۱۳۸۷/۰۹/۰۹

عروسک

صدایش مثل خنجری آواره بود درون تنم. توی رختخواب بود و خواب بود. به حرفش می‏کشیدم. جواب می‏داد. از پس میلیون‏ها کیلومتر کابل، نوازشم می‏کرد. کابل‏های وحشی به در و دیوار درونم می‏کوبیدند. بغضم گم شده بود. سرما از شکاف‏های دکه‏ی تلفن تو می‏زد. دلم هوای گرمی تن داشت، زیر پتو. گفت: «خب بیا بغلم کن. دلم تنگ شده برات». گفتم: «گه خوردی». یکه خوردم از خوردم. یکه خورد. سگ سیاه لاغری دور تا دور دکه‏ی تلفن گشت. همه‏ی پایه‏ها را بو کشید. به دیوار شیشه‏ای شاشید. مایع رقیق زرد رد گذاشت روی شیشه. هنوز حرف می‏زد. گوش نمی‏کردم. لابلای زخم‏ها دنبال بغضم می‏گشتم. می‏گفت: «اینقد لجم گرفته بود اون روز که گفتی بگو دوسم داری». گفتم: «اون روز دلم می‏خواست بشنوم». «نچ» آبداری گفت و اینکه «نمی‏گم. خودت می‏دونی که چیزی رو دوبار تکرار نمی‏کنم» بغلم گرفته بود و می‏بوسیدم. گفتم: «بگیر بخواب. منم میام کنارت می‏خوابم». از قید بوسه‏هایش رها شدم. چیزهایی گفت و چیزهایی گفتم. گوشی تلفن روی پایه بند نمی‏شد. خیس عرق بودم. سرما دنبال شکاف‏ها می‏گشت که زیر لباس‏هایم بخزد. عروسکی پارچه‏ای بودم در خشونت تقابل موج‏ها و صخره‏ها. با دست‏های یخ زده کلیدها را در قفل‏ها چرخاندم. لباس‏ها را محکم‏تر به خودم پیچیدم. مچاله روبروی حرارت تند بخاری نشستم. بغضم را پیدا کردم. زخم خورده بود و خون‏آلود؛ تب داشت.