من این روزهای آخر اسفند را از خود بهار بیشتر دوست دارم. هوا هنوز خنک است و آفتاب، نور زرد روشنتری دارد نسبت به ظهرهای تابستان. پرندهها هنوز سرما خورده، اما تازه به جنب و جوش افتادهاند. درختها هنوز بیبرگ، اما تازه بیدار شدهاند. جوانههای تازهی کوچک سبز رنگ را میشود روی شاخههای زودتر بیدار شده پیدا کرد. بعضی درختها شکوفه دادهاند. بعضی گلها باز شدهاند. بسیاری هنوز دارند خمیازه میکشند. به دور و برم نگاه میکنم. همه چیز بوی تازگی میدهد. مردم هم از حجم لباسهای زمستانی کم کردهاند و سبکترند. نفسها عمیقترند. چشمها روشنترند. حرکات بدنها سادهترند.
اینجا که عید نوروز را با توپ اعلام نمیکنند، این روزهای آخر اسفند برای من هر روز عید است. گلهای بهاری را یک هفته پیش خریدهام. جلوی خودم را گرفتهام که هنوز هفتسین نچیدهام. دلم یک پیرهن گل درشت میخواهد.
بگذریم از اینها. امروز خواستم کیف کوچکی برای سیم هدفونم درست کنم که مناسب نشد. کمی بیشتر حوصله کردم و کیف را به عروسکی تبدیل کردم. امسال این دختر کوچک که اسمش را سودابه گذاشتهام، مهمان نوروز ماست. امسال سودابه مینشیند خوب و بد زندگیمان را تماشا میکند. خوش آمدی دختر جان. برکت همراهت باشد.