۱۳۹۲/۰۴/۰۴

فرصت



تا سپنتا دو ساله شود، مدام می‌نالیدم که کاش فرصت داشته باشم بی نگرانی بروم توالت. یا کاش فرصت کنم ظرف‌ها را بشورم. وقتی سپنتا رفت مهدکودک، خوب یادم هست، با وجودی که گریه کردنش اذیتم می‌کرد، از اینکه نیم ساعت خیالم از حضورش راحت است و نگران تنها ماندنش نیستم، واقعن خوشحال بودم. ذهنم تمام نیم ساعت فقط در حال باز شدن بود. بعد، هر روز یک ساعت بچه را گذاشتم مهدکودک و ناراحت بودم که یک ساعت به هیچ کار نمی‌رسم. بعد قرار شد بچه بماند تا بعد خواب عصر. سه ساعت داشتم برای خودم و عالی بود. بعد کم کم غر می‌زدم که سه ساعت فرصت کافی نیست.
کلاس‌های زبانم که شروع شد، در کل روزی یک ساعت فرصت داشتم که برسم خانه و ناهار بخورم و بعد بروم دنبال سپنتا. کم کم هر روز قدری دیرتر رفتم. یکی دو هفته‌ی گذشته اما همان یک ساعت را هم فرصت نداشتم. نمی‌رسیدم تا خانه بیایم که حتی کتاب و بار سنگینم را بگذارم. حالا از این هفته باز آن یک ساعت‌ها را دارم و خوشحالم. امروز زودتر تعطیل شدم و کلی برنامه دارم برای ماه آینده که کلاسم تمام بشود.
همیشه‌ی خدا وقت برای هیچ کار نیست. همیشه‌ی خدا وقت برای علافی کردن هست. فکر می‌کردم از وقتی سپنتا به دنیا آمده قدر فرصت‌های کوتاهم را می‌دانم، اما حالا می‌بینم هنوز نمی‌دانسته‌ام. حالا می‌بینم هنوز اگر فرصت داشته باشم ترجیح می‌دهم فال حافظ بگیرم. حالا می‌فهمم آن سالهای رفته چقدر زمان هدر داده‌ام بدون اینکه بدانم. بی‌هدف و بی‌انگیزه بودم. چقدر خوشحالم که بالاخره در سی‌وپنج سالگی می‌فهمم معنی زمان چیست و مسوولیت هدر دادنش را خودم می‌پذیرم.