۱۳۸۵/۱۰/۰۹

خرنامه

اندر حکایت گلایه و پشیمانی

خری گم کرده‌ام، آن خر تو هستی
سر خود می‌زنم، آنهم دو دستی
به شیطان رجیم و طالع خویش
کنم نفرین ز اعماق دل ریش
تو شیطان رجیمی خود، دریغا
که بردی صبر و طاقت از دل ما
به من گفتی سر خود را رها کن
حساب خر از این عالم سوا کن
تو گفتی جان و دل، دین را رها کن
خر خود هم غلام و پادشا کن
به خود گفتم که این خر نازنین است
نشان خالق جان آفرین است
نمی‌دانستم از خر خرتری تو
خران را هم مراد و رهبری تو
به من گفتی که خر آشفته حال است
گهی مور و گهی شیر ژیان است
گهی خار و گهی گل در چمنزار
گهی درد و گهی داروی بسیار
گهی بالا، گهی پایین، گهی رام
گهی همچون کبوتر بند در دام
به من گفتی که خر عاشق‌ترین است
غلام و بنده‌ی کارآفرین است
تو گفتی کار عاشق بی‌دلیل است
نمی‌دانستم عاشق بی‌بدیل است
خطا من فکر می‌کردم همیشه
خرم یاری‌ست بی دلدار و پیشه
صدا می‌کردم ای یار عزیزم
انیس و مونس جان پریشم
بیا یکدم که تا آرام گیرم
کنارت پایه‌های جام گیرم
بنه سر را به بالین دل من
بنوش از شهد شیرین لب من
بیا درهای زندان را کنم باز
زنم عشوه، کنم مخلوط با ناز
به خود گفتم که دل را خرج خود کن
خری را صاحب این گنج خود کن
نمی‌دانستم اینجا خر گران است
به قیمت همچو مرغ و ماکیان است
تو گفتی خر دلش نازک‌ترین است
نگفتی فی‌المثل همچون کهیر است
مرا خر کردی و گشتی ترانه
نوشتی نامه‌های عاشقانه
به من گفتی شدی صاحب کرامت
که با یک گوشه چشم از آن نگاهت
زنی آتش به اسرار زمانه
شود خر عالمی با این فسانه
تو را سرخ گل آتش هوس بود
نفهمیدی که هست آتش پر از دود
نفهمیدی که این رنگ گل نار
شود حاصل به سعی و رنج بسیار
بباید خرمنی آماه کردن
به خاشاکش بیافرازند گردن
بباید سوختن، آتش گرفتن
دل و جان را به خاکستر سپردن
اگر باد موافق برنخیزد
وگر توفان به دامانش گریزد
شود خاموش آن رند گهربار
غباری تیره و تار و تلنبار
دگر گفتی گذشته کارم از سر
چو دانستم تویی آن خرترین خر
سخن سنجیده گفتی دست بردار
من و کار مرا آسوده بگذار
دگر زین سان خری بی‌سر نخواهم
دل و دلدار بی‌مهتر نخواهم
سرم بر باد، به از دل سپردن
دلم بر باد، به از عشق مردن
بباید دل به دلداری سپردن
سر خود را به سامانی نهفتن
خران قدر سر و سامان ندانند
دلی در چاک پیراهن نخواهند
چه خوش گفته‌ست آن پیر سرافراز
کبوتر با کبوتر، باز با باز
سر خود گیرم و گویم به آواز
کند همجنس با همجنس پرواز

۱۳۸۵/۱۰/۰۲

بی‌جنبه

چند روز پیش خبر فوت رییس جمهور دایم‌العمر ترکمنستان را شنیدم. به همین بهانه خبرهایی هم از زنگی و کارهایش شنیدم که کلی به خنده‌ام انداخت و وادارم کرد بگویم «بی‌جنبه». مثلن این مرد نه یک روز، که یک ماه از سال را به نام خودش در تقویم ثبت کرده بوده. یک ماه از سال را هم به نام مادرش ثبت کرده. چند فرودگاه را هم در شهرهای مختلف با نام خودش نام‌گذاری کرده.
کارهای این رییس جمهور، ناخودآگاه من را به یاد ماست‌بندی سر کوچه‌مان انداخت که وقتی بچه بودیم وظیفه‌ی خریدن شیر و ماست و سیگار از این مغازه با ما بود. آنقدر ماست خوبی داشت که اقوام از هرجای شهر می‌آمدند، ماستشان را از آنجا می‌گرفتند. وقتی که کاروبار آقای ماست‌بند بهتر شد، با آسودگی خاطر قدری آب به شیرش اضافه می‌کرد. تا مشتری‌ها بخواهند بفهمند، کاروبارش آنقدر رونق گرفته بود که شروع کرد به ساختن یک طبقه‌ی اضافه بالای ساختمانش. کار ساختمان که تمام شد، زن دومی گرفت و آنجا آورد. همه‌ی این ماجرا شاید بیشتر از سه سال طول نکشید.
به این فکر می‌کردم که فرقی نمی‌کند آدم رییس جمهور باشد یا ماست‌بند. اگر بی‌جنبه باشد، وای به حال اطرافیان.

۱۳۸۵/۰۹/۲۹

کلام کوچک دوستی

بین کتاب‌ها، چاپ اول «ابراهیم در آتش‌» را می‌بینم. «سه‌شنبه 2 خرداد 52».
می‌رفتیم از میان ردیف درخت‌ها تا به انتهای پارک برسیم. «مال خودم نیست. از جایی کش رفتم. قیمتش رو ببین». نگاه می‌کنم. 35 ریال. دنبال حرفی می‌گردم برای گفتن. لبخند می‌زنم. «ای دیوونه. یه کم باید بیشتر هیجان نشون می‌دادی. حالا فکر می‌کنه خوشت نیومده». کتاب را می‌گیرم و ازآخر به اول، صفحه‌ها را رد می‌کنم. همه‌ی شعرهایی که دوست دارم اینجا هست. «کلام از نگاه تو شکل می‌بندد / خوشا نظربازیا که تو آغاز می‌کنی».
چهارزانو نشسته‌ام روی نیمکت پارک و جدول حل می‌کنم. عددها را با ترتیب خاصی در خانه‌ها می‌چینم. زیپ کاپشنم را بالا می‌کشم و تا فکرم جمع بشود، مشت‌هایم را درهم گره می‌زنم و باد گرم دهانم را میانشان می‌دمم. تلفن همراهم زنگ می‌زند: «یه نشونی بده که بتونم پیدات کنم».
نزدیک دیواره‌ی شمالی پارک بودم. «من دارم اون تاب و سرسره‌ها رو می‌بینم». «عجب روزیه امروز». «خوشم میاد از این بازی. بگرد پیدام می‌کنی».
به این فکر می‌کنم که ممکن است چه شکلی باشد. هیچ تصوری ندارم. دنبال چیزی می‌گردم میان کتاب. «اگر که بیهده زیباست شب / برای که زیباست شب؟ / برای چه زیباست؟»
چند اتوبوس کنار خیابان پارک کرده بودند. برای اینکه مجبور نباشیم از وسط برویم گفتم: «بیا این‌طرف» و کشیده شدیم بین دیوار و بلندی اتوبوس‌ها. در آن باریکه پشت سرم می‌آمد. تپش قلبم تند شد و نمی‌دانستم که مرا چطور می‌بیند از پشت سر. «ای دیوونه. باز خنگ بازی درآوردی. یه کم عقلتو به کار بنداز». ولی عقلم به کار نمی‌افتاد. می‌دانستم که راه رفتنم را خواب دیده است.
«خب قیافه‌م چطور بود؟ همون طوری بود که فکر می‌کردی»؟ من هیچ فکری نکرده بودم. فقط دعا می‌کردم که خیلی زشت نباشد.
عددی در خانه‌ی خالی نوشتم و تلفنم دوباره زنگ زد: ‌«من پیدات نمی‌کنم. بازم راهنمایی‌م کن». آن پارک را بخاطر آرامش و زیبایی‌هایش دوست دارم. ردیف‌های منظم سنگ‌فرش و باغچه. نیمکت‌هایی که جای پیرمردها یا زوج‌های عاشق است. جای بازی بچه‌ها. قهوه‌خانه. «لطفن یه جای آروم قرار بذار. دلم می‌خواد تو خلوت ببینمت». پارک خیلی بزرگی نبود. نمی‌فهمیدم چطور پیدایم نمی‌کند.
«قدت خیلی از اون چیزی که فکر می‌کردم کوتاه‌تره». خندیدم و شکلاتی که هفته‌ها در کیفم برایش نگه داشته بودم را به دستش دادم. حرفی برای گفتن نداشتم.
چهارزانو نشسته بودم روی نیمکت و جدول حل می‌کردم. تپش قلبم تندتر شد. شاید خودش باشد. خودش بود. بالای سرم ایستاد. نگاهی، سلامی و لبخندی. کنارم نشست. آخرین عدد را در خانه‌ی خالی نوشتم. کاغذ را تا کردم و در کیفم گذاشتم. «اگه موافقی بریم سمت خونه که خیلی دیر نشه». راه افتادیم از میان ردیف درخت‌ها تا به انتهای پارک برسیم. دنبال حرفی می‌گشتم برای گفتن.
نگاهم جایی معلق می‌ماند: «قلعه‌ای عظیم / که طلسم دروازه‌اش / کلام کوچک دوستی‌ست».
کتاب را جلوی صورتم می‌بندم. غبار کاغذهای کاهی به گلویم می‌نشیند. به سرفه می‌افتم.

۱۳۸۵/۰۹/۲۳

کیمیا خاتون

داستانی از شبستان مولانا (سعیده قدس. تهران. نشر چشمه. 1383. 285 صفحه. قیمت:2800 تومان.) این کتاب را مادرم به من معرفی کرد که کسی داده بودش تا بخواند. من از تینا گرفتمش که خودش از حسین و کاوه امسال تولدی گرفته بود. این کتاب رمان شیرین و خوش متنی است از زبان کیمیاخاتون، دختر محمدشاه ایرانی که پس از مرگ پدر، مادر زیبارویش به همسری محمدجلال‌الدین بلخی درمی‌آید و کیمیاخاتون حرم‌نشین مولانا می‌شود. با وجود عشقی که میان او و برادر نانتی‌اش علاءالدوله، سلطان‌المدرسین، وجود دارد، شمس تبریزی خدا را در چشمان زیبایش می‌بیند و او را به زنی می‌خواهد و قولش را از خداوندگار حرم، مولانا، می‌گیرد. اما زیاد نمی‌گذرد که حسادت و تعصب مردانه‌اش بیدار می‌شود و .... می‌گویند از یک کتاب درمورد این شخصیت‌های اسطوره‌ای ادبیاتمان نباید قضاوت کرد. از قضاوت می‌گذرم. اما تمام روزهایی که مشغول خواندن این کتاب بودم را بدون شادی گذراندم. جملات زیر را از همین کتاب بیرون کشیده‌ام. - من نگران صندوق‌ها نبودم؛ نگران پیچی بودم که ما را دوباره از آن خیابان پهن زیبا به کوچه‌ای تنگ –یعنی آخرین کوچه‌ی جنوبی قلعه- کشاند؛ نگران دیوارهایی بودم که دوباره چنان بلند شدند که هیچ چناری از پشت سرشان سرک نکشیده بود؛ نگران در حقیر و چرکی بودم که نوکرها آن را به آیاخانم نشان دادند و رفتند، و من شنیدم که گفتند «در حرم» است – دری که مطمئناً نمی‌توانست به خوشبختی باز شود. (ص50) - ایرانی‌ها نگاه روشنی دارند. طرح چهره‌شان طوری‌ست که گویا همیشه لبخند می‌زنند، حتی اگر از کسی خوششان هم نیاید؛ و تو هیچ‌گاه نمی‌توانی مطمئن باشی درباره‌ی تو چه فکر می‌کنند. (ص50) - مادر! چرا باید دخترها شوهر کنند؟ بعد شوهرشان بمیرد و به قول شما از این خانه به آن خانه شوند؟ چرا نباید تا آخر عمر پیش کس‌وکارشان بمانند؟ (ص59) - تا آن لحظه هیچ‌وقت، حتی وقتی پرستوی مرده را توی دستهای الیاس دیدم، اینهمه احساس بدبختی و استیصال نکرده بودم. (ص74) - صدایی از درونم می‌گفت که «تو روی شن‌ها قدم خواهی زد و عطر یاس‌ها را خواهی بویید اما دلت سخت برای روزهای پشت‌بام تنگ خواهد شد». (ص98) - دخترها حتی برای اینکه بتوانند مادر شوند، ماهی یک بار از سگ نجس تر می‌شوند، اما اینکه چرا مردها باید از این خون‌های کثیف تغذیه کنند تا هستی یابند، درماندگی ذهنی‌ام را تشدید می‌کرد. بعد از مدتی کلنجار و خدا خدا کردن که هرگز دختر به دنیا نیاورم، به این نتیجه رسیدم که فعلاً مشکلم دختر زاییدن نیست بلکه دختر بودن است. دختری ناخواسته که هیچ‌کس هیچگاه جواب سوال‌هایش را نمی‌دهد و از این پس ماهی یک بار هم نجس می‌شود و هم‌چنان در احاطه باروهای کهنه و بلند حرم در انتظار پسر سلطان نشته است. (ص114) - تازه داشتم می‌فهمیدم چه‌قدر حقیرم و چه‌گونه دور از واقعیت‌های هستی، زندگی کرده‌ام. دیگر آن دختر محمدشاه ایرانی که نازپرورده و ایمن در باغ رؤیایی خیال می‌بافت و با پروانه‌ها دوست بود و از پرستوها می‌ترسید، مرده بود و به‌جایش زنی منتظر، محقر، نجس و زندانی نشسته بود که هر حرکتش می‌توانست گناه باشد، حتی دعا خواندنش برای خود. (ص114) - دو سه روزی حالم دگرگون بود. آیاخانم می‌گفت هوایی شدی. شاید راست می‌گفت. حتماً دلیلی داشت که رفتن زنان به بازار منع شرعی و عرفی داشت. (ص130) - اما من حالا وقتی سرنوشت و جایگاه خودم، مادرم، آیا، زن‌های توی بازار برده‌فروشان و همه‌ی زن‌های حرم را با جایگاه سودابه و رودابه و تهمینه و گردآفرید مقایسه می‌کنم و می‌بینم که آنها آزاد و برابر، دشت‌های سبز ایران زمین را بر پشت اسب‌های کهر درمی‌نوردند و هم‌دوش مردان می‌تازند و زندگی می‌کنند و عشق می‌ورزند و گاه می‌جنگند و انتخاب با خودشان است، می‌گویم یک جای کار اشکال دارد. اگر در زندگی آنها دیوان و جادوان دخیل بودند، در هیچ جای کتاب نیافته بودم که صحبت از دیوار باشد، دست‌کم از ختنه دختران و نجسی و گناه و عذاب و تکفیر و بقیه مصیبت‌ها خبری نبود. (ص130) - وقتی متوجه شدم دست‌هایم دارند می‌لرزند، استیصال همه وجودم را قبضه کرد. حالی داشتم که نمی‌خواستم او درکش کند. چرا؟ نمی‌دانم. تنم بی‌قواره شده بود. یک حس وحشی و سیال، سوزان و خانمان برانداز، مثل برق، از سیاهی چشمانش، توی جانم، توی تک‌تک رگ‌هایم دویده بود و ناگهان دنیایم را به آتش کشیده بود. (ص137) - اما این را نباید هیچ‌کس می‌فهمید. چرا؟ نمی‌دانستم. فقط می‌دانستم که نباید بفهمند. شاید چون این یک اتفاق درونی و خصوصی بود که مربوط به خودم بود و نمی‌خواستم هیچ‌کس را در آن شریک کنم،حتی خود او را. بدتر این‌که خودم نیز از کم و کیفش سر درنمی‌آوردم. (ص139) - آینه بالای صندوقم در حرم درست به اندازه گردی صورت بود و من حتی موهایم را در جمع درست نمی‌توانستم ببینم. اما حالا در مقابل من مادر جوانم، یا جوانی مادرم توی آینه لبخند می‌زد. (ص141) - هیچ نمی‌دانست که این دنیاو هرچه که در آن است از آن آفریدگان جسوری‌ست که چنگ می‌اندازند برای آنچه که می‌خواهند و نه آنان که به انتظار دیگران می‌نشینند، اعم از نبات و حیوان و انسان. این بقیه را فقط، مانده‌خواری اقویا می‌ماند و حسرت و بخل و مرثیه. (ص208) - غافل از این‌که در دنیای عاشقی غم یک‌طرفه می‌شود، اما شادمانی یکطرفه ناممکن است. (ص237) - خود را نهیب می‌زد که چه خوش گفته‌ است آن شیخ کامل به آن دیگری که در پس کوه‌ها در بیابانی عزلت گزیده بود و طی منازل می‌کرد: اگر راست می‌گویی و زهره داری و اگر انسان کامل خواهی شدن، به میان انسان‌ها باید آمدن، وگرنه در میان ددان که خود انسان کاملی. (ص245) - چنان تنها بودم که وقتی کارهای مختصر خانه‌ی محقرم با بی‌حوصلگی پایان می‌گرفت، روی صندوقم چمباتمه می‌زدم و از روزن سقف به ذراتی که در هوا معلق بودند، خیره می‌ماندم. نمی‌دانم به چه می‌اندیشیدم. حوصله‌ی خواندن هم نداشتم. کتابی هم در دسترسم نبود. شوهرم دوست نداشت کتاب بخوانم. می‌دانست خواندن زندگی را تلخ‌تر می‌کند. بر این باور بود که زندانی را بهتر آن‌که کم‌ بداند، کاش اوجی هم از سفرشان به باغ نگفته بود. (ص263) - کشف کرده بودم که انسان‌ها دربرابر آدم‌های تیره‌بخت به طرز مسخره‌ای دست‌پاچه می‌شوند و سبعیت‌شان کاستی می‌گیرد، درست برخلاف وقتی که آدم خوشحال و خوش‌بخت است. در این صورت دایم به پروپایت می‌پیچند تا ثابت کنند آنطورها هم که فکر می‌کنی خوش‌بخت نیستی. و روز و شب تو را ارشاد می‌کنند که اصالت و واقعیت خوشبختی‌ات را آزمون کنی اما در مقابل در روزهای ادبار و بدبختی، از مقابلت می‌گریزند، گویی که طاعون‌زده می‌بینند، و هیچ اصراری ندارند تا خلاف آنچه را که حس می‌کنی ثابت کنند. جز چند کلمه متعارف، در حد حواله امور به مشیت الهی و سرنوشت و پند و مثل چیز دیگر تحویلت نمی‌دهند و آرام آرام به امان خدا رهایت می‌کنند. (ص268) - می‌اندیشم مبادا انسان بدون متابعت از روش‌ها و دستورالعمل‌های انسان‌های «عاقل»تر، در حال و هوای خود، و فارغ از دیوارهای قراردادی، اما گوش به فرمان وجدان و ندای درون، خوش‌تر می‌زید؟ (ص269) - ناگهان فریاد الله‌اکبرهای کرامانا به خودم آورد و دانستم به رکوع نرفته‌ام. می‌دانستم خدا مرا می‌بخشد. او رحمان و رحیم است، فقط این کراماناست که نمی‌تواند ببخشد. نمی‌دانم چرا همه انسان‌هایی که بیش‌تر ادعای زهد و تقرب دارند، بیش از همه از مهربانی‌ها بی‌خبرند. بهتر دیدم به سجده بروم و او را به خاطر آفرینش یاس‌ها حمد بگویم. (ص271) - او در این خیال و غرور باطل بود که عشق را فدای ایمان کرده است. باید به او می‌گفتم ایمانی که عشق را ممنوع کند، ایمانی که حق‌طلبی را خفه کند، خضوع به شیطان است. ایمان باید زاینده‌ی عشق باشد. باید موجب وصل شود. باید موجد شادی باشد. راه به آشنایی بگشاید. ریشه‌ی مصیبت و فراق را بخشکاند. اُف بر مؤمنان غافل از عشق. (ص277) - هرچه شد، نه گناه تو بود و نه گناه من. گناه از پرده‌هاست و عزم پرده‌دار. (ص278) - داستان بیش‌تر انسان‌ها، حدیث آن آهوی ختن نیست که رایحه‌ی خود بازنداست؛ حکایت راسوی بیچاره‌ای‌ست که گندِ خود گم کرده بود و به این و آنش نسبت می‌داد. (ص279) - لحظه‌ی وصل، لحظه‌ی وحدت عشق و عاشق و معشوق است. (ص284)