یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
سه تا قطار بودند. یکی زرد. یکی آبی. یکی قرمز. خانههایشان نزدیک هم در یک پارکینگ قطار بود و هر کدام برای خودشان یک اتاق داشتند. یک روز یکی از قطارها که رنگش زرد بود گفت: من اینطور اتاق که روی سرش سقف داشته باشد را دوست ندارم. دلم میخواهد اتاقم بدون سقف باشد. قطار آبی و قطار قرمز گفتند: اگر اتاقت سقف نداشته باشد، چه کار میکنی وقتی باران ببارد؟ قطار زرد گفت: من دوست دارم باران روی تنم ببارد و خیس بشوم. دوست دارم خورشید روی تنم بتابد و گرم بشوم. دوست دارم شبها ستارهها و ماه را تماشا کنم وقت خواب. دوست دارم پرندهها روی دیوارهای اتاقم و روی پشتم بنشینند و آواز بخوانند.
قطار آبی و قطار قرمز گفتند: خب هرطور که خودت دلت بخواهد... ولی ما دلمان میخواهد اتاقمان سقف داشته باشد.
روز بعد، قطار زرد رفت و با یک ماشین خاک برداری که از دوستهایش بود حرف زد و قرار شد ماشین خاکبرداری با یک کامیون بیایند و سقف اتاق قطار زرد را خراب کنند.
ماشین خاکبرداری و کامیون، یک روز کامل کار کردند تا سقف اتاق قطار زرد را خراب کنند. ماشین خاکبرداری سقف را خراب میکرد و کامیون تند تند خاک و آجر را از آنجا میبرد و میریخت در خاکروبهها. وقتی کارشان تمام شد، اتاق قطار زرد را تمیز و مرتب کردند و گفتند: بفرما، این هم اتاقت بدون سقف.
آن شب قطار زرد خیلی خوشحال بود. اصلن خوابش نمیبرد از خوشحالی. میتوانست از سقف باز اتاقش ماه و ستارهها را تماشا کند. صبح روز بعد، قطار زرد از راه رفتن یک پرنده روی پشتش بیدار شد. یک پرنده روی پشتش نشسته بود و دو تا پرنده هم رو دیوارهای باز اتاقش. از آن به بعد، قطار زرد همیشه خیلی خوشحال بود. فقط تنها مشکلی که داشت این بود که مجبور بود زود به زود رنگش را عوض کند چون زیر باران و زیر نور آفتاب، زود به زد رنگش خراب میشد.