شعر از: ویکتور هوگو
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
منتظر نباشید خدایی را نشانتان دهم
که چه روشن دلایل وجودش را میبینم؛
شب مرده، زمستان رفته، حالا نور است
در کشتزارها، در جنگلها، و همه جا نور مقدم است.
در موجهای آرامِ بهار شناورم.
آوریل، کودکی خرد است، فریبا، گل آفرین
انگار کودکیست، باد صباییست
و چه میدانم که چرا میگریم، چرا میخندم.
بدوید مقدسین! بدوید که گلها روییدهاند.
بدوید که دشت ترانه خوان است، کبودی میدرخشد،
اجازه ندارید وقت سحر غایب باشید.
پیری افسرده حالم و نیازمند شما
بیایید، میخواهم دوست بدارم، خوب باشم، مهربان باشم،
مومن باشم، از همه چیز ممنون باشم
بی که رزها را بخاطر خارهاشان سرزنش کنم
جوانکی باشم که سرانجام خدای خوب را باور کرده است.
آه بهار! جنگلهای تقدیس شده! آسمان ژرف آبی!
هوای زندهای که میوزد را میشود حس کرد
پنجرهی سفیدی انگار در دوردست باز است
به سایه-روشن آب میآمیزد
خوشبختی دلنوازیست بودن با پرندگان
و تماشای به هم آمیختنشان
در پناه شاخ و برگهای بهاری.