من گفتی «قربانت» یا «قربونت». من بیشتر از اینکه محو رابطه با شما باشم، محو رابطه با خودم هستم در لحظه‌ی مواجهه با شما. بسته به اینکه خودم چقدر احتیاج به محبت یا دلسوزی یا دستگیری داشته باشم، ممکن است با رقت یا سنگدلی بیشتر یا کمتری با شما حرف بزنم. کلمات از درون می‌آیند و از فیلتر احساسات درونی‌ می‌گذرند.