۱۴۰۴/۰۱/۳۰

چهل و هفت


صبح روز تولد را با یک حکایت جالب از سعدی شروع کردم. بوستان سعدی می‌خوانم این روزها. یک ساعتی درس خواندم و بعد مشغول شدم به تزیین کیکی که دیروز پخته بودم. کیک با طعم نارگیل و کاکائو، خامه‌ با طعم نسکافه، تزیین روی کیک با شکلات‌های بلژیکی. شکلات‌ها را چند هفته قبل خریده‌بودم و توی ذهنم می‌دانستم که کجای کیکم قرار است بنشینند. حتی می‌دانستم که کجایش می‌خواهم کمی پودر نارگیل بپاشم. از دو ماه پیش هدیه‌ام را انتخاب کرده بودم. حتی تعیین کرده بودم سری سه جلدی کتابها را بگیرد یا پنج جلدی. هفته‌ی پیش با هم رفتیم بسته را از پست گرفتیم. عصر همان روز پیمان توی فروشگاه به این فکر می‌کرد که خوب نیست از هدیه‌ام خبر داشته باشم. می‌پرسید چی بگیرم که سورپرایز بشوی؟ خندیدیم که سورپرایز را هم خودم انتخاب کنم؟ 
هرچه پر سن‌تر می‌شوم، هیجان روز تولد و هدیه‌ی تولد برایم کمرنگ‌تر می‌شود. چهل و هفت سال تمام در این دنیا زندگی کرده‌ام. زندگی‌ام نه خیلی ساده گذشته و نه خیلی سخت. شکر. در این سالها مادرم را از دست داده‌ام و بسیاری از عزیزان دیگر را. در این سالها همیشه نگران شرایط کشورم بوده‌ام بدون اینکه کار زیادی برای بهتر شدن روزگار از دستم بربیاید. در این سالها همیشه از فقر ترسیده‌ام. بسیار ترجمه کرده‌ام، بسیار نوشته‌ام، بسیار گریسته‌ام و بیشتر از همه‌ی اینها خندیده‌ام. 
خودم را آدم خوش شانسی می‌دانم در حدی که حتی خاطره‌ی بسیاری از بدبختی‌های زندگی‌ام را با برچسب خوش شانسی به یاد می‌آورم. در تمام این سالها باور داشته‌ام که دنیا دارد برای فراهم کردن آسایش و آرامش من می‌چرخد. همینطور هم بوده. مثلن کرونا نظم دنیا را به هم ریخت تا من دور کار شوم و خانه بمانم ؛)
بهرحال... چهل و هفت سال تمام از عمرم گذشته و حالا پیرزنی شده‌ام. حالا بی‌قیدتر لباس می‌پوشم و نگران این نیستم که چطور دیده می‌شوم. حالا از قید قضاوت مردم آزادترم و اینطور، سرخوش‌ترم. حالا برای جسم و جان و روح و روان خودم ارزش و احترام بیشتری قائلم. حالا خط قرمزهای مشخص‌تری دارم. 

۱۴۰۴/۰۱/۱۹

بهونه نیار، کارتو بکن




یک. رفتم دو تا قورباغه خریدم، کارشون اینه که مثلن ساقه‌ی گیاهو به پایه محکم نگه دارن، ولی من معلوم نیست باهاشون چی کار کنم. شاید سیم‌های ولو پشت میز رو باهاشون ببندم یا همینطوری وصلشون کنم به جایی. اینقدر ذوق دارم که میگم فردا میام دو تا دیگه می‌خرم. خیلی بامزه‌ن.

دو. دیدم تازگی هربار که کیک یا نون می‌پزم دیگه عکسشو نمی‌ذارم و ذوقشو شریک نمی‌شم با اطرافیانم. حتمن این‌ کار برام عادی شده و رفته جزو زندگی روزمره‌م. دیگه کیک یا نون پختن خارق العاده نمیاد به نظرم. این دقیقن وقتیه که می‌تونم بگم یکی از آرزوهام برآورده شده. توی لیست آرزوهام نوشته بودم «کیک و نان‌های مختلف بپزم». رفتم تیک‌ زدم و تمام.

سه. چند وقته که کمتر اینجا سر می‌زنم، دو هفته میشه. حتی اخبار هم کمتر می‌خونم. این بیمه‌ی بیکاری ما علاوه بر اینکه تا یکسال حقوق بیکاری می‌ده، کلی هم پول خرجمون می‌کنه که دوره‌ی آموزشی بگذرونیم. چی ازین بهتر؟ ازین فرصت استفاده کردم و مشغول گذروندن یه دوره‌ی آنالیز داده شدم.

چهار. یه دختر خاله دارم که خیلی خاصه. البته همه‌ی دخترخاله‌هام خاصن، اما می‌خوام از این یکی بگم. درس‌شو از همه‌مون بهتر خوند، دکتراشو گرفت، برای خودش استاد دانشگاه شده. ازون طرف ویولون می‌زد، حالا آموزش حضوری و حتی آنلاین ویولون هم میده. هرچند وقت یکبار می‌شنویم که با استادش تو شهر دیگه جلسه داره. به خونه زندگیش خوب می‌رسه و مادر خیلی خوبی هم هست. حتی حواسش هست که خونه‌ی پدرش بره خونه تکونی. خلاصه که من نمی‌فهمم به اینهمه فعالیت چطوری می‌رسه. حالا پیگیر شده که ببینه چطوری میشه چیزی از دوره‌ی آموزشی من یاد بگیره. درسته که توانایی همه مثل هم نیست، ولی زمان چی؟ همه‌مون یه ظرف زمان داریم. ازش استفاده کنیم.

پنج. به این فکر می‌کردم که تا حالا بهانه برای انجام ندادن یه کاری زیاد شنیدم. هیچ وقت از کسی نشنیدم که این کار سخته. ولی تقریبن همیشه شنیدم که برنامه ریزی و پیگیری و مجبور کردن خود به انجام مرتب و منظم اون کار سخته. یعنی خود کار رو بخوای انجام بدی خب سخت نیست، ولی اینکه خودت رو مجبور کنی روزانه و مرتب اون کار رو انجام بدی سخته. آدما تو این قسمت با هم تفاوت دارن که بعدن توانایی‌هاشون با هم تفاوت پیدا می‌کنه.