سپنتا نصف شبی به دنیا آمد که صبح دوشنبه بود. همه چیز به نسبت خیلی سریع اتفاق افتاد. تا صبح بیدار بودیم و همان صبح پیمان رفت به اولین جلسهی کلاس زبانش و بعد باید میگشت دنبال جایی برای زندگی چون آپارتمانی که قرار بود به آن نقل مکان کنیم، هنوز حاضر نبود.
چند ماه اول بچهی کوچک را توی بغلم راه میبردم و برایش لالایی میخواندم تا بخوابد. از وقتی که روی تشک خوابش برد، هر شب کنارش خوابم میبرد از خستگی. هر شب برایش قصه میگفتم تا بخوابد؛ اوایل از قصههایی که بلد بودم و بعد از روی کتاب. حتی وقتی من نبودم، پیمان میدانست کدام کتاب را باید ادامه بدهد. تا ده سالگی که خانه عوض کردیم و جای خواب و جای راحت نشستن من تغییر کرد، هر شب بدون استثنا برایش کتاب قصهی فارسی خواندم قبل از خواب. بسیار بسیار کلمه از توی کتابها یاد گرفت.
سپنتا که دو ساله شد، هنوز شیر مادر میخورد به جای نوشیدنی. یکی دو هفته طول کشید تا توانستم وابستگیاش به شیر مادر را قطع کنم. بعد هم به محضی که هوا خوب شد، وابستگیاش به پوشک را قطع کردم. آنهم چند هفتهای زمان برد. زمستان همان سال برای اولین بار چند ساعتی در روز از هم جدا میشدیم که بماند توی مهدکودک. یک کلمه آلمانی نمیدانست آن زمان، مثل خودم. تا نه ماه بعد که مهدکودکش را عوض کردیم، هر روز گریه میکرد. تا چهار سالگی یک کلمه آلمانی حرف نزد و حتی وقتی من با کسی آلمانی حرف میزدم، کلافه میشد. بعد از آن همه چیز سریعتر پیش رفت، در حدی که مربی مهدکودکش پرسید: سپنتا توی خانه هم همینطور یکبند حرف میزند؟
یادم هست وقتی سال آخر مهدکودک بعنوان بچههایی که دیگر بزرگ شدهاند، یک شب توی مهدکودک خوابیدند، تا خانه اشک ریختم. یادم هست بیرون رفتن بدون سپنتا برایم مثل این بود که لخت دارم توی خیابان میگردم. بچهام، همهی زندگی من بود؛ هنوز هم هست. برای من شاید بیشتر سخت بوده مستقل شدن از او، تا برای او، مستقل شدن از من. سخت تلاش کردهام، هر روز تلاش کردهام که مستقل بشود از من. در واقع من در تمام این سالها، هر روز بچه را برای همان روز آمادهاش نکردهام. هر روز تلاش کردهام که بچه آمادهی نزدیک شدن به پنج سال بعدترش باشد. درست مثل پیکرتراشی که در روح یک تکه سنگ، مجسمهای زیبا میبیند، میتراشد تا همان بشود. از حالا، پنج سال بعد، سپنتا بیست ساله است. من در این پسر پانزده ساله، جوانی بیست ساله میبینم که باید آن بشود. امیدوارم آن بشود.
- کیک تولدش را خودم درست کردم. گفته بود لطف میکنی اگر خودت درست کنی. دوست داشت تزیینش با میوه باشد.