۱۳۹۳/۰۳/۰۸

مامانِ خوبِ من


دو روز است که از خانه بیرون نرفته‌ام. مامان می‌گوید مثل مرغ چرا نشسته‌ای توی لانه‌ات؟ مثل مرغ، روزنامه‌ها را پهن کرده‌ام اطرافم. دامن چین دار بلندم اطراف تنم، زیر روزنامه‌های سیاه و سفید مانده. مامان یک هویج پوست کنده می‌دهد دستم. می‌خندد و می‌گوید: «بخور چشم‌هات تقویت بشن». می‌خندم و می‌گویم: «دیگه همه چیزو سیاه و سفید می‌بینم». دلم می‌خواهد بلند شوم و مامان را در آن پیراهن قرمزش بغل کنم و ببوسم. قرمزی ماتیک همیشه از خط دور لب‌هایش بیرون می‌زند. اینطور عادت کرده است. خط شکسته‌ی زیبای لب بالایش را همیشه با ماتیک صاف می‌کند. گوشه‌های دهانش هم همیشه رنگ اضافی دارد. سرمه‌ای که هر روز صبح توی چشم‌هایش می‌کشد کمرنگ شده و زیر چشم‌ها را کمی سیاه کرده. سرمه را خودش درست می‌کند. بادام و فندق را دود می‌دهد کف یک بشقاب و بعد دودش را با نوک کارد جمع می‌کند و میریزد در سرمه‌دان. هدیه برای روز مادر یک سرمه‌دان چوبی قرمز خریده‌ام با نقش‌ اسب‌های کمی برجسته. نمی‌دانم نقش برجسته‌ی اسب دوست داشته باشد یا نه. ولی سرمه‌دان قدیمی‌اش شکسته. همان را هنوز استفاده می‌کند و فرصتی نبوده که برای خودش یک سرمه‌دان نو بخرد. سیم سشوارش هم پاره شده. کارم با این روزنامه‌ها تمام بشود، باید سیم سشوار را هم درست کنم. مامان هر روز حمام می‌کند و هر روز موهای خوشرنگ طلایی‌اش را سشوار می‌کشد. موها را می‌پیچد لای برس گرد و با حوصله برس را از لای موها می‌کشد بیرون. وقت‌هایی که موهایش صاف می‌شود و می‌ریزد توی صورتش، خیال می‌کند خیلی خوشگل شده است. تا شب چند بار خودش را جلوی آینه نگاه می‌کند و می‌گوید «حالا اگه می‌خواستم یه عروسی برم موهام به این خوبی نمی‌شد». موهای مامان همین رنگی بوده همیشه. یک جور طلایی که نارنجی نیست و بیشتر درخشش طلا دارد. من زردی طلا را دوست ندارم و موهای مامان آنطور زرد نیست. هنوز موهایش را رنگ نکرده چون همین رنگ را روی موهایش دوست دارد. امروز موهایش را جمع کرده با دو تا گیره از دو طرف. این گیره‌ها را یکی از شاگردهایش هدیه‌ی روز معلم داده است. دوستشان دارد یا روی سرش راحت‌اند، چون زیاد می‌بینم که موهایش را با آنها بسته باشد. دلم می‌خواهد از جایم بلند بشوم و موهای مامان را لای گیره‌ها مرتب کنم. یک دسته مو از لای گیره‌ها بیرون آمده و رفته رو به هوا.
هویج را با دو تا انگشت گرفته‌ام و گاز می‌زنم. بدم می‌آید دستی که به روزنامه زده‌ام را بزنم به خوراکی. می‌دانم که سیاهی کلمات چسبیده به دست‌هایم. می‌دانم که حالا روی هویجم، رد انگشت‌هایم، سیاه شده. مامان همین حس را وقتی به پول دست می‌زند دارد. مثل من که می‌نشینم وسط حلقه‌ی روزنامه‌هایم، می‌نشیند وسط حلقه‌ی کاغذهایش. اول هر ماه حساب قسط‌هایش را جدا جدا می‌گذارد لای کاغذهای سفید. روی کاغذها یادداشت می‌نویسد. بعد همه را می‌چیند روی هم و می‌گذاردشان در یک کیسه‌ی نایلونی. کیسه را می‌گذارد در یک زیپ مخصوص کیفش. دلش نمی‌خواهد پول بخورد به خودکار و دستمال کاغذی و سویچ ماشین و چیزهای دیگر. می‌گوید «معلوم نیست چند تا دست دماغی خورده به این پولا». خیلی بدش می‌آید که ببیند کسی دارد محتویات دماغش را می‌کاود. در ترافیک همیشه چندبار اعتراض می‌کند که «اَه کثافت. دستشو تا ته کرده تو دماغش». 
هویج را تا جایی که به دست گرفته‌ام گاز می‌زنم و باقی‌اش را می‌گذارم لای چین دامنم که مامان نبیند. اگر ببیند حرص می‌خورد که دامنم را کثیف کرده‌ام. یا که هویج را کثیف کرده‌ام. بهرحال جای خوراکی یا توی دهان است و یا توی یخچال. من میوه‌ی سرد نمی‌خورم. نیم ساعتی می‌گذارمشان از یخچال بیرون تا گرم شوند. مامان اگر ببیند برشان می‌گرداند به یخچال. یکبار سیبی را از چشم مامان دزدیده بودم و بعد فراموش کرده بودم. یک هفته بعد مامان سیب چروکیده را گرفته بود دستش و می‌گفت: «نعمت زوالی می‌کنی». 
سرگرم بریدن و دسته بندی تکه‌های روزنامه‌ها هستم که مامان برای ناهار صدایم می‌کند. بلند می‌شوم و تکه‌ی هویج از روی دامنم می‌افتد. توی مشتم می‌گیرمش که بیندازمش دور. دست‌هایم را با صابون می‌شورم. مامان سه تا بشقاب روی میز چیده. سه تا قاشق و سه تا چنگال از توی کشو برمی‌دارم و می‌گذارم توی بشقاب‌ها. مامان هویج پلو را می‌کشد در دیس و می‌گوید: «بابا امروز دیر میاد خونه. منتظرش نمی‌شیم». هویج پلو دوست دارم. دستپخت مامان خیلی خوب نیست اما بعضی غذاهایش را خیلی دوست دارم. خودش هویج پلو را با خرما می‌خورد. دارچین اضافه هم روی برنجش می‌ریزد. من با ماست می‌خورم. از یخچال ظرف ماست و قوطی خرما را درمی‌آورم و می‌گذارم روی میز. مامان ظرف‌های اضافی را می‌گذارد در ظرفشویی و می‌گوید «تو شروع کن». عادت دارد که قبل از غذا خوردن، ظرف‌های اضافی را جمع می‌کند. اگر لازم باشد چیزی را می‌شورد یا ته قابلمه آب می‌ریزد که بعد از ناهار راحت شسته شود. ظرف‌های ناهار را هر وقت خانه باشم، من می‌شورم، اما مامان دوست ندارد من غذا درست کنم. می‌گوید ظرف زیاد کثیف می‌کنی. می‌گوید معطل می‌کنی. دلش می‌خواهد خودش نظارت به کار آشپزخانه داشته باشد. بیکار نمی‌تواند بنشیند تا یک نفر دیگر کاری برایش بکند. ظرف‌ها را ولی می‌گذارد که من بشورم. خودش بعد ناهار بیشتر می‌ماند سر میز و چیزهای اضافه می‌خورد. گاهی برای خودش مربا می‌آورد و چند قاشق خالی می‌خورد. گاهی ماست می‌خورد. گاهی نون و پنیر می‌خورد. بعد هم بلند می‌شود و آشپزخانه را مرتب می‌کند. وقت مرتب کردن آشپزخانه آنقدر با فکر و خیال‌های خودش سرگرم می‌شود که هیچ حرف نمی‌زند. وقت آشپزی ممکن است آواز بخواند، اما وقت مرتب کردن آشپزخانه نه. دلم می‌خواهد از کار کردنش در آشپزخانه فیلم بگیرم. مامان دوست ندارد که از خلوت تنهایی‌اش فیلم بگیرم. خلوتش به هم می‌خورد. هنرپیشه‌ی خوبی نیست. خنده‌اش می‌گیرد و کارهایش مصنوعی می‌شوند. یک بار خواستم ازش فیلم بگیرم وقتی بافتنی می‌بافد، اما آنقدر خندید و آنقدر حرف زد و آنقدر سوال کرد که من هم خنده‌ام گرفته بود. سی ثانیه فیلم شد که میکس کردم با فیلم‌های دیگر.
مامان هسته‌ی خرما را در دهنش با دقت تمیز می‌کند و درش می‌آورد. شیرینی بیشتر از ترشی دوست دارد. غذایش را تمام کرده و دارد خرمای اضافی می‌خورد. بلند می‌شوم که میز را جمع کنم. می‌گوید «جمع نکن بابا هنوز میاد». وقت‌هایی که بابا دیرتر می‌رسد و ما زودتر ناهار می‌خوریم، مامان همانطور می‌نشیند پشت میز تا بابا برسد. گاهی خودش را با کارهای نشستنی آشپزخانه سرگرم می‌کند. گاهی تلویزیون می‌بیند. امروز هنوز دارد خرما می‌خورد. بشقاب خودم را می‌برم و می‌گذارم در ظرفشویی. می‌گویم برای شستن ظرف‌ها صدایم کند. می‌گوید بروم و به کار خودم برسم. از پشت سر دست‌هایم را حلقه می‌کنم دور تنش. نشسته روی صندلی و یک پایش را گذاشته روی صندلی. با یک پای دیگرش دارد با دمپایی‌اش بازی می‌کند. صورتش را می‌بوسم. دستش را می‌آورد بالا و می‌گذارد روی صورتم. می‌گوید «دختر گل من». صورتم را می‌بوسد. گل سرش را باز می‌کنم و موهایش را مرتب می‌کنم و دوباره گل سر را می‌زنم به موهایش. می‌روم دوباره توی اتاق خودم. می‌نشینم قاطی کاغذها. دامن چین‌دار بلندم پهن می‌شود روی روزنامه‌ها.