شعر از: سپنتا نوابپور
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
یه روز میون صحرا، صبح سفید تو رویا
دیدم که سبزه زاری، بزرگ و سبز و زیبا
خشکی رو با ساحلی، کرده از ابرا جدا
صدا زدم مامان جون، دریاچه رو نگاه کن
با برف و یخ سفیده، لباس شادی تن کن
مامان به من نگاه کرد، با خنده ای صدا کرد
ببین که اون دور دورا، برف میباره چه زیبا
با خنده و با شادی، رفتم به سوی بازی
که حال خوش بمونه، تو لحظههای خالی.
سپنتا یک همکلاسی داشت سالهای اول دبستان، یولیا، که از لهستان آمده بود. پدر و مادرش آمده بودند آلمان کار کنند و پول پس انداز کنند تا بتوانند در زادگاهشان خانهای بسازند. خانهشان که آماده شد، از این کشور رفتند. ارتباط سپنتا و یولیا ولی از طریق ارتباط مادرهایشان حفظ شد. کامیلا، مادر یولیا زن خوبی است. احوالپرسی داریم با هم. چندباری هم پای درد دلهای هم نشستهایم. با هم بیگانه ولی آشناییم. سپنتا میگوید یولیا تابحال تنها کسی بوده که درکش کرده. در عالم بچگی، حرف همدیگر را میفهمیدهاند، بچههای خارجی. امسال وقتی خواستیم برای یولیا و کامیلا هدیهی کریسمس بفرستیم، سپنتا نشست و با سرعت شعری هم نوشت که بگذارد توی بسته. شعر را به آلمانی نوشت و امیدوار است که یولیا هنوز آنقدرها آلمانی بداند که بتواند معنی شعرش را بفهمد. من هم نشستم و شعر را به فارسی ترجمه کردم. خیلی وقت بود که شعری ترجمه نکرده بودم و بعلاوه ترجمه از آلمانی هنوز برایم ساده نیست. ولی شاعر که کنار دستت باشد و به هر دو زبان هم مسلط باشد، کار سادهتر است. به من اجازه داد که هرطور میخواهم در ترجمهی فارسی دست ببرم. امیدوارم که یولیا این شعر را دوست داشته باشد. شما هم.