یکربع به دوازده بود که پیمان بیدارم کرد: «عزیزم! ساعت چند امتحان داری»؟
خوابم برده بود پیش از آنکه فرصت کنم به او بگویم پیش از یازده و نیم بیدارم کند. قصد داشتم یازده و نیم از خانه بروم بیرون که فرصت داشته باشم اول آشغالها را ببرم با خودم پایین و بیندازم در سطلهای آشغال: آشغال غذا در سطل قهوهای؛ آشغال معمولی در سطل خاکستری شماره ده؛ قوطیهای ماست و آبمیوه در سطل زرد؛ کاغذها در سطل آبی. فرصت نبود و گفتم «آشغالها باشه برای تو». کیفم و دسته کلیدم را برداشتم و رفتم بیرون. امیدوار بودم که بین راه حالم بد نشود. امیدوار بودم که سردردم بیشتر نشود. نمیخواستم تند بروم. نمیدانستم فشار خونم بالاست یا پایین. هرچه که بود حالم بد بود. حالم از صبح که بیدار شده بودم بد بود. سرم درد میکرد و به قدر یک توپ تخم مرغی، سمت راست بالای ابروی راستم ذقذق میکرد. حالت تهوع داشتم و منگ بودم.
به دانشگاه که رسیدم، صدای زنگ ساعت دوازده هنوز ادامه داشت. از پلههای وسط راهرو باید میرفتم بالا و میپیچیدم سمت راست و میرفتم ته راهرو، کلاس آخر، سمت راست. خانم معلم سر کلاس منتظر بود. آنا و خوزه زودتر آمده بودند. خانم معلم روی یک دستمال زرد و نارنجی، یک تکه کیک میوهای که معلوم بود خودش درست کرده آورد و گذاشت جلوی دستم. گفت شیرینی روز آخر است. به سختی کیک چسبیده به دستمال را خوردم. بلند شدم و دستمال را انداختم در سطل آشغال کنار در ورودی. سرجای خودم که برگشتم، خانم معلم برگههای امتحان را گذاشت جلوی یکی یکیمان. پشت و روی برگه چند سری سوال بود: شکل درست فعل را بنویسید؛ جاهای خالی را پر کنید؛ حرف اضافه را حدس بزنید...
نیم ساعت بعد در خیابان بودم. حالم بهتر بود اما هنوز دلم میخواست دراز کشیده باشم در رختخواب. تلفن زدم: «سلام عزیزم. کجایی»؟