تصویر ژنی قصهی مرد جوان نقاشیست که یکروز در اوج بدبختی با دخترکی به اسم ژنی روبرو میشود. همه چیز در این دختر افسانهای است. پدر و مادری که ازشان میگوید، سالها پیش مردهاند. از این دیدار تا دیدار بعد به طرز شگفتی بزرگتر میشود و هیچ کجا نمیشود پیدایش کرد. هست و نیست. شخصیت رازگونهی ژنی باورکردنی نیست. مثل اینکه ساخته و پرداختهی ذهن نقاش است، اما در واقعیت وجود دارد. خودش میگوید که عجله دارد و روال داستان، گذر زمان در دنیای ژنی را سریعتر از دنیای نقاش نشان میدهد. تصویری که نقاش از حافظهی خودش و برای خودش، از چهرهی کودکانهی ژنی میکشد، شروع موفقیت اوست. این تصویر را مرد آتلیهداری میخرد. نقاش با این پول میتواند غذای خوبی بخورد و کرایهی سه هفته اتاقش را بپردازد. همان شب کار نقاشی در کافه رستوران را قبول میکند و قرار میشود به جای دستمزد، تا وقتی آنجا کار میکند، غذای مجانی بخورد. یکبار ژنی را در حال یخ بازی میبیند. یکبار وقتی میرسد خانه، ژنی آنجا در اتاقش نشسته است و یکبار دیگر ژنی غمگین از فوت پدر و مادرش آنجا میآید. هربار رفتن ژنی حالت غیب شدن دارد. اما تصویری که نقاش در این دیدارها از ژنی میکشد، و بعد از حافظه تکمیلش میکند، معرکه است. نقاش بر خلاف میلش، وقتی که به پول نیاز دارد، تصویر را میفروشد. دوستی دارد که رانندهی تاکسی است و به او کمک میکند. وقتی آن دو پیش خودشان فکر میکنند که تصویر از پنجاه دلار بیشتر میارزد، آتلیه دار سیصد دلار بعنوان پیش خرید میدهد تا بعدتر تصویر ژنی را با قیمت عالی به یک موزه بفروشند. همان شب ژنی در اتاق مرد نقاش است. تا فردا فرصت دارد که قرار است به کالجی در پاریس برود. تمام روز را با تاکسی دوستشان میروند پیک نیک. ژنی یک وقتی آرزوی سوار شدن تاکسی داشته و حالا وقت برآوردن آرزوهاست. شب که خسته در اتاق نشستهاند و مشغول حرف زدناند، زن صاحبخانه میآید و ژنی را بیرون میکند. ژنی میرود اما مرد نقاش از جایش تکان هم نمیخورد. او فردا از آن شهر میرود به شهر دیگری که پیشتر آنجا دانشجو بوده و رفیق خوبی آنجا دارد. بعدتر، این دو رفیق قایقی کرایه میکنند و چند روزی با آن به سیر و سیاحت میروند. آخرین روز، به زحمت از طوفان فرار میکنند و سالم به خانه میرسند اما از همان جا میبینند که خانههای دیگر چطور در سیل فرو میریزند. در همین حال، ژنی از راه میرسد. آنقدر ناتوان است که نمیتواند خودش را بالای تپه برساند و مرد نقاش هم نمیتواند او را راه ببرد. موج آنها را با خودش میبرد و از هم جدایشان میکند. ژنی میمیرد و مرد نقاش نجات پیدا میکند. بعدتر بریدهی روزنامه را رانندهی تاکسی نشانش میدهد که ژنی در حادثهی طوفان از کشتی پرت شده و غرق شده است.
شاید این تمام ماجرای داستان باشد اما کدام قصهای بی حضور شخصیتهایش قابل تامل است؟
مرد نقاش، شخصیتی از دید من منفور دارد. او تصمیم به نگه داشتن هیچ چیز ندارد. عاشق ژنی است اما حتی نمیتواند جلوی رفتن او را بگیرد. اجازه میدهد که او اتاقش را مرتب کند و بیخبر میماند از رفتنش. اجازه میدهد او را از خانهاش بیرون کنند و بهانه میتراشد که نگاه ژنی به معنی خدانگهدار و مطمئن باش، بود. او نمیتواند ژنی را از طوفان نجات بدهد. به زندگی عادی خودش ادامه میدهد. دختری که اینهمه در زندگی نقاش معنی داشته، نقش داشته و بوده، که نقاش مدتها در جستجویش بوده، راحت فنا میشود. او میگوید که بله، خبر را شنیده است.
ژنی عاشق مرد نقاش است. او این راز را به دخترهای صومعه گفته. این رازها را با خود نگه داشته و هربار برای دیدن او از جایی فرار کرده و آمده. میداند که مرد نقاش منتظر اوست. میداند که از دیدنش خوشحال میشود. میداند که قرار است طرحی از او کشیده شود. میآید که کاری انجام بشود. میآید چون قول داده بوده؛ چون عشق میورزیده. در زمان غیاب ژنی، مرد نقاش مدتی دنبال ژنی میگردد. آنچه از تلاش مرد نقاش در این جستجو گفته میشود این است که به مدرسه تلفن میزند و میشنود که چنین دختری اینجا نیست. در عوض از دوست تاکسی دارش میخواهد که ژنی را پیدا کند. او حالتی منفعلانه دارد و به نظر میرسد همین اندازه تلاش هم برای این است که میخواهد طرحی از او بکشد. وقتی که ژنی با لباس سراسر سیاه و عزا دار مرگ مادر و پدرش به دیدن نقاش میآید، مرد نقاش خیلی زود بوم و رنگ را آماده میکند و بیتوجه به حال روحی دختر، آنقدر به صورت مدل نگهش میدارد تا از حال برود.
تمام این ماجراها با ادعای نقاش به دوست داشتن ژنی است. روزهایی که بی ژنی میگذرند، روزهای دوست داشتنی نیستند اما مرد نقاش حتی نمیداند که این دختر کجا زندگی میکند. روزگارش چطور میگذرد. کی میآید و کی میرود. مردی که کارش را به زندگیاش ترجیح میدهد. زندگی فقیرانه دارد و بد رفتاری زن صاحبخانه را میپذیرد. در اتاقی زندگی میکند نامرتب، کثیف. و همین نکتهی باریکتر از موییست که من را از مرد نقاش بیزار میکند: کسی که نقاشی کردن را زندگی خودش میداند، چندبار مینالد از بدرنگی و کثافت دیوارهای اتاقش. کسی که رنگ را زندگی خودش میداند، هیچ رنگی در زندگی خودش ندارد. همین یک نکته، همین بیتوجهی به نقشها در زندگی واقعی، تمام شخصیت و زندگی و ارزشهایی که مرد نقاش برایشان جان میدهد را بیارزش میکند. برای چیزی جان میدهد اما آن را جان خودش نمیداند. برای نقاشی جان میدهد اما نقاشی را جان خودش نمیداند.