۱۳۹۴/۰۵/۲۷

درمورد من

اواخر فروردین پنجاه و هفت به دنیا آمدم. از این رو عاشق بهارم. تابستان‌ها را دوست دارم. پاییزها غمگینم و زمستان‌ها امیدوار. از کودکی‌ام بیشتر از هر چیز، باغچه‌های سبزی‌کاری‌ام را به یاد دارم و عصرهای دوچرخه سواری را. هنوز اگر حوصله کنم پشت پنجره‌ی آشپزخانه، در گلدان‌ها سبزی می‌کارم. اگر نترسم، دوچرخه سوار می‌شوم. 
غربت را اولین بار وقتی ده ساله بودم، در مشهد شناختم. بعد از آن هر سال عوض شدن مدرسه، این حس را در من تازه نگه داشت. بیست سالم که بود ازدواج کردم و این تغییر به شهر و بعد به کشور رسید. حالا دیگر هیچ غربتی من را نمی‌ترساند. چمدانم همیشه در دسترسم است تا از جایی به جایی دیگر بروم.
سالها پیشتر از ازدواجم، عاشق همسرم بودم و هنوز دوستش دارم. گاه به گاه در میان نوشته‌هایم از او به اسم «دانشمند» یاد کرده‌ام. این دنیای دیوانه را می‌شناسد و هر از گاه چیزی به آن اضافه می‌کند. پسرکی دارم که سریعتر از حد حوصله‌ی من دارد بزرگ می‌شود. خانه‌ام را بی این دو نمی‌خواهم.
غیر از آن چیزهایی که در مدرسه و از کتابخانه‌ی بزرگ پدرم یاد گرفته بودم، به اجبار، فرانسوی و بعد آلمانی و انگلیسی را هم یاد گرفته‌ام. به شوق نوشتن و لذت ترجمه کردن، سختی این اجبارها را کمتر حس می‌کنم. روزانه نوشتن از عادت‌های قدیمی من است و اگر چند روزی دست به کی بورد نزده باشم، کلافه و عصبانی‌ام. کلافگی‌ها و عصبانیت‌هایم را هم همین روزانه نوشتن‌ها تخفیف می‌دهند. 
رشته‌ی تحصیلی دانشگاهی‌ام، مهندسی کامپیوتر است. لذت برنامه نویسی را با لذت ترجمه کردن یک شعر برابر می‌دانم. ترجمه‌ی زبان آدمیزاد به زبان کامپیوتر، ماشین را وامی‌دارد تا کاری کند. امیدوارم ترجمه‌ی متنی به زبان ما، آدمیزاد را به کاری وادارد.
بیش از هر مذهبی به نیروهای دنیا معتقدم. عشق و نفرت، خنده و گریه، سلامتی و بیماری... همه و همه مثل گهواره‌ای در آغوشمان گرفته‌اند و تابمان می‌دهند. تا کی که به خواب رویم.