حوصله ی خاطره نوشتن ندارم از روز اول مدرسه که دم در خداحافظی کردیم و مامان و بابا رفتند که هردو به روز اول مدرسه ی خودشان برسند. از اینکه ما را به صف کردند تا کلاس بندی مان کنند و معلم خوش اخلاقی قلم و کاغذ به دست می خندید و کاغذش را می گذاشت روی سر بچه ها که چیزی درش یادداشت کند و به شوخی نوک قلم را می زد روی سر دخترها. که رفتم به یک خانمی گفتم می خواهم توی کلاس حوری باشم. پرسید حوری کیه؟ فامیلش چیه؟ گفتم نمی دونم. گفت برو پیداش کن و بشین کنارش. من اما حوری را پیدا نمی کردم و آخر سر هم توی کلاس هم نیفتادیم.
حوصله ندارم بنویسم از اینکه خانم معلم کلاس اولم خانم سلیمانی بود و چقدر دوست داشتنی بود تا روزی که در دوازده سیزده سالگی دوباره دیدمش و با هم رفتیم گردش و قداستش به چند ساعت توی دلم از بین رفت و شاید از همان موقع باورم به قداست هر آدمی و هر چیزی از بین رفت و شاید از همان موقع در بدر تمام عمرم به دنبال معبود مقدسم گشتم تا وقتی که بالاخره ندایی با صلابت توی گوشم زد که تو خود معبود مقدسی.
حوصله ی مرور کردن خاطرات خودم را ندارم تمام روزهای مدرسه که سه سال، فقط سه سال آرام بود و باقی همه هیاهوی شهری بزرگتر از اندام کوچک من بود با همکلاسی هایی که به آن هیاهو عادت داشتند و من نداشتم. با چشم و هم چشمی ها، تنگ نظری ها، عادت ها و رفتارهای تمام بچه شهری ها که من هیچ کدامشان را بلد نبودم. سالهای سال پیچیده شدن در مانتو و مقنعه ی سیاه و مدام مرور کردن لیست گناه ها و مجرم بودن به هر دلیل بی دلیلی. مدام شاگرد تنبل بودن و حوصله نداشتن که مشق های بی پایان را بی دلیل بنویسم و حساب های ساده را بی دلیل تکرار کنم. جان بکنم که عددها و اسم ها را در کتاب های تاریخ و جغرافی بخوانم و بدتر، حفظ کنم. همیشه فکر می کردم که من اشتباهم، چون برخلاف همه، درس ریاضی را می فهمیدم و دیکته بلد بودم اما دو تا اسم ساده را حوصله نداشتم حفظ کنم. توی ذهنم نمی ماند و دوست نداشتم بفهمم نتیجه ی فرمول های شیمی چی می شود یا کدام پادشاه قبل و بعد از کدام پادشاه دیگر بوده. چیزهایی که اگر توی ذهنم مانده بودند، حالا شاید، و فقط شاید زندگی ام متفاوت بود.
حوصله ی به یاد آوردن آنهمه روزهای سرد و تلخ را ندارم. روزهای ترس و اجبار. اجبار. اجبار. و هرچه فکر می کنم جز چند مورد استثنایی از دوستی ها و یا معلم های بی نظیر، باقی تمام دوران تحصیلم، دوازده سال به رخوت و کدورت گذشت. متاسفم این را بگویم که من از مدرسه بیزارم. حتی از پا گذاشتن توی محیط مدرسه بدم می آید. عوقم می گیرد. یک زمانی دلم می خواست معلم بشوم اما بعدتر دیدم که نه، معلمی کار من نیست. من اصلن هوای مدرسه را نمی توانم نفس بکشم، چه برسد که بخواهم آنجا زندگی کنم.
...
امسال تابستان پسرکم می رود کلاس اول. می رود توی مدرسه. و مدرسه هی جلسه می گذارد. اینکه این محیط و این سیستم را نمی شناسم واقعن سردرگمم می کند. هربار که پسرکم درمورد مدرسه سوال می کند، سعی می کنم با جواب های منطقی و ساده نگرانی هایش را برطرف کنم. اما وقتی به من می گوید که دوست ندارد برود مدرسه، دلم می خواهد بزنم زیر گریه. نمی دانم وقتی خودم هیچ خیری در مدرسه ندیدم، حالا چطور پسرکم را قانع کنم که مدرسه از مهدکودک بهتر است؟
ایکاش مدرسه ها جاهای بهتری بودند.