۱۳۸۵/۱۰/۱۶
دیدار با فروغ
با هیجان گفتم: «برای جمعه برنامه گذاشتم. از نظر تو اشکالی نداره؟»
سرش به کار خودش گرم بود. نگاهی کرد و گفت: «حالا که گذاشتی».
حالا بعد از اینهمه سال نگاههای دانشمندانه را خوب میشناسم. در نگاهش هیچ مخالفتی نبود. نفهمیدم چرا. شاید ذهنش شلوغتر از این است که بخواهد به این چیزها فکر کند. برایش توضیح دادم که تولد فروغ است و قرار شده با تینا بروم و آنجا مهدیه را هم ببینیم.
نگاه مرددی انداخت و پرسید: «منم باید بیام»؟
نه، هیچ لزومی به آمدن یک دانشمند برای جشن تولد فروغ وجود ندارد. دلایل کاملن مشخصی هست. دانشمندها فرصتهایشان را برای نوشتن، تصحیح، یا مطالعهی مقالات علمی جدید صرف میکنند. چند ساعت ایستادن در هوای سرد و گوش دادن به شعر و دیدن دوستان که کار نیست. شاید کمی مضحک هم باشد. با این حال با همهی مهرش و درحالیکه در نگاهش طلب آزادی موج میزد گفت که اگر دوست داشته باشم همراهم میآید. دوست نداشتم همراهم باشد، چون میدانستم کمی که بایستد کمرش درد میگیرد و حوصلهاش سر میرود.
خبر را از اینترنت دیده بودم و همه را راه انداخته بودم. یکی از دوستانم که خیلی دلم میخواست به این بهانه ببینمش به طعنه گفته بود: «مراسم تولد بر گور...»! و به یادم آورده بود که «هر مرگ اشارتیست به حیاتی دیگر». با تینا و کورش رفتیم تا تجریش و از آنجا قرار بود من راهنمایشان باشم که کوچه را پیدا نکردم. چند وقت پیش، یک روز جمعه تنهایی رفته بودم آنجا، کلی سرما خورده بودم، پشت در مانده بودم و برگشته بودم. و حالا میترسیدم که باز مبادا کسی در را برایمان باز نکند. اما در باز بود. پسربچهی پانزده شانزده سالهای نفری هزار تومان ورودی گرفت و راهمان داد. فضایی غریب.
گورستانها همیشه فضاهایی غریبند. سکوتشان در آن ازدحام جمعیت شگفتانگیز است. هرکسی سرش به کار خودش گرم است. مردهها حرف نمیزنند، به کار همدیگر کاری ندارند، هیچ وقت عجله ندارند، دلشان برای چیزی جوش نمیزند، آنها فقط نگاه میکنند. قبرستان را بخاطر همین نگاههای خاموش دوست دارم. انسانهایی که زمانی برای خودشان هیاهویی داشتهاند و حالا اینطور آرام گرفتهاند.
بی اینکه لازم باشد دنبال چیزی بگردیم، حضور آدمها ما را به سمت در آهنی و طرف دیگر قبرستان کشید. پیرزن دعا میکرد و مرحبا میگفت به همتمان. فکر کردم شاید فروغ را میشناسد و مراسم امروز را میفهمد. رد شدیم. بیست نفری پراکنده دور سنگ قبری ایستاده بودند که رویش گل و شمع میسوخت. گلها از سرما و شمعها از آتش خودشان. وقتی که هیجانم را با احساس خجالت بیان کرده بودم، تینا پرسیده بود مگر آنجا کسی ما را میشناسد؟ نه، آنجا کسی ما را نمیشناخت. حتی فروغ. و خیال کردم که سنگ قبرش فقط بهانهایست برای اینکه ظهر جمعه با عجله ناهار بخوری، کلی راه بروی، از سرما بلرزی و خسته بشوی و برگردی. از همان بلوطهایی که از کنار صادق هدایت برداشته بودم، برای فروغ هم برده بودم. چیز با ارزشتری برایش نداشتم.
آدمها کمکم بیشتر میشدند. یک نفر مدام از شاملو شعر میخواند. یک خانم مسن مدام از فروغ میخواند. پسری شعر علی کوچیکه را بسیار قشنگ و نمایشی خواند. خانمی تصویری از فروغ را که گمان کنم با رنگ روغن کشیده بود آورد. کیک کوچکی آوردند و رویش شمعهای سرخ باریکی روشن کردند. بعضیها دستههای گل آورده بودند. دختری کارت تبریک آورده بود. و بیشتر از اینها شعر بود که خوانده میشد. یا شاید هم جملات احوالپرسی که رد میشد به هوا.
رفتم و اطراف پرسه زدم. هادی شعر آهنگینی را خیلی خوب میخواند. پیرزن نشسته بود جلوی در اتاقش و حرص میخورد. میگفت آواز میخوانند. فروغ را که نمیشناخت. برایش هیچ تفاوتی هم نداشت که زیر این خاک چه خبر است. میگفت اینجا پیر شدهام و تابحال کسی از این کارها نکرده. پسربچه گفت ولش کن. گفتم میروم و میگویم آرام باشند. تا من بخواهم برگردم، مرد میانهسالی رفت و خواهش کرد که آواز نباشد. هادی دوبار دیگر آواز خواند و هیچ کس فکر نکرد که پیرزن چقدر ناراحت شده باشد. فکر میکنم اغلب دلشان میخواست خوش بگذرانند.
بغیر از فروغ، رهی معیری، ایرج میرزا، ملکالشعرا بهار و قمرالملوک وزیری هم آنجا بودند که از همه بیشتر ایرجمیرزا را دوست دارم. شعرهای خیلی قشنگی روی قطعههای فلز حک شده و به سنگ حجیم قبرش نصب شده بود. از همه جالبتر برایم حجم سنگهای قبر بود. طرحدار و مدلدار و گاهی برای مشخص کردن شخصیتی که نامش بر سنگ حک شده، حصاری یا مشخصهای نیز اطرافش دیده میشد. دیدنی بود. پیشتر در مورد سنگ قبر خودم نوشته بودم. خب سنگهای حجیم این گورستان هم بد نبودند. ولی از مدتی پیش که درمورد سوزاندن جسد شنیدم، این ایده را بیشتر میپسندم. ترجیح میدهم جسدم سوخته شود تا ذره ذره بپوسد و خوراک کرمها و مورچهها شود. اینکه خاکستر به آب ریخته شود ایدهی خوبیست. دلم نمیخواهد که خاکسترم به آب رودخانهای ریخته شود. اقیانوس هم خیلی بزرگ است. دریاچهای مثل خزر که هم کوچکتر است و هم مال این خاک و هم آدم میتواند مطمئن باشد به این زودیها خشک نمی شود، بهتر است. یادم باشد از دانشمند بپرسم و دریاچهی مناسبی برای خاکسترم پیدا کنم.
یک اتفاق ساده که آنجا افتاد، قضیهی فرستادن صلوات بود. زنی خواست حالا که برای فروغ شعر خوانده میشود برای شادی روحش صلواتی هم فرستاده شود. کسی اعتراض کرد و ما هم که دنبال موضوع میگشتیم، شروع کردیم به بحث کردن. البته نشنیدم که کسی صلوات بفرستد. به عقیدهی من هرکسی اعتقاد دارد روح کسی با صلوات شاد میشود، خب صلوات بفرستد. اگر هم اعتقاد ندارد که هیچ. ولی هم درخواستش اشتباه است و هم اعتراضش. چرا اینهمه به کار هم کار داریم؟ مهدیه میگفت که چون فروغ به اثر صلوات اعتقادی نداشته، نباید برایش صلوات بفرستیم. ولی آدم از کجا بداند اعتقاد دیگران را؟ میپرسید «تو مگر برای هدایت فاتحه خواندی»؟ نه. من با اعتقادات خودم زندگی میکنم و نه با خوشایند دیگران. آدم که نمیتواند مدام در حال تفتیش عقاید دیگران باشد.
با وجود اینکه برف روی اغلب قبرها محکم شده بود و مسیرهای خوبی برای سرسره بازی درست کرده بود، درختی همانجا تازه جوانه زده بود. کنار قبر فروغ چند درخت بلند بود که مهدیه با علاقه و مهر زیبایی میگفت ریشههای این درخت در خاک فروغ است. شاید خود، فروغی تازه باشد.
یک مورد دیگر هم که دلم میخواهد حتمن بنویسم، درمورد پا گذاشتن روی سنگهای قبر است. ما اغلب بیاعتنا از روی سنگها میگذریم تا سنگ قبری که میشناسیم را پیدا کنیم. بعد پا میگذاریم روی سنگهای دیگر تا سنگی که خودمان دوست داریم را تمیز کنیم و گل رویش بچینیم. غبار سنگ قبر عزیزی برایمان عزیز است و فراموش میکنیم قبرهای دیگر هم عزیزانی دارند. گفتم از روی سنگ کنار بیایید. پرسیدند چرا؟ گفتم اگر صاحب این قبر را میشناختید اینطور رویش میایستادید؟ گفتند نه. گفتم پس بیایید کنار. ولی فایده ندارد. من البته خودم اعتقادی به این چیزها ندارم. ولی قبرهای زیادی بخاطر تولد فروغ لگد شدند.
دوربینم دست کورش بود. خودم حوصلهی عکس گرفتن نداشتم و دوربین هم کمی ایراد داشت. این عکسها را همان اول که خلوتتر بود، کورش عنبری گرفته است.