۱۳۸۵/۰۹/۲۳
کیمیا خاتون
داستانی از شبستان مولانا
(سعیده قدس. تهران. نشر چشمه. 1383. 285 صفحه. قیمت:2800 تومان.)
این کتاب را مادرم به من معرفی کرد که کسی داده بودش تا بخواند. من از تینا گرفتمش که خودش از حسین و کاوه امسال تولدی گرفته بود.
این کتاب رمان شیرین و خوش متنی است از زبان کیمیاخاتون، دختر محمدشاه ایرانی که پس از مرگ پدر، مادر زیبارویش به همسری محمدجلالالدین بلخی درمیآید و کیمیاخاتون حرمنشین مولانا میشود. با وجود عشقی که میان او و برادر نانتیاش علاءالدوله، سلطانالمدرسین، وجود دارد، شمس تبریزی خدا را در چشمان زیبایش میبیند و او را به زنی میخواهد و قولش را از خداوندگار حرم، مولانا، میگیرد. اما زیاد نمیگذرد که حسادت و تعصب مردانهاش بیدار میشود و ....
میگویند از یک کتاب درمورد این شخصیتهای اسطورهای ادبیاتمان نباید قضاوت کرد. از قضاوت میگذرم. اما تمام روزهایی که مشغول خواندن این کتاب بودم را بدون شادی گذراندم. جملات زیر را از همین کتاب بیرون کشیدهام.
- من نگران صندوقها نبودم؛ نگران پیچی بودم که ما را دوباره از آن خیابان پهن زیبا به کوچهای تنگ –یعنی آخرین کوچهی جنوبی قلعه- کشاند؛ نگران دیوارهایی بودم که دوباره چنان بلند شدند که هیچ چناری از پشت سرشان سرک نکشیده بود؛ نگران در حقیر و چرکی بودم که نوکرها آن را به آیاخانم نشان دادند و رفتند، و من شنیدم که گفتند «در حرم» است – دری که مطمئناً نمیتوانست به خوشبختی باز شود. (ص50)
- ایرانیها نگاه روشنی دارند. طرح چهرهشان طوریست که گویا همیشه لبخند میزنند، حتی اگر از کسی خوششان هم نیاید؛ و تو هیچگاه نمیتوانی مطمئن باشی دربارهی تو چه فکر میکنند. (ص50)
- مادر! چرا باید دخترها شوهر کنند؟ بعد شوهرشان بمیرد و به قول شما از این خانه به آن خانه شوند؟ چرا نباید تا آخر عمر پیش کسوکارشان بمانند؟ (ص59)
- تا آن لحظه هیچوقت، حتی وقتی پرستوی مرده را توی دستهای الیاس دیدم، اینهمه احساس بدبختی و استیصال نکرده بودم. (ص74)
- صدایی از درونم میگفت که «تو روی شنها قدم خواهی زد و عطر یاسها را خواهی بویید اما دلت سخت برای روزهای پشتبام تنگ خواهد شد». (ص98)
- دخترها حتی برای اینکه بتوانند مادر شوند، ماهی یک بار از سگ نجس تر میشوند، اما اینکه چرا مردها باید از این خونهای کثیف تغذیه کنند تا هستی یابند، درماندگی ذهنیام را تشدید میکرد. بعد از مدتی کلنجار و خدا خدا کردن که هرگز دختر به دنیا نیاورم، به این نتیجه رسیدم که فعلاً مشکلم دختر زاییدن نیست بلکه دختر بودن است. دختری ناخواسته که هیچکس هیچگاه جواب سوالهایش را نمیدهد و از این پس ماهی یک بار هم نجس میشود و همچنان در احاطه باروهای کهنه و بلند حرم در انتظار پسر سلطان نشته است. (ص114)
- تازه داشتم میفهمیدم چهقدر حقیرم و چهگونه دور از واقعیتهای هستی، زندگی کردهام. دیگر آن دختر محمدشاه ایرانی که نازپرورده و ایمن در باغ رؤیایی خیال میبافت و با پروانهها دوست بود و از پرستوها میترسید، مرده بود و بهجایش زنی منتظر، محقر، نجس و زندانی نشسته بود که هر حرکتش میتوانست گناه باشد، حتی دعا خواندنش برای خود. (ص114)
- دو سه روزی حالم دگرگون بود. آیاخانم میگفت هوایی شدی. شاید راست میگفت. حتماً دلیلی داشت که رفتن زنان به بازار منع شرعی و عرفی داشت. (ص130)
- اما من حالا وقتی سرنوشت و جایگاه خودم، مادرم، آیا، زنهای توی بازار بردهفروشان و همهی زنهای حرم را با جایگاه سودابه و رودابه و تهمینه و گردآفرید مقایسه میکنم و میبینم که آنها آزاد و برابر، دشتهای سبز ایران زمین را بر پشت اسبهای کهر درمینوردند و همدوش مردان میتازند و زندگی میکنند و عشق میورزند و گاه میجنگند و انتخاب با خودشان است، میگویم یک جای کار اشکال دارد. اگر در زندگی آنها دیوان و جادوان دخیل بودند، در هیچ جای کتاب نیافته بودم که صحبت از دیوار باشد، دستکم از ختنه دختران و نجسی و گناه و عذاب و تکفیر و بقیه مصیبتها خبری نبود. (ص130)
- وقتی متوجه شدم دستهایم دارند میلرزند، استیصال همه وجودم را قبضه کرد. حالی داشتم که نمیخواستم او درکش کند. چرا؟ نمیدانم. تنم بیقواره شده بود. یک حس وحشی و سیال، سوزان و خانمان برانداز، مثل برق، از سیاهی چشمانش، توی جانم، توی تکتک رگهایم دویده بود و ناگهان دنیایم را به آتش کشیده بود. (ص137)
- اما این را نباید هیچکس میفهمید. چرا؟ نمیدانستم. فقط میدانستم که نباید بفهمند. شاید چون این یک اتفاق درونی و خصوصی بود که مربوط به خودم بود و نمیخواستم هیچکس را در آن شریک کنم،حتی خود او را. بدتر اینکه خودم نیز از کم و کیفش سر درنمیآوردم. (ص139)
- آینه بالای صندوقم در حرم درست به اندازه گردی صورت بود و من حتی موهایم را در جمع درست نمیتوانستم ببینم. اما حالا در مقابل من مادر جوانم، یا جوانی مادرم توی آینه لبخند میزد. (ص141)
- هیچ نمیدانست که این دنیاو هرچه که در آن است از آن آفریدگان جسوریست که چنگ میاندازند برای آنچه که میخواهند و نه آنان که به انتظار دیگران مینشینند، اعم از نبات و حیوان و انسان. این بقیه را فقط، ماندهخواری اقویا میماند و حسرت و بخل و مرثیه. (ص208)
- غافل از اینکه در دنیای عاشقی غم یکطرفه میشود، اما شادمانی یکطرفه ناممکن است. (ص237)
- خود را نهیب میزد که چه خوش گفته است آن شیخ کامل به آن دیگری که در پس کوهها در بیابانی عزلت گزیده بود و طی منازل میکرد: اگر راست میگویی و زهره داری و اگر انسان کامل خواهی شدن، به میان انسانها باید آمدن، وگرنه در میان ددان که خود انسان کاملی. (ص245)
- چنان تنها بودم که وقتی کارهای مختصر خانهی محقرم با بیحوصلگی پایان میگرفت، روی صندوقم چمباتمه میزدم و از روزن سقف به ذراتی که در هوا معلق بودند، خیره میماندم. نمیدانم به چه میاندیشیدم. حوصلهی خواندن هم نداشتم. کتابی هم در دسترسم نبود. شوهرم دوست نداشت کتاب بخوانم. میدانست خواندن زندگی را تلختر میکند. بر این باور بود که زندانی را بهتر آنکه کم بداند، کاش اوجی هم از سفرشان به باغ نگفته بود. (ص263)
- کشف کرده بودم که انسانها دربرابر آدمهای تیرهبخت به طرز مسخرهای دستپاچه میشوند و سبعیتشان کاستی میگیرد، درست برخلاف وقتی که آدم خوشحال و خوشبخت است. در این صورت دایم به پروپایت میپیچند تا ثابت کنند آنطورها هم که فکر میکنی خوشبخت نیستی. و روز و شب تو را ارشاد میکنند که اصالت و واقعیت خوشبختیات را آزمون کنی اما در مقابل در روزهای ادبار و بدبختی، از مقابلت میگریزند، گویی که طاعونزده میبینند، و هیچ اصراری ندارند تا خلاف آنچه را که حس میکنی ثابت کنند. جز چند کلمه متعارف، در حد حواله امور به مشیت الهی و سرنوشت و پند و مثل چیز دیگر تحویلت نمیدهند و آرام آرام به امان خدا رهایت میکنند. (ص268)
- میاندیشم مبادا انسان بدون متابعت از روشها و دستورالعملهای انسانهای «عاقل»تر، در حال و هوای خود، و فارغ از دیوارهای قراردادی، اما گوش به فرمان وجدان و ندای درون، خوشتر میزید؟ (ص269)
- ناگهان فریاد اللهاکبرهای کرامانا به خودم آورد و دانستم به رکوع نرفتهام. میدانستم خدا مرا میبخشد. او رحمان و رحیم است، فقط این کراماناست که نمیتواند ببخشد. نمیدانم چرا همه انسانهایی که بیشتر ادعای زهد و تقرب دارند، بیش از همه از مهربانیها بیخبرند. بهتر دیدم به سجده بروم و او را به خاطر آفرینش یاسها حمد بگویم. (ص271)
- او در این خیال و غرور باطل بود که عشق را فدای ایمان کرده است. باید به او میگفتم ایمانی که عشق را ممنوع کند، ایمانی که حقطلبی را خفه کند، خضوع به شیطان است. ایمان باید زایندهی عشق باشد. باید موجب وصل شود. باید موجد شادی باشد. راه به آشنایی بگشاید. ریشهی مصیبت و فراق را بخشکاند. اُف بر مؤمنان غافل از عشق. (ص277)
- هرچه شد، نه گناه تو بود و نه گناه من. گناه از پردههاست و عزم پردهدار. (ص278)
- داستان بیشتر انسانها، حدیث آن آهوی ختن نیست که رایحهی خود بازنداست؛ حکایت راسوی بیچارهایست که گندِ خود گم کرده بود و به این و آنش نسبت میداد. (ص279)
- لحظهی وصل، لحظهی وحدت عشق و عاشق و معشوق است. (ص284)