صدایش مثل خنجری آواره بود درون تنم. توی رختخواب بود و خواب بود. به حرفش میکشیدم. جواب میداد. از پس میلیونها کیلومتر کابل، نوازشم میکرد. کابلهای وحشی به در و دیوار درونم میکوبیدند. بغضم گم شده بود. سرما از شکافهای دکهی تلفن تو میزد. دلم هوای گرمی تن داشت، زیر پتو. گفت: «خب بیا بغلم کن. دلم تنگ شده برات». گفتم: «گه خوردی». یکه خوردم از خوردم. یکه خورد. سگ سیاه لاغری دور تا دور دکهی تلفن گشت. همهی پایهها را بو کشید. به دیوار شیشهای شاشید. مایع رقیق زرد رد گذاشت روی شیشه. هنوز حرف میزد. گوش نمیکردم. لابلای زخمها دنبال بغضم میگشتم. میگفت: «اینقد لجم گرفته بود اون روز که گفتی بگو دوسم داری». گفتم: «اون روز دلم میخواست بشنوم». «نچ» آبداری گفت و اینکه «نمیگم. خودت میدونی که چیزی رو دوبار تکرار نمیکنم» بغلم گرفته بود و میبوسیدم. گفتم: «بگیر بخواب. منم میام کنارت میخوابم». از قید بوسههایش رها شدم. چیزهایی گفت و چیزهایی گفتم. گوشی تلفن روی پایه بند نمیشد. خیس عرق بودم. سرما دنبال شکافها میگشت که زیر لباسهایم بخزد. عروسکی پارچهای بودم در خشونت تقابل موجها و صخرهها. با دستهای یخ زده کلیدها را در قفلها چرخاندم. لباسها را محکمتر به خودم پیچیدم. مچاله روبروی حرارت تند بخاری نشستم. بغضم را پیدا کردم. زخم خورده بود و خونآلود؛ تب داشت.