۱۳۸۷/۰۷/۱۹

رویای آچه

نمی‏دانم «رویای آچه» منتشر شده است یا نه. یک سال و نیم پیش متن پیش‏نویس‏اش را همراه چند داستان دیگر با اجازه‏ی خود آقای امیربختیار از روی کامپیوتر بابا برداشته بودم و هنوز نخوانده بودمش. قشنگ بود. البته احتیاج به یکسری اصلاحات داشت که قطعن تا حالا انجام شده. داستان روایت مردی بود، ویران شده‏ی عشق. کمتر پیش می‏ﺁید که داستانی تکراری بخوانی و همچنان به اصلیتش مومن بمانی. داستان‏های آقای امیربختیار از این دست‏اند. روایت‏هایی هستند که اصیل نوشته می‏شوند. شاید البته شناخت من از نویسنده هم در قضاوتم دخیل باشد. خوب یادم هست که با چه اشتیاقی منتظر کلاس‏های درسش می‏شدیم و چه لذتی می‏بردیم از گوش دادن به قواعد دستور زبانی که به هیچ دردمان نمی‏ﺧورد. روزهای کسل کننده‏ی انتظار در صف کنکور را این کلاس‏ها تنوع می‏دادند. باید اعتراف کنم حتی یک جمله هم از آن کلاس‏ها به یاد ندارم که بتوانم بگویم فلان مطلب را آقای امیربختیار به من یاد داده. ولی شلوار کردی گشاد و اصالت زندگی و صدایی که از پشت سبیل‏هایش بیرون می‏ﺁمد و رنگ مهر داشت را خوب یادم هست. یک سال و نیم پیش که برای برداشتن این پیش‏نویس‏ها اجازه گرفتم فهمیدم که این مرد هم از آنهاست که با عشق دوستش دارم. روز بعد، سرشب کلی راهش را کج کرده بود و آمده بود که فقط کتابش را به من هدیه کند. غیر از اسم خودم چیز دیگری از نوشته‏اش را به یاد ندارم. از جلد کتاب هم فقط تصویر پرنده‏ای آویخته یادم مانده. اما از باقی کتاب، کلی تصویرهای زنده در ذهنم دارم. وقتی از داستان یا شعر یا هر نوشته‏ای تصویرهای زنده در ذهنم بماند، طوری که نتوانم آنها را از خاطرات خودم جدا کنم، با جرات می‏گویم که نوشته‏ی خوبی‏ست. درست مثل نوشته‏های آقای امیربختیار. باید ایمیل‏ش را پیدا کنم و برایش بنویسم.

پی‌نوشت: آدرس وبلاگ آقای امیربختیار رو پیدا کردم. اینجا کلیک کنید.