۱۳۸۷/۰۸/۰۴

آینه

آینه‏ام،
کوبیده به دیوار آسانسوری
که بی‏وقفه بالا می‏رود،
پایین می‏رود.

تمام دخترانی که به دیدنت می‏ﺁیند را می‏شناسم
با گریه‏هایشان گریه می‏کنم
با خنده‏هایشان می‏خندم
بوسه‏هایشان را می‏بوسم
همه فکر می‏کنند چقدر شبیه من‏اند.
کافی‏ست خود واقعی‏ام را ببینند
شیشه‏ای که همه چیز از پشت آن پیداست،
جیوه‏ای که طلا را می‌بلعد
و تصویرهای محض و مضحک،
که به ضربه‏ای تکه‏تکه‏ام کنند.

اما به من بگو
دختری که برای دیدنت می‏ﺁید
آخرین لحظه
موهایش را کجا مرتب می‏کند؟