چهارزانو نشسته بود کف حوض و میلهی فواره را بغل زده بود. نور ماه اطراف تنش میلغزید. آب زیر سینهاش آرام موج میخورد. زن پوزخندی زد و از نیمپله پایین رفت. یک پا را گذاشت لبهی حوض و به شیر آب تکیه زد. گفت: «یه وقتی من عاشق یه مردی شدم که زن داشت. نفهمیدم چطور اتفاق افتاد، ولی عاشق بودم. بعد یه مدتی زنشو ول کرد، رفت یه زن دیگه گرفت. منم موندم علاف. حالا تو هم عاشق این دختره شدی که چی بشه؟ توقع داری فرار کنه باهات؟ اگه طلاق بگیره بره زن یکی دیگه بشه چی؟»
چیزی نگفت. حتی نگاه نکرد. زن قدم به آب گذاشت. نور ماه سرگردان شد. زیر بغلش را گرفت و در حالی که بلندش میکرد گفت: «بلند شو. آدم حق داره عاشق بشه، ولی احمق که نباید بشه. اینجا نشستی سرما میخوری میفتی، سه روز منو علاف میکنی. پاشو خیالم راحت بشه میخوام بخوابم».
سطح آب با تنش بلند شد و پایین ریخت. نور ماه تکه تکه شد و کوبیده شد به دیوارهها. آب با تن هردو کشیده شد و ریخت کف حیاط. زن گفت: «اینطوری نیا تو. لباساتو همین جا دربیار بنداز رو بند، میرم برات لباس میارم». رفت و لباس ﺁورد. با شورت ایستاده بود جلوی در و نگاه میکرد. میلرزید. زن گفت: «خواستی میتونی بیای تو تخت من بخوابی».
با تن یخ زده زیر پتو خزید. زن بهش جا داد و بغلش کرد. بین سینه و بازوهای زن مخفی شد. زن سرش را بوسید و نوازشش کرد. جسم خودش را به یاد آورد بین حجم بازوهای پدرش. به پژواک گفت: «عاشقی چیز خوبیه، ولی آدم نباید که به خودش آسیب بزنه. آدم عاشق همه چیزش مقدسه، حتی تنش».
بیقراری مثل بیقراری پرندهای بود که از ترس اسارت بین دستها بیحرکت شده باشد. پلکها روی هم بند نمیشدند. نور ماه افتاده بود روی آب حوض و آرام میلغزید.