۱۴۰۴/۰۱/۰۹

سپنتا پونزده ساله شد



سپنتا نصف شبی به دنیا آمد که صبح دوشنبه بود. همه چیز به نسبت خیلی سریع اتفاق افتاد. تا صبح بیدار بودیم و همان صبح پیمان رفت به اولین جلسه‌ی کلاس زبانش و بعد باید می‌گشت دنبال جایی برای زندگی چون آپارتمانی که قرار بود به آن نقل مکان کنیم، هنوز حاضر نبود.
چند ماه اول بچه‌‌ی کوچک را توی بغلم راه می‌بردم و برایش لالایی می‌خواندم تا بخوابد. از وقتی که روی تشک خوابش برد، هر شب کنارش خوابم می‌برد از خستگی. هر شب برایش قصه می‌گفتم تا بخوابد؛ اوایل از قصه‌هایی که بلد بودم و بعد از روی کتاب. حتی وقتی من نبودم، پیمان می‌دانست کدام کتاب را باید ادامه بدهد. تا ده سالگی که خانه عوض کردیم و جای خواب و جای راحت نشستن من تغییر کرد، هر شب بدون استثنا برایش کتاب قصه‌ی فارسی خواندم قبل از خواب. بسیار بسیار کلمه از توی کتاب‌ها یاد گرفت.
سپنتا که دو ساله شد، هنوز شیر مادر می‌خورد به جای نوشیدنی. یکی دو هفته طول کشید تا توانستم وابستگی‌اش به شیر مادر را قطع کنم. بعد هم به محضی که هوا خوب شد، وابستگی‌اش به پوشک را قطع کردم. آنهم چند هفته‌ای زمان برد. زمستان همان سال برای اولین بار چند ساعتی در روز از هم جدا می‌شدیم که بماند توی مهدکودک. یک کلمه آلمانی نمی‌دانست آن زمان، مثل خودم. تا نه ماه بعد که مهدکودکش را عوض کردیم، هر روز گریه می‌کرد. تا چهار سالگی یک کلمه آلمانی حرف نزد و حتی وقتی من با کسی آلمانی حرف می‌زدم، کلافه می‌شد. بعد از آن همه چیز سریع‌تر پیش رفت، در حدی که مربی مهدکودکش پرسید: سپنتا توی خانه هم همینطور یکبند حرف می‌زند؟
یادم هست وقتی سال آخر مهدکودک بعنوان بچه‌هایی که دیگر بزرگ شده‌اند، یک شب توی مهدکودک خوابیدند، تا خانه اشک ریختم. یادم هست بیرون رفتن بدون سپنتا برایم مثل این بود که لخت دارم توی خیابان می‌گردم. بچه‎‌ام، همه‌ی زندگی من بود؛ هنوز هم هست. برای من شاید بیشتر سخت بوده مستقل شدن از او، تا برای او، مستقل شدن از من. سخت تلاش کرده‌ام، هر روز تلاش کرده‌ام که مستقل بشود از من. در واقع من در تمام این سالها، هر روز بچه را برای همان روز آماده‌اش نکرده‌ام. هر روز تلاش کرده‌ام که بچه آماده‌ی نزدیک شدن به پنج سال بعدترش باشد. درست مثل پیکرتراشی که در روح یک تکه سنگ، مجسمه‌ای زیبا می‌بیند، می‌تراشد تا همان بشود. از حالا، پنج سال بعد، سپنتا بیست ساله است. من در این پسر پانزده ساله، جوانی بیست ساله می‌بینم که باید آن بشود. امیدوارم آن بشود.

- کیک تولدش را خودم درست کردم. گفته بود لطف می‌کنی اگر خودت درست کنی. دوست داشت تزیینش با میوه باشد.

۱۴۰۳/۱۲/۱۴

مشتی پر از ستاره


این روزها این کتاب از رفیق شامی را می‌خوانم که پارسال بچه‌های چهارده ساله توی مدرسه خوانده بودند. ماجرای کتاب با شرح زندگی یک پسر چهارده‌ ساله شروع می‌شود و تا سه سال در سوریه‌ی ستم دیده ادامه دارد. پسر فقیری که مجبور است وردست پدرش در نانوایی کار کند، آرزو دارد روزنامه‌نگار بشود و آخر سر، می‌شود. رفیقش می‌گوید در این سرزمین نمی‌شود روزنامه‌نگار شد، نمی‌شود از حقایق نوشت، فقط می‌شود ترجمه کرد.
داستان به روایت راوی اول شخص است و تمام از دفتر خاطرات پسرک نقل شده. ماجراها بسیار جذابند و محیط سیاسی برای ما بسیار آشناست. در این کتاب رفاقت هست و خانواده هست، فقر هست و تقلا برای زندگی هست، عشق ممنوع هست و عشق جوانی هست، همکاری هست و دوستی و دشمنی هست. بخشی از کتاب، شرح ماجرای مبارزه با حکومت است و از این روست که شاید این داستان به فارسی ترجمه نشده. اگر آلمانی می‌دانید و اهل خواندن کتابید، توصیه می‌کنم این کتاب را بخوانید که سخت می‌شود زمینش گذاشت. از آن کتاب‌هاست که تقریبن تمام تصویرپردازی‌هایش در ذهن من مانده و فکر می‌کنم بسیاری از تصویرهایش در ذهنم ماندگار شوند، مثل اینکه خودم در آن زندگی کرده باشم. اصل کتاب آلمانی است ولی به زبان‌های دیگر هم ترجمه شده است. 

- سیستم آموزشی اینجا را از این لحاظ دوست دارم که هر سال بچه‌ها یکی دو تا کتاب جدید و خوب می‌خوانند برای درس ادبیات، علاوه بر کتاب و درس معمول.


۱۴۰۳/۱۱/۲۳

کیک تولد


من عاشق کیکم و بجز خوردن، از تزیین کردن کیک هم لذت می‌برم. از اینکه کسی کیک دستپخت من را بخورد و لذت ببرد هم لذت می‌برم.
پنج سال پیش یکی از آرزوهایم این بود که فقط بتوانم یک کیک معمولی بپزم. کیک‌های بازاری همه خیلی چرب و خیلی شیرین‌اند. دلم می‌خواست خودم کیک با طعمی که دوست دارم بپزم. تا یاد بگیرم کیک خوب بپزم، کیک‌هایم یا شکل لاستیک می‌شدند و یا پف نمی‌کردند و یا هزار عیب و ایراد دیگر داشتند. هر بار که کیک می‌پختم پیمان کلی غر می‌زد که بی‌خودی برق مصرف می‌کنی و مواد می‌ریزی و کیک‌ها خوب نمی‌شوند. سه سال پیش، از آرزوهایم یکی این بود که بتوانم هر وقت دلم می‌خواهد کیک بپزم و پیمان غر نزند.
حالا امروز وقتی که می‌خواستم برای پیمان کیک تولد بخرم، از من خواست که کیک تولدش را خودم بپزم. دلش خواست کیک تولدش شبیه همانی باشد که چند روز پیش پخته بودم و خیلی خوب شده بود. در پوست نمی‌گنجیدم. با وسواس کیکی پختم که خودم از خوردنش سیر نمی‌شوم. احساس خوشبختی می‌کنم.

- عکس کیک تولد پنجاه و چهارسالگی پیمان است.

۱۴۰۳/۱۱/۱۹

مامان بودن


رفته بودیم فروشگاه برای خرید که پیمان گفت: سپنتا فلان چیز را خواسته. برافروخته شدم که چرا ما بخریم؟ خودش برود و بخرد. پیمان تعجب کرده بود که ما داریم خرید می‌کنیم، بچه چیزی خواسته، چرا نخریم؟
پریشب که سپنتا داشت توی لیست تیمش می‌نوشت که روز مسابقه چی با خودش تنقلات ببرد، مخصوصن تاکید کرده بودم که خودش تصمیم بگیرد چی ببرد و خودش به فکر خریدش باشد. حالا تا فهمیده که ما رفته‌ایم خرید، بار خودش را انداخته گردن ما. بخصوص بعد از اینکه کلی من را سر جواب ندادن تلفنش حرص داده بود و جیغم را درآورده بود، دلم نمی‌خواست اینطور بهش لطف کنم.
سر میز شام داشتیم سه تایی از این موضوع حرف می‌زدیم که یادم افتاد یک روز مامان داشت از خانه‌ی مامان بزرگ برمی‌گشت. من حدودن بیست ساله بودم. پای تلفن از مامان خواستم که از مغازه‌ی دور میدان چیزی برایم بخرد. از خانه تا مغازه شاید ده دقیقه هم پیاده‌روی نداشت. مامان رسید خانه، سویچ ماشین را داد دستم و گفت خودت برو هرچه می‌خواهی بخر. حسابی از دست مامان حرص خوردم آن روز در حدی که سالهای سال نتوانستم این کم‌مهری‌اش را ببخشم. اصلن نمی‌فهمیدم که چرا سر راه از جلوی مغازه رد شده و ترمز نکرده. مگر چقدر زحمت داشت؟ بعد از اینکه بالاخره توانستم این کم‌مهری را ببخشم، باز سالها معنی رفتارش را نفهمیدم.
امشب من بالاخره معنی رفتار آن روز مامان را فهمیدم. نه تنها فهمیدم که حتی توانستم درکش کنم. نه تنها درکش کردم که حتی بلند گفتم: مرسی مامان بخاطر این سختگیری‌هایت.
اینطور سخت‌گیری‌های مامان شاید بزرگترین لطفی بود که باعث شد بعدتر من در غربت دوام بیاورم، زیر پای سختی‌های زندگی خورد نشوم، از تنهایی بزرگ کردن بچه نترسم و شجاعت تصمیم گیری در لحظه‌های سخت داشته باشم. اینطور سخت‌گیری‌های مامان من را به این باور رسانده که مادر بودن فقط محبت کردن و فراهم کردن آسایش بچه نیست. بچه باید یک وقت‌هایی از مادرش ناامید بشود، تا خودش دست خودش را بگیرد و راه ببرد. بچه امانت است دست من. از کودکی تا حالا هم‌پای‌ش آمده‌ام. پانزده سال دارد می‌گذرد و شاید پنج سال دیگر، توی خانه‌ی خودش باشد. تلاشم را می‌کنم که توی بیست سالگی قدرت و شهامت و حتی اشتیاق مستقل زندگی کردن داشته باشد.
مرسی مامان. مرسی که من اشتیاق مستقل زندگی کردن داشتم و فکر می‌کنم از پس‌اش برآمده‌ام. نگران نباش.

۱۴۰۳/۱۱/۰۴

جای تنگ




با دوست هندی‌ام، نها (به کسر نون)، رابطه‌ی خیلی خوبی دارم. چند ماهی هست که او هم دنبال کار می‌گردد، مثل من، اما هیچ کدام عجله‌ای برای شروع کار جدید نداریم. او حالا آلمانی می‌خواند که محیط را بهتر بفهمد. من مشاوره‌ی رزومه نویسی می‌گیرم.
من و نها هم رشته‌ایم و وقتی آگهی شغل خوبی پیدا می‌کنیم، برای هم می‌فرستیم. هفته‌ی پیش من برای یک آگهی درخواست نوشتم و همان را برای نها هم فرستادم. تشکر کرد و گفت که برایش درخواست خواهد نوشت. برای همین کار دعوت شده‌ام به مصاحبه و هنوز از نها نپرسیده‌ام که نتیجه‌ی درخواست او چه بوده‌. چند وقت پیش دو تایی برای یک شغل خوب، یک جای خوب درخواست نوشتیم و هر دو جواب گرفتیم که باید بیشتر منتظر بمانیم.
اینجور رابطه با نها را دوست دارم. هیچ کداممان احساس نمی‌کند که جای دیگری را تنگ کرده. چندین سال پیش که دنبال کار بودم، دوست نازنینی خبرم کرد از یک موقعیت شغلی خوب، یک جای خوب. یک دختر ایرانی برای آن شغل درخواست داده بود و خدا می‌داند وقتی فهمید چه قشقرقی به پا کرد. خدا می‌داند که دوست نازنین من چقدر حرف کلفت شنید. هیچ یادم نیست که اصلن برای آن موقعیت درخواست نوشتم یا نه، ولی تجربه‌ی عجیب و بدی بود. همان وقت با دوست عزیزی همکار بودم. گفتم چه خوب که تو اینطور چشم تنگ نیستی. حرف خوبی زد. گفت: کسی جای کسی را که تنگ نمی‌کند. هر کسی جای خودش را دارد توی دنیا. کار برای همه هست.
راستش توی لینکدین می‌شود دید که چند نفر برای یک شغل درخواست داده‌اند. مثلن برای همان موقعیتی که من و نها هنوز منتظر جوابیم، بیشتر از سی نفر فقط از طریق لینکدین درخواست داده‌اند. همان آگهی توی ده‌ها سایت دیگر هم هست و از راه‌های دیگری هم می‌شود درخواست فرستاد. حالا فقط من و نها رقیبیم؟ همدیگر را هل بدهیم از حلقه بیرون که شانس خودمان یک نفر بیشتر بشود؟ با ده‌ها رقیب دیگر چه کنیم؟ هر کسی شرایط خودش را دارد و تجربه‌های خودش. هرکسی کمی بیشتر یا کمتر برای کاری و قبول مسوولیتی مناسب است. بعلاوه‌ی این کمی شانس هم چاشنی می‌شود. وگرنه کسی که جای کسی را تنگ نکرده توی این دنیا. هرکسی جای خودش را دارد. آدمیزاد با دوست خوب، هماهنگ رشد می‌کند.


- بخاطر احترام به حریم شخصی عکس از نها نمی‌گذارم. تصویر نانی است که چند روز پیش پختم.