۱۳۸۵/۰۹/۲۹

کلام کوچک دوستی

بین کتاب‌ها، چاپ اول «ابراهیم در آتش‌» را می‌بینم. «سه‌شنبه 2 خرداد 52».
می‌رفتیم از میان ردیف درخت‌ها تا به انتهای پارک برسیم. «مال خودم نیست. از جایی کش رفتم. قیمتش رو ببین». نگاه می‌کنم. 35 ریال. دنبال حرفی می‌گردم برای گفتن. لبخند می‌زنم. «ای دیوونه. یه کم باید بیشتر هیجان نشون می‌دادی. حالا فکر می‌کنه خوشت نیومده». کتاب را می‌گیرم و ازآخر به اول، صفحه‌ها را رد می‌کنم. همه‌ی شعرهایی که دوست دارم اینجا هست. «کلام از نگاه تو شکل می‌بندد / خوشا نظربازیا که تو آغاز می‌کنی».
چهارزانو نشسته‌ام روی نیمکت پارک و جدول حل می‌کنم. عددها را با ترتیب خاصی در خانه‌ها می‌چینم. زیپ کاپشنم را بالا می‌کشم و تا فکرم جمع بشود، مشت‌هایم را درهم گره می‌زنم و باد گرم دهانم را میانشان می‌دمم. تلفن همراهم زنگ می‌زند: «یه نشونی بده که بتونم پیدات کنم».
نزدیک دیواره‌ی شمالی پارک بودم. «من دارم اون تاب و سرسره‌ها رو می‌بینم». «عجب روزیه امروز». «خوشم میاد از این بازی. بگرد پیدام می‌کنی».
به این فکر می‌کنم که ممکن است چه شکلی باشد. هیچ تصوری ندارم. دنبال چیزی می‌گردم میان کتاب. «اگر که بیهده زیباست شب / برای که زیباست شب؟ / برای چه زیباست؟»
چند اتوبوس کنار خیابان پارک کرده بودند. برای اینکه مجبور نباشیم از وسط برویم گفتم: «بیا این‌طرف» و کشیده شدیم بین دیوار و بلندی اتوبوس‌ها. در آن باریکه پشت سرم می‌آمد. تپش قلبم تند شد و نمی‌دانستم که مرا چطور می‌بیند از پشت سر. «ای دیوونه. باز خنگ بازی درآوردی. یه کم عقلتو به کار بنداز». ولی عقلم به کار نمی‌افتاد. می‌دانستم که راه رفتنم را خواب دیده است.
«خب قیافه‌م چطور بود؟ همون طوری بود که فکر می‌کردی»؟ من هیچ فکری نکرده بودم. فقط دعا می‌کردم که خیلی زشت نباشد.
عددی در خانه‌ی خالی نوشتم و تلفنم دوباره زنگ زد: ‌«من پیدات نمی‌کنم. بازم راهنمایی‌م کن». آن پارک را بخاطر آرامش و زیبایی‌هایش دوست دارم. ردیف‌های منظم سنگ‌فرش و باغچه. نیمکت‌هایی که جای پیرمردها یا زوج‌های عاشق است. جای بازی بچه‌ها. قهوه‌خانه. «لطفن یه جای آروم قرار بذار. دلم می‌خواد تو خلوت ببینمت». پارک خیلی بزرگی نبود. نمی‌فهمیدم چطور پیدایم نمی‌کند.
«قدت خیلی از اون چیزی که فکر می‌کردم کوتاه‌تره». خندیدم و شکلاتی که هفته‌ها در کیفم برایش نگه داشته بودم را به دستش دادم. حرفی برای گفتن نداشتم.
چهارزانو نشسته بودم روی نیمکت و جدول حل می‌کردم. تپش قلبم تندتر شد. شاید خودش باشد. خودش بود. بالای سرم ایستاد. نگاهی، سلامی و لبخندی. کنارم نشست. آخرین عدد را در خانه‌ی خالی نوشتم. کاغذ را تا کردم و در کیفم گذاشتم. «اگه موافقی بریم سمت خونه که خیلی دیر نشه». راه افتادیم از میان ردیف درخت‌ها تا به انتهای پارک برسیم. دنبال حرفی می‌گشتم برای گفتن.
نگاهم جایی معلق می‌ماند: «قلعه‌ای عظیم / که طلسم دروازه‌اش / کلام کوچک دوستی‌ست».
کتاب را جلوی صورتم می‌بندم. غبار کاغذهای کاهی به گلویم می‌نشیند. به سرفه می‌افتم.