نمیدانم «رویای آچه» منتشر شده است یا نه. یک سال و نیم پیش متن پیشنویساش را همراه چند داستان دیگر با اجازهی خود آقای امیربختیار از روی کامپیوتر بابا برداشته بودم و هنوز نخوانده بودمش. قشنگ بود. البته احتیاج به یکسری اصلاحات داشت که قطعن تا حالا انجام شده. داستان روایت مردی بود، ویران شدهی عشق. کمتر پیش میﺁید که داستانی تکراری بخوانی و همچنان به اصلیتش مومن بمانی. داستانهای آقای امیربختیار از این دستاند. روایتهایی هستند که اصیل نوشته میشوند. شاید البته شناخت من از نویسنده هم در قضاوتم دخیل باشد. خوب یادم هست که با چه اشتیاقی منتظر کلاسهای درسش میشدیم و چه لذتی میبردیم از گوش دادن به قواعد دستور زبانی که به هیچ دردمان نمیﺧورد. روزهای کسل کنندهی انتظار در صف کنکور را این کلاسها تنوع میدادند. باید اعتراف کنم حتی یک جمله هم از آن کلاسها به یاد ندارم که بتوانم بگویم فلان مطلب را آقای امیربختیار به من یاد داده. ولی شلوار کردی گشاد و اصالت زندگی و صدایی که از پشت سبیلهایش بیرون میﺁمد و رنگ مهر داشت را خوب یادم هست. یک سال و نیم پیش که برای برداشتن این پیشنویسها اجازه گرفتم فهمیدم که این مرد هم از آنهاست که با عشق دوستش دارم. روز بعد، سرشب کلی راهش را کج کرده بود و آمده بود که فقط کتابش را به من هدیه کند. غیر از اسم خودم چیز دیگری از نوشتهاش را به یاد ندارم. از جلد کتاب هم فقط تصویر پرندهای آویخته یادم مانده. اما از باقی کتاب، کلی تصویرهای زنده در ذهنم دارم. وقتی از داستان یا شعر یا هر نوشتهای تصویرهای زنده در ذهنم بماند، طوری که نتوانم آنها را از خاطرات خودم جدا کنم، با جرات میگویم که نوشتهی خوبیست. درست مثل نوشتههای آقای امیربختیار. باید ایمیلش را پیدا کنم و برایش بنویسم.
پینوشت: آدرس وبلاگ آقای امیربختیار رو پیدا کردم. اینجا کلیک کنید.