۱۴۰۳/۱۱/۲۳

کیک تولد


من عاشق کیکم و بجز خوردن، از تزیین کردن کیک هم لذت می‌برم. از اینکه کسی کیک دستپخت من را بخورد و لذت ببرد هم لذت می‌برم.
پنج سال پیش یکی از آرزوهایم این بود که فقط بتوانم یک کیک معمولی بپزم. کیک‌های بازاری همه خیلی چرب و خیلی شیرین‌اند. دلم می‌خواست خودم کیک با طعمی که دوست دارم بپزم. تا یاد بگیرم کیک خوب بپزم، کیک‌هایم یا شکل لاستیک می‌شدند و یا پف نمی‌کردند و یا هزار عیب و ایراد دیگر داشتند. هر بار که کیک می‌پختم پیمان کلی غر می‌زد که بی‌خودی برق مصرف می‌کنی و مواد می‌ریزی و کیک‌ها خوب نمی‌شوند. سه سال پیش، از آرزوهایم یکی این بود که بتوانم هر وقت دلم می‌خواهد کیک بپزم و پیمان غر نزند.
حالا امروز وقتی که می‌خواستم برای پیمان کیک تولد بخرم، از من خواست که کیک تولدش را خودم بپزم. دلش خواست کیک تولدش شبیه همانی باشد که چند روز پیش پخته بودم و خیلی خوب شده بود. در پوست نمی‌گنجیدم. با وسواس کیکی پختم که خودم از خوردنش سیر نمی‌شوم. احساس خوشبختی می‌کنم.

- عکس کیک تولد پنجاه و چهارسالگی پیمان است.

۱۴۰۳/۱۱/۱۹

مامان بودن


رفته بودیم فروشگاه برای خرید که پیمان گفت: سپنتا فلان چیز را خواسته. برافروخته شدم که چرا ما بخریم؟ خودش برود و بخرد. پیمان تعجب کرده بود که ما داریم خرید می‌کنیم، بچه چیزی خواسته، چرا نخریم؟
پریشب که سپنتا داشت توی لیست تیمش می‌نوشت که روز مسابقه چی با خودش تنقلات ببرد، مخصوصن تاکید کرده بودم که خودش تصمیم بگیرد چی ببرد و خودش به فکر خریدش باشد. حالا تا فهمیده که ما رفته‌ایم خرید، بار خودش را انداخته گردن ما. بخصوص بعد از اینکه کلی من را سر جواب ندادن تلفنش حرص داده بود و جیغم را درآورده بود، دلم نمی‌خواست اینطور بهش لطف کنم.
سر میز شام داشتیم سه تایی از این موضوع حرف می‌زدیم که یادم افتاد یک روز مامان داشت از خانه‌ی مامان بزرگ برمی‌گشت. من حدودن بیست ساله بودم. پای تلفن از مامان خواستم که از مغازه‌ی دور میدان چیزی برایم بخرد. از خانه تا مغازه شاید ده دقیقه هم پیاده‌روی نداشت. مامان رسید خانه، سویچ ماشین را داد دستم و گفت خودت برو هرچه می‌خواهی بخر. حسابی از دست مامان حرص خوردم آن روز در حدی که سالهای سال نتوانستم این کم‌مهری‌اش را ببخشم. اصلن نمی‌فهمیدم که چرا سر راه از جلوی مغازه رد شده و ترمز نکرده. مگر چقدر زحمت داشت؟ بعد از اینکه بالاخره توانستم این کم‌مهری را ببخشم، باز سالها معنی رفتارش را نفهمیدم.
امشب من بالاخره معنی رفتار آن روز مامان را فهمیدم. نه تنها فهمیدم که حتی توانستم درکش کنم. نه تنها درکش کردم که حتی بلند گفتم: مرسی مامان بخاطر این سختگیری‌هایت.
اینطور سخت‌گیری‌های مامان شاید بزرگترین لطفی بود که باعث شد بعدتر من در غربت دوام بیاورم، زیر پای سختی‌های زندگی خورد نشوم، از تنهایی بزرگ کردن بچه نترسم و شجاعت تصمیم گیری در لحظه‌های سخت داشته باشم. اینطور سخت‌گیری‌های مامان من را به این باور رسانده که مادر بودن فقط محبت کردن و فراهم کردن آسایش بچه نیست. بچه باید یک وقت‌هایی از مادرش ناامید بشود، تا خودش دست خودش را بگیرد و راه ببرد. بچه امانت است دست من. از کودکی تا حالا هم‌پای‌ش آمده‌ام. پانزده سال دارد می‌گذرد و شاید پنج سال دیگر، توی خانه‌ی خودش باشد. تلاشم را می‌کنم که توی بیست سالگی قدرت و شهامت و حتی اشتیاق مستقل زندگی کردن داشته باشد.
مرسی مامان. مرسی که من اشتیاق مستقل زندگی کردن داشتم و فکر می‌کنم از پس‌اش برآمده‌ام. نگران نباش.