اندر تواریخ نبشتهاند که به هرات پادشاهی بود کامگار و فرمانروا با گنج و خواستهی بسیار و لشگری بیشمار و همه خراسان در زیر فرمان او بود و از خویشان جمشید بود، نام او شمیران… و او را پسری بود، نام او بادام، سخت دلیر و مردانه و با زور بود و در آن روزگار تیراندازی چون او نبود. مگر روزی شاه شمیران بر منظره نشسته بود و بزرگان پیش او و پسرش بادام، پیش پدر. قضا را همایی بیامد و بانگ میداشت و برابر تخت، پارهای دورتر، به زیر آمد و بر زمین نشست. شاه شمیران نگاه کرد. ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته و آهنگ آن میکرد که همای را بگزد. شاه شمیران گفت: «ای شیرمردان! این همای را از دست این مار، که برهاند و تیری به صواب بیندازد؟» بادام گفت: «ای ملک! کار بنده است.» تیری بینداخت چنانک سر مار در زمین بدوخت و به همای هیچ گزند نرسید. همای خلاص یافت و زمانی آنجا میپرید و برفت.
قضا را سال دیگر همین روز، شاه شمیران بر منظره نشسته بود. آن همای بیامد و بر سر ایشان میپرید و پس بر زمین آمد، همانجا که مار را تیر زده بود، چیزی از منقار بر زمین نهاد و بانگی چند بکرد و بپرید. شاه نگاه کرد و آن همای را بدید. با جماعت گفت: «پنداری این همان است که ما او را از دست آن مار برهاندیم و امسال به مکافات آن باز آمده است و ما را تحفه آورده. زیرا که منقار بر زمین میزند. بروید و بنگرید و آنچ بیابید، بیارید.» دو سه کس برفتند و به جملگی دو سه دانه دیدند آنجا نهاده؛ برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند. شاه نگاه کرد. دانهای سخت دید. دانایان و زیرکان را بخواند و آن دانها بدیشان نمود و گفت: «هما این دانها را به ما به تحفه آورده است. چه میبینید اندرین؟ ما را با این دانها چه میباید کردن؟» متفق شدند که این را بباید کشت و نیک نگاه داشت تا آخر سال چه پدیدار آید. پس شاه تخم را به باغبان خویش داد و گفت: «در گوشهای بکار و گرداگرد او پرچین کن تا چهارپا اندرو راه نیابد؛ و از مرغان نگاه دار؛ و به هر وقت احوال او مرا مینمای.» پس باغبان همچنین کرد. نوروز ماه بود.
یکچندی برآمد، شاخکی ازین تخمها برجست. باغبان، پادشاه را خبر کرد. شاه با بزرگان و دانایان بر سر آن نهال شد. گفتند ما چنین شاخ و برگ ندیدهایم و بازگشتند. چون مدتی برآمد، شاخهاش بسیار شد و برگها پهن گشت و خوشه خوشه به مثال گاورس ازو درآویخت. باغبان نزدیک شاه آمد و گفت: «در باغ هیچ درختی ازین خرمتر نیست.» شاه دگرباره با دانایان به دیدار درخت شد. نهال او را دید، درخت شده و آن خوشهها از او درآویخته. شگفت بماند. گفت: «صبر باید کرد تا همه درختان را بر برسد تا بر این درخت چگونه شود.» چون خوشه بزرگ کرد و دانهای غوره به کمال رسید، هم دست بدو نیارستند کرد تا خریف درآمد و میوهها چون سیب و امرود و شفتالو و انار و مانند آن در رسید. شاه به باغ آمد. درخت انگور دید، چون عروس آراسته. خوشهها بزرگ شده و از سبزی به سیاهی آمده، چون شبق میتافت و یک یک دانه ازو همی ریخت. همه دانایان متفق شدند که میوهی این درخت این است و درختی به کمال رسیده است و دانه از خوشه ریختن آغاز کرد و بر آن دلیل میکند که فایدهی این در آب این است. آب این بباید گرفتن و در خمی کردن، تا چه دیدار آید؛ و هیچکس دانه در دهان نیارست نهادن، از آن همی ترسیدند که نباید که زهر باشد و هلاک شوند. همانجا در باغ خمی نهادند و آب آن انگور بگرفتند و خم پر کردند و باغبان را فرمود: «هرچه بینی، مرا خبر کن!» و بازگشتند.
چون شیره در خم به جوش آمد، باغبان بیامد و شاه را گفت: «این شیره همچون دیگ بی آتش میجوشد….» گفت: «چون بیارامد مرا آگاه کن.» باغبان روزی دید صافی و روشن شده، چون یاقوت سرخ میتافت، و آرامیده شد. در حال شاه را خبر کرد. شاه با دانایان حاضر شدند. همگان در رنگ صافی او خیره بماندند و گفتند: «مقصود و فایده ازین درخت این است. اما ندانیم که زهر است یا پازهر.» پس بر آن نهادند که مردی خونی را از زندان بیارند و ازین شربت بدو دهند، تا چه پدیدار آید. چنان کردند و شربتی ازین به خونی دادند. چون بخورد، اندکی روی ترش کرد. گفتند: «دیگر خواهی؟» گفت: «بلی!» شربتی دیگر بدو دادند. در طرب کردن و سرود گفتن... آمد و شکوه پادشاه در چشمش سبک شد و گفت: «یک شربت دیگر بدهید، پس هرچه خواهید به من بکنید، که مردان مرگ را زادهاند.» پس شربت سوم بدو دادند. بخورد و سرش گران شد و بخفت و تا دیگر روز بهوش نیامد. چون به هوش آمد، پیش ملک آوردندش. ازو پرسیدند که آن چه بود که دیروز خوردی و خویشتن را چون میدیدی؟ گفت: «نمیدانم که چه میخوردم، اما خوش بود. کاشکی امروز سه قدح دیگر از آن بیافتمی. نخستین قدح به دشخواری خوردم که تلخ مزه بود. چون در معدهام قرار گرفت، طبعم آرزوی دیگر کرد. چون دوم قدح بخوردم، نشاطی و طربی در دل من آمد که شرم از چشم من برفت و جهان پیش من سبک آمد. پنداشتم میان من و شاه هیچ فرقی نیست و غم جهان بر دل من فراموش گشت؛ و سوم قدح بخوردم، به خواب خوش در شدم.» شاه، وی را آزاد کرد از گناهی که کرده بود.
بدین سبب همه دانایان متفق گشتند که هیچ نعمتی بهتر و بزرگوارتر از شراب نیست، از بهر آنک در هیچ طعامی و میوهای این هنر و خاصیتی نیست که در شراب است. شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن و بزم نهادن و بعد از آن هم از شراب رودها بساختند و نواها زدند و آن باغ که درو تخم انگور بکشتند، هنوز برجاست. آن را غوره میخوانند و بر در شهرست. و چنین گویند که نهال انگور از هرات به همهی جهان پراکند. و چندان انگور که به هرات باشد، به هیچ شهر و ولایتی نباشد، چنانک زیادت از صد گونه انگور را نام بر سر زبان بگویند. و فضیلت شراب بسیار است.
دانایان طب چنین گفتهاند، چون جالینوس و سقراط و بقراط و بوعلی سینا و محمد زکریا، که هیچ چیز در تن مردم نافعتر از شراب نیست، خاصه شراب انگوری تلخ و صافی؛ و خاصیتش آنست که غم را ببرد و دل را خرم کند و تن را فربه کند و گونهی رو سرخ کند و پوست تن را تازه و روشن گرداند و فهم و خاطر را تیز کند و بخیل را سخی و بددل را دلیر کند و خورندهی شراب را بیماری کم کند… و گروهی زیرکان شراب را محک مرد خواندهاند و گروهی ناقد عقل و گروهی صراف دانش و گروهی معیار هنر... و هرکه پنج قدح شراب ناب بخورد، آنچه اندروست از نیک و بد ازو سرآید و گوهر خویش پدید کند و بیگانه را دوست گرداند و اندر دوستی بیفزاید… و باز مر شراب را هرچند بیش خوری، بیش باید و مردم ازو سیر نگردد و طبع نفرت نگیرد که وی شاه همه شرابهاست و در بهشت نعمت بسیارست و شراب بهترین نعمتهای بهشت است و اگر نبودی، ایزد آن را به خود مخصوص نکردی... مردمان را منفعت بسیار است در وی ولیکن بزه او از نفع بیشترست. خردمند باید که چنان خورد که مزهی او بیشتر از بزه بود تا بر او وبال نگردد؛ و این چنان باشد که به ریاضت کردن، نفس خود را به جایی رساند که از اول شراب خوردن تا آخر هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیاید به گفتار و به کردار، الا نیکویی و خوشی. چون بدین درجه رسد، شراب خوردن او را زیبد و فضیلت شراب بسیار است.
منفعت و مضرت این چند نوع شراب در نوروزنامه آمده است: شراب مست کننده، شراب سپید و تنک، شرابی که نه تیره بود و نه تنک، شراب تلخ و تیره، شراب ریحانی، شراب نو، شراب ممزوج و مروق، شرابی که به ترشی زند، شرابی که آفتاب پرورده باشد، شراب مویزی، شراب خرمایی و یک نوع شراب دیگر که نامش مخدوش شده.
- به نقل از نوروزنامهی خیام
- نقاشی اثر هنرمند چینی است که نامش را نمیدانم.