یکی
بود. یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یه
روزی روزگاری، پنج تا سیبزمینی با هم دوست بودند. یک روز سیبزمینیها تصمیم
گرفتند با هم بروند به گردش.
هرکدام
از سیبزمینیها فکری داشت. یکی گفت «من با خودم آب میارم». باقی سیبزمینیها قاهقاه
بهش خندیدند و گفتند «تشنگی ما رو بارون رفع میکنه. آب میخوایم چی کار»؟ اما سیبزمینی
گفت «شماها چی کار دارین. من برای خودم آب میارم».
یکی
دیگه از سیبزمینیها گفت «من با خودم توپ میارم». باقی سیبزمینیها قاهقاه بهش
خندیدند و گفتند «ما خودمون گردیم. میتونیم راحت قل بخوریم و بازی کنیم»؟ اما سیبزمینی
گفت «شماها چی کار دارین. من برای خودم توپ میارم».
یکی
دیگه از سیبزمینیها گفت «من با خودم نون میارم». باقی سیبزمینیها قاهقاه بهش
خندیدند و گفتند «ما خودمون میتونیم آرد بشیم و با آردمون نون درست بشه. نون میخوایم
چی کار»؟ اما سیبزمینی گفت «شماها چی کار دارین. من برای خودم نون میارم».
یکی
دیگه از سیبزمینیها گفت «من با خودم طناب میارم». باقی سیبزمینیها قاهقاه بهش
خندیدند و گفتند «طناب میخوایم چی کار؟ مگه میخوایم لباس پهن کنیم تو آفتاب؟»
اما سیبزمینی گفت «شماها چی کار دارین. من برای خودم طناب میارم».
یکی
دیگه از سیبزمینیها گفت «من با خودم زیرانداز میارم». باقی سیبزمینیها قاهقاه
بهش خندیدند و گفتند «ما خودمون از زیر خاک دراومدیم. زیرانداز میخوایم چی کار»؟
اما سیبزمینی گفت «شماها چی کار دارین. من برای خودم زیرانداز میارم».
بالاخره
هرکدام هرچی خواست برداشت و دست به دست هم رفتند بالای تپهی سرسبزی که همان
نزدیکی بود و همانجا شروع کردند حرف زدن و بازی کردن و شوخی کردن و خندیدن. یک
قدری که گذشت، صدای میو میو کردن گربهای را شنیدند. سیبزمینیها توجهی به گربه
نکردند اما گربه نزدیکتر آمد و شروع کرد لیس زدن سیبزمینیها. داد و فریاد سیبزمینیها
درآمد که «ما آب نیستیم، ما غذا نیستیم. بس کن. به ما کار نداشته باش». اما گربه
دست از لیسیدن سیبزمینیها برنمیداشت. همان سیبزمینی که با خودش ﺁب آورده بود
دوید و از کوله پشتیاش آب آورد و گذاشت جلوی گربه. گفت «گربه جان اینو لیس بزن.
ما رو کار نداشته باش». گربه تند تند شروع کرد زبان زدن به آب و هیچ کار به سیبزمینیها
نداشت. وقتی همهی آب تمام شد، راهش را گرفت و رفت.
سیبزمینیها
خوشحال و خندان، باز مشغول بازی و شوخی و خنده شدند. قدری که گذشت، صدای خندههای
شاد یک بچه را شنیدند که از تپه بالا میآمد. سیبزمینیها از آمدن بچه خوشحال
شدند اما همین که بچه رسید بالای تپه، شروع کرد دویدن و پریدن و چشمش که به سیبزمینیها
افتاد، دوید سمت آنها و با پا یکی یکی سیبزمینیها را شوت کرد این طرف و آن طرف.
داد و فریاد سیبزمینیها درآمد که ما توپ نیستیم. کار به کار ما نداشته باش. اما
بچه هیچ دست از شیطنت برنمیداشت. همان سیبزمینی که با خودش توپ آورده بود دوید
و از کوله پشتیاش توپ آورد و انداخت جلوی پای بچه. گفت «بچه جان. بیا با توپ بازی
کن. ما که توپ نیستیم. به ما کار نداشته باش». بچه با دیدن توپ حسابی خوشحال شد و
شروع کرد بازی کردن و کم کم از آنجا دور شد.
سیبزمینیها
باز مشغول شوخی و بازی و خنده شدند. هنوز خیلی نگذشته بود که چندتایی پرنده از
آسمان آمدند و نشستند روی زمین. سیبزمینیها از اینکه شاید دوستان جدید پیدا کرده
باشند خوشحال شدند. اما پرندهها همینطور که به زمین نوک میزدند و دنبال غذا میگشتند،
نزدیک و نزدیکتر آمدند و بعد شروع کردند نوک زدن به سر و بدن سیبزمینیها. داد و
فریاد سیبزمینیها درآمد و هرکدام از طرفی فرار کرد. همانوقت که پرندهها و سیبزمینیها
هرکدام به سمتی و دنبال هم میدویدند، همان سیبزمینی که با خودش نان آورده بود
دوید و از کوله پشتیاش نانها را بیرون آورد، خورد کرد و ریخت برای پرندهها و
گفت «پرندهها بیایید نان بخورید. ما که خوراکی نیستیم. به ما کار نداشته باشید».
پرندهها نشستند و همه نانها را خوردند و سیر شدند و بعد پریدند و رفتند.
سیبزمینیها
برگشتند کنار هم و با هم حرف میزدند که چقدر خوب شد آب داشتیم و توپ داشتیم و نان
داشتیم. همینطور که مشغول حرف زدن بودند، گرگ بداخلاقی از پایین تپه بالا آمد. گرگ
بداخلاق سر راه با همه چیز دعوا میکرد و به همه چیز لگد میزد. به سیبزمینیها
که رسید شروع کرد دعوا کردن و لگد زدن. داد و فریاد سیبزمینیها درآمد که «چرا
اینقدر گرگ بداخلاقی هستی؟ چرا اینقدر با ما دعوا داری؟ چرا لگد میزنی؟» اما گرگ
باز بیشتر بداخلاقی کرد و حمله کرد سمت سیبزمینیها. سیبزمینیها حسابی ناراحت و
عصبانی شدند و آن یکی که با خودش طناب آورده بود رفت و از کوله پشتیاش طناب
درآورد و با کمک هم، دست و پای گرگ را با طناب بستند و از بالای تپه پایینش
انداختند و گفتند «یادت باشه دیگه بداخلاقی نکنی. دیگه اذیت نکنی».
سیبزمینیها
نفس راحتی کشیدند و نشستند کنار هم. اما هنوز خستگی از تنشان نرفته بود که ابرهای
خاکستری بالای سرشان آمدند و باران شروع کرد باریدن. سیبزمینیها نمیدانستند کجا
بروند و چه کار کنند. همان سیبزمینی که با خودش زیرانداز آورده بود، رفت و
زیرانداز را از کولهپشتیاش آورد. چهارتا چوب خشک پایه کرد چهار گوشهاش و سرپناه
درست کرد. همه سیبزمینیها رفتند زیر سرپناه نشستند، باران را تماشا کردند و برای
هم قصه تعریف کردند. باران که بند آمد، دیگر سیبزمینیها حسابی خسته بودند. کوله
پشتیهایشان را برداشتند و از بالای تپه خودشان را قل دادند پایین تپه و رفتند
خانههای خودشان و خوابیدند.
قصهی
ما به سر رسید. کلاغه به خونهش نرسید.