مارتین را که با حال خراب همراه آمبولانس روانه کردند، تیم وسایلش را جمع کرد و گفت که میرود خانه. مرجان باید میماند تا ساعت شش و هنوز ساعت دو نشده بود. کجا میرود؟ دلش شور افتاد و مشغول کار خودش شد. کمی دلسوزی و کمی حسادت زنانه را مخلوط کرد و بالاخره ساعت هنوز چهار نشده بود که ایمیل نوشت برای تیم:
درمورد موضوعی که امروز صبح پرسیدی، فایل پیوست را ببین.
امیدوار بود که تا آخر وقت جواب از تیم بگیرد. اما تیم حتی توی فیس بوک هم آنلاین نبود. دلگیر شده بود از بیمار شدن مارتین؟ خاطرات بد از این ماجرا برایش زنده شده بود؟ یا رفته بود به این بهانه دختری را ببیند؟ خدا نکند که دوست دختر گرفته باشد. تا یک ساعت بعد، از فکر اینکه تیم ته دلش شاد بوده از این فرار، دلخور بود. حالا کجاست؟ کجا رفته؟
ساعت شش دیگر کسی توی دفتر نبود. آخرین نفر ساعت پنج و نیم رفته بود و مرجان همهی حواسش را داده بود به کارش که قبل از شش تمام بشود. تمام نمیشد. نیمی از حواسش به تیم بود که چرا ناگهان وسایلش را جمع کرده بود و رفته بود. سعی میکرد به یاد بیاورد حالت چهرهاش را که غم زده بود؟ آشفته بود؟ عادی بود؟ یا برقی از شادی کودکانه در چشمهایش داشت؟ چشمهای ریز آبی رنگش را وقت خداحافظی به یاد نمیآورد. هیچ فکرش را هم نکرده بود که تیم بخواهد به آن زودی برود و فرصت نکرده بود که چشمها و حالت چهرهاش را خوب تماشا کند. تیم وسایلش را برداشته بود و گفته بود: میروم خانه. تا مرجان بخواهد سر بلند کند، تیم از اتاق رفته بود بیرون. هیچ کس نپرسید که کجا میروی یا چرا داری به این زودی میروی. او فقط رفته بود.
مرجان چراغ را خاموش کرد. در اتاق را قفل کرد و با عجله رفت به جلسهای برسد که تا ساعت هشت طول میکشید. بعد از جلسه تنهایی تا ایستگاه اتوبوس رفته بود و خط دوازده را سوار شده بود و نیم ساعت بعد رسیده بود خانه. به محضی که مرجان در را باز کرده بود، هم اتاقیاش که خوش لباس نبود اما لباسهای خیلی خوشرنگی میپوشید، خودش را رسانده بود توی راهرو و مرجان را دعوت کرده بود برای گپ زدن با یک دوست ایرانی. تازه آشنا شده بود با یک دختر دانشجوی سبزه و بانمک که شنیدن حرفهایش خسته کننده نبود. با اینحال تا ساعت ده و نیم مدام صدایی توی سر مرجان میگفت: «خستهام»! و مرجان توی سرش به صدا دستور میداد: «خفه»! صدا چند دقیقهای آرام میگرفت و باز دوباره شروع میکرد به اعتراض کردن.
بالاخره دوست ایرانی خداحافظی کرد و مرجان رفت به اتاق خودش. دکمهی دامن و گیرهی سوتیناش را که باز کرد، حس کرد پستانها و شکمش از تو دارند باد میکنند. خستگی توی تنش جا پیدا کرده بود که منتشر بشود و آرام آرام بیرون بریزد. مرجان لباس خواب راحتش را پوشید. روی تخت نشست و کمرش را تکیه داد به بالش بزرگ پشت سرش. چشمهایش را بست و یادش آمد که به مادرش قول داده حتمن امشب ایمیلی برای بهادر بنویسد. به کندی از روی تخت بلند شد و نشست پشت میز کامپیوتر. تا کامپیوتر بالا بیاید، باز یاد تیم و رفتن ناگهانیاش افتاد. ایکاش جواب ایمیل بعد از ظهر را داده باشد.
مرجان صفحهی ایمیل را باز کرد و فقط دو تا ایمیل تبلیغاتی داشت. یکی تخفیف از فلان فروشگاه لوازم خانگی و یکی پیشنهاد گردش آخر هفته به فلان هتل. هر دو را نخوانده دیلیت کرد و صفحهی چت با تیم را باز کرد. آخرین بار دو روز پیش بوده که تیم با کسی چت کرده. با کی حرف زده؟ با مرجان؟ توی این دو روز با هیچ کس دیگری حرف نزده یا جای دیگری دارد برای چت کردن با دیگران؟ دو روز پیش مرجان یک فایل را بهانه کرده بود و خواسته بود از تیم که برایش بفرستد و تیم هم فایل را فرستاده بود. نوشته بود: «مرجان عزیز! فایل را با ایمیل برایت فرستادم».
مرجان چندین بار جمله را دوباره خواند: «مرجان عزیز! فایل را با ایمیل برایت فرستادم» و باز به یادش آمد که به مادرش قول داده امشب حتمن برای بهادر ایمیل مینویسد. بهادر نوهی خالهی پروین خانم، از دوستهای قدیمی مادر مرجان بود که توی یک ماه گذشته دو بار با خانوادهاش آمده بود برای خواستگاری. مامان از خانوادهی بهادر خیلی خوشش آمده و میگوید از آن مایهدارهای اصیلاند. بابا هم راضی است و حالا فقط مانده رضایت مرجان. قرار بر این شده که مرجان با بهادر آشنا بشود و به جای ارتباط حضوری که ممکن نیست، ارتباط ایمیلی داشته باشند. بهادر اولین ایمیل را اینطور زده بود برای مرجان که «مرجان خانم، امیدوارم جسارت بنده را بابت تاخیر بپذیرید برای اینکه من دو روز فقط به این فکر میکردم که چی بنویسم».... مرجان هم کلی فکر کرده بود و اسم فامیل بهادر به یادش نیامده بود و بالاخره نوشته بود: «جناب بهادر خان...». و بعد هر روز برای هم ایمیل زده بودند و با هم چت کرده بودند و برای هم عکس فرستاده بودند و حالا از آخرین پیغام یک هفته گذشته بود و مرجان هنوز جواب ننوشته بود. چی میتوانست جواب بنویسد برای کسی که گفته بود «دلم میخواهد شما را بنشانم روی بالش پر و دو تا فرشته را استخدام کنم که مدام به کارهای شما رسیدگی کنند و بادتان بزنند و شما دست به سیاه و سفید نزنی. فقط خانم خانهی من باشی و مادر یکی یکدانه برای بچههای من». و بعد نوشته بود: «آنقدر پول به پایت میریزم که نیاز نداشته باشی توی غربت کار کنی و درس بخوانی». و مرجان با خودش فکر کرده بود که دلش نمیخواهد کسی آنقدر پول به پایش بریزد که پاهایش از کار کردن و درس خواندن بریده بشوند. با خودش فکر کرده بود که چه بی ربط است روی بالش پر نشستن و مادری کردن. مگر میشود دست به سیاه و سفید نزد و بچه بزرگ کرد؟ با خودش فکر کرده بود که دلش نمیخواد خانم خانهی کسی باشد و بچههای کسی را مادری کند؛ بلکه میخواهد خانم خانهی خودش باشد و مادر بچههای خودش. و این را کمتر مردی و حتی کمتر زنی میفهمید. مامان گفته بود «خوشی زده زیر دلت و بهانه میکنی. طرف آنقدر پول دارد که تا آخر عمرت مجبور نباشی کار کنی». مرجان ولی گفته بود که «پس اینهمه دارم درس میخوانم اینجا و به خودم سخت میگیرم برای چی»؟ مامان گفته بود: «برای اینکه شوهر پولدارتر گیرت بیاید». و مرجان بحث نکرده بود و قول داده بود به مامان که حتمن امشب جواب ایمیل بنویسد برای بهادر. مامان گفته بود: «فکر بابات را هم بکن که خیلی عصبانی میشود اگر بفهمد داری دبه میکنی». و گفته بود: «ما اینجا هی خون دل بخوریم و هی از خواستگارهای تو پذیرایی بکنیم و تو تره هم برای ما خورد نمیکنی». و مرجان با خودش فکر کرده بود: «مگر من خواستم شوهر کنم؟ مگر من خواستگار را فرستادم؟ من که اصلن آنجا نیستم».
مرجان غرق فکر و خیال، کلیک کرد روی پنجرهی چت با تیم و نوشت:
- سلام تیم! امروز بعد از رفتن مارتین انگار آشفته شدی. اجازه دارم بپرسم چی ناراحتت کرد؟
بعد چشم دوخت به پنجرههای تو در تو که پنجرهی چت با تیم باز شده بود روی پنجرهی ایمیل برای بهادر. دستهایش را از روی میز برداشت و از دو طرف تنش پایین انداخت. چانهاش را گذاشت روی میز و چشم دوخت به صفحه. یک دقیقه خیلی طولانی گذشت تا تیم جواب داد:
- سلام. مشکلی نبود. چرا میپرسی؟
- به نظرم رسید انگار خاطراتی از گذشته در تو زنده شده و آشفتهات کرده.
- نه، فقط حوصله نداشتم توی بحثهای مربوط به آن ماجرا باشم.
- ولی هیچ بحثی نشد.
- من از کجا میدانستم؟
- :)
- حتم دارم خودت ناراحت شدهای که اینطور خیال کردی.
- خب آره. من ناراحت شدم. همه ناراحت شدیم.
- آره.
مرجان ماند که حالا چی بنویسد؟ چطور حرف را کش بدهد و بیشتر تیم را وادار کند به حرف زدن؛ به حرف نوشتن. ایکاش میشد برای تیم بنویسد که خیلی خسته است. بعد برود توی رختخواب دراز بکشد و برایش بنویسد که حالا دراز کشیدهام توی رختخواب. حالا بالشم را مرتب میکنم. حالا پتو را کشیدهام زیر چانهام. حالا از شدت خوابآلودگی کلمهها را درست نمیبینم. حالا دیگر خوابم... اما تیم هنوز آنقدر وارد زندگی خصوصی مرجان نشده بود که مرجان بخواهد از زندگی خصوصیاش برایش بنویسد. بعد از یک سال هنوز تیم نمیدانست که مرجان کجا زندگی میکند اما بهادر هنوز یک ماه نگذشته، دکور اتاق مرجان را هم دیده و حتی آن قاب کوچک عکس مادربزرگ را روی دکور سفید گوشهی اتاق دیده و اینهمه سرک کشیده به زندگی خصوصی مرجان. از همه چی پرسیده که چی میخری؟ چی میخوری؟ چی میپوشی؟ کجا میروی؟ کجا میخوابی؟ با کی حرف میزنی؟ و هنوز یک ماه نشده، شکایت برده پیش مامان که چرا مرجان جواب ایمیل نمیدهد.
صدای بنگ خفیفی مرجان را به خود آورد. پیغام تیم بود که نوشته بود:
- فردا عصر آزادی؟
فکر مرجان هزار جا بود. فردا باید باز تا هشت شب برود جلسه و بعد خسته بیاید خانه و بیفتد روی تخت. باز شاید مجبور باشد برای بهادر ایمیل بنویسد. شاید مجبور باشد به مامان تلفن بزند و با او سر موضوع بی اهمیتی بحث کند. برای تیم نوشت:
- هشت به بعد آره.
- دوست داری بعدش با هم شام بخوریم؟
مرجان یکه خورد و شادی مثل خون منتشر شد توی بدنش. خستگی رفته بود و پشت پنجره نشسته بود و داشت از پنجره تاریکی شب را تماشا میکرد. مرجان نوشت:
- کجا؟
قرار شام فردا شب را با تیم گذاشت و خداحافظی کرد. دلش نمیخواست پنجرهی چت با تیم را ببندد. یک بار دیگر جملههای کوتاهی که آن شب برای هم نوشته بودند را خواند. بعضی جملهها را دوباره خواند. بعضی را طولانی نگاه کرد. روی بعضی کلمات دست کشید. و بعد پنجره را بست. پنجرهی سفید ایمیل هنوز آن زیر باز بود. رنجی از سرتاسر بدنش گذشت. خستگی رو برگرداند و نگاهش کرد. بلند شد و چند قدم توی اتاق راه رفت. باز رفت و نشست و رو کرد به تاریکی پشت پنجره . مرجان چشم دوخت به اسم بهادر و کلماتی که یک هفته پیش برای مرجان نوشته بود. حروف و کلمات درهم میگذشتند و سیاه و سفید با هم قاطی میشدند. مرجان پیشانیاش را گذاشت روی خنکی میز. کمی صبر کرد. چند بار آرام و عمیق نفس کشید. بعد سر برداشت. پنجرهی ایمیل را بست. کامپیوتر را خاموش کرد. به رختخواب رفت. پتو را کشید تا زیر گردنش. زانوهایش را بالا آورد و چسباند به سینهاش. دستهایش را حلقه کرد دور پاهایش. چشمهایش را نبست تا سوزش خواب خودش بیاید و آنها را ببندد و جسم را از خیال رها کند.