- مامان بزرگ من شاید بالای نود سال سن داشت. دکتر گفته بود که روزه گرفتن برایش سم است. یواشکی روزه میگرفت. میفهمیدی که روزه است اما میگفت نه ننه جان، فقط فلان روز را گرفتهام که ثواب داشته. نمیتوانسی بازش داری از اعتقادش. کسی هم بهش سخت نمیگرفت. پیرزن دلش به ایمانش خوش بود.
- مامان من هنوز نماز میخواند و گاهی روزه هم میگیرد. جوانتر که بود فکر میکرد حتمن از گرسنگی خواهد مرد اگر نصف روز چیزی نخورد. نمازش را هم هر وقت حوصله نداشته نخوانده و آن سال عید تمام نمازهای شبش را روبروی تلویزیون، روبروی «ساعت خوش» میخواند. همیشه وقت نماز حواسش به این بود که الله اکبری بگوید و امر و نهیی کند. همیشه بعد از نماز یک ایدهی تازه برای دکور خانه داشت. کسی بهش سخت نمیگیرد. دلش به ایمان خودش خوش است.
- روزه گرفتن را دوست داشتم. به من احساس قویتر بودن میداد. نماز هم میخواندم. سال اول دبیرستان هر روز ظهر در مسجد روبروی مدرسه نماز را به جماعت میخواندم. نه فقط برای اینکه اسمم را برای نمرهی پرورشی یادداشت کنند. برای اینکه نماز جماعت را دوست داشتم. آن حس قدرت جمعی را دوست داشتم. هر سال ماه رمضان شروع میکردم قرآن خواندن اما هیچ وقت یک دور کامل نشد. معمولن هم از قرآن ترجمهی فارسیاش را میخواندم. ترجمههای مختلفی از قرآن داشتیم اما من همیشه افسوس میخوردم که چرا ترجمهای روان از قرآن در دسترس نیست. شاید اصلن برای همین کتاب قرآن منظوم را خریدم و آن هم خیلی خوب نیست.
- ماه رمضان را دوست داشتم. بخصوص سحر بیدار شدنش را دوست داشتم. روالش را دوست داشتم. قرآنش را دوست داشتم. نمازش را دوست داشتم. حس «میتوانم»اش را دوست داشتم. اما سهم کودکیِ ما از ماه رمضان چه بود؟ شیرهای آب مدرسه را به رویمان میبستند. بوفه تعطیل بود. همیشه دلم میخواست برای افطارم چیزی از بوفهی مدرسه بخرم اما ممنوع بود. آن سال برای ما ده سالهها ممنوع بود. باید پول میدادیم به بچههای کوچکتر که برای افطارمان چیزی بخرند و بیاورند و تازه خبرچینیمان را هم نکنند. باید دوست میشدیم و رشوه میدادیم به مسوولین آبخوری که بگذارند آب بخوریم. به ما یاد دادند که بر سر ایمانمان دروغ بگوییم. رشوه بدهیم. بخاطر منافعمان دوستی کنیم و یواشکی آب بخوریم. من معمولن مغرورتر از آن بودم که بخواهم برای آب خوردن، یا خوراکی خریدن منت کسی را بکشم. اما بچههای ده یازده ساله سعی میکردند این دغلبازیها را یاد بگیرند. دلمان به ایمانمان خوش نبود. ایمانمان مدام با پیمانهها سنجیده میشد. با یک قورت آب خوردن. با کپک سفید دهان. با نماز جماعت توی مسجد. با دیده شدن کف پا وقت نماز. با اندازهی بلندی چادر جلوی صورتمان. با این. با آن. و بدتر از همه این بود که اندازهی پیمانهمان بستگی داشت به اینکه چطور با مسوول آبخوری راه آمده باشیم. چطور با مسوول اسم نویسی دوست شده باشیم. چطور هوای این یا آن را داشته باشیم که خبر چینی نکند.
نه. ما دلمان به ایمانمان خوش نبود. به ما سخت میگرفتند. خیلی سختتر از آنچه واقعن بود. خدای من را کشتند. خدای من را بیاعتبار کردند. خدای من را به مسخره گرفتند. حالا واقعن از اینکه خدایی ندارم تا وقت نیاز در خلوتش بنشینم ناراحتم. از اینکه در اوج واماندگی کسی را ندارم صدایش بزنم غمگینم. اما خوشحالم از اینکه پسرکم هنوز خدا را نمیشناسد. به پسرکم نگفتهام که هر خواهشش را از خدا بخواهد. در عوض به او گفتهام که هر کاری ازش برمیآید به این شرط که به قدر کافی تمرین کند. سعی میکنم به او یاد بدهم که هیچکس، حتی خدا، به داد آدم نمیرسد و آدم باید فقط به خودش ایمان داشته باشد. آدم باید هرچقدر که میتواند یاد بگیرد و هرچه بیشتر تمرین کند.
- عکسِ متن، مامان بزرگ مومن است که پیش از به دنیا آمدن پسرکم از دنیا رفت.