موسیقی خراسانی گوش میکردم که چندی پیش کورش عنبری داده بود و هنوز نشنیده بودم. میان آوازها به قطعهای رسیدم که میخواند: «الله مدد، الله مدد، یا احمد جامی مدد»...
هیجان زده و پرشوق پرتاب شدم میان خاطرات کودکیام. به تربتجام که نه سال اول زندگیام را آنجا گذراندهام و یکبار برای کسی نوشته بودم هنوز صفای آنجا را باز جایی پیدا نکردهام. سالهاست که میخواهم و فرصت نمیشود که مسیر دوساعتهی مشهد تا تربتجام را بروم و چرخی در شهر بزنم. دلم میخواهد که باز در کوچهها و محلههای کودکیهایم بگردم تا باز داغی خشک هوا به صورتم بخورد و نور تند آفتاب چشمم را بزند. سوز موسیقی چیزهایی از آن زمان به یادم آورد که مدتهاست فراموش کرده بودم.
وسط شهر کال بزرگی بود که میگفتند هیچ وقت پر نمیشود و همیشه خشک بود. یکبار اما باران آنقدر شدید بارید که کال پر شد و سرریز کرد و خانههای زیادی را در پایین دست آب گرفت.
آنسوی کال مدرسهای بود که بچهها همیشه خوراکی زنگ تفریحشان را با هم قسمت میکردند. همکلاسیهای سنی داشتم که کتابهای دینیشان متفاوت بود و نمازشان را با رفتارهای متفاوت و همیشه سر وقت میخواندند. چقدر معلم کلاس اولم را دوست داشتم و سالها بعد وقتی که برحسب اشتباهی خواستم دوباره ببینمش، تازه فهمیدم که چرا آدم نباید به دنبال کشف راز مقدسات باشد.
چقدر آن سالهای کودکی را دوست داشتم. زهرا و ننه را دوست داشتم که تمام روز را با ما میگذراندند. ننهی خداداد که همیشه چادر سیاه میپوشید و برای گدایی میآمد. خانههای اجارهای با حیاطهای بزرگ و باغچههای سبزیکاری و درختان مو. حیاطهای خلوت ابا انباریهای بزرگ. زیرزمینهای تاریک و عمیق. بشکههای نفت بخاریهای زمستان. عصرهای گرم تابستان و حیاط آبپاشی شده. دوچرخه سواری بین حیاط و کوچه و خانهی آشنای آنسوی خیابان. بوی گوشت تفت خوردهی عصرانه، کرهی حیوانی که در قابلمههای بزرگ روی اجاق باز میشد. گوشتهای قورمهای که بیهراس میشد به ظرفشان ناخنک زد. گربههایی که همیشه برای جوجه مرغها کمین میکردند. خروسها اغلب آنقدر بزرگ بودند که میشد ازشان سواری بگیریم. یا ما خیلی کوچک بودیم. چقدر افغانی توی شهر زیاد بود. چقدر از گلهای آهار بدم میآمد که کنار تمام پیادهروها بود با رنگهای کدر و خشک. دکتر قدیمی شهر را دوست داشتم که اتاقش پر از دواهای دستساز بود و از بعضیها پول نمیگرفت. پارک جدید وسط شهر را دوست داشتم با بیدهای مجنون بزرگ و هراسآورش. عقرب و رتیل توی شهر زیاد بود. کفشهای تقتقی میپوشیدیم و دستهایمان را میدادیم به حامد که ببردمان و از مغازهی نفتی آنسوی خیابان برایمان پفک بخرد. چقدر رسیدن مسافر را دوست داشتم. مامان همیشه وقت برگشتن مسافرها گریه میکرد. چقدر عید نوروز خلوت آنجا را دوست داشتم. چقدر آخر هفتهها مشهر رفتن و توی راه روی صندلی عقب ماشین غلت زدن را دوست داشتم. پارک جنگلی که تازه کنار شهر درست شده بود، اغلب میرفتیم و یکروز کامل آنجا کنار درختها و جوی مصنوعی آب میماندیم. لاک پشت میگرفتیم و با خودمان میآوردیم خانه که همیشه در باغچه گم میشد. میدانستم زیر تمام خانهها همین زمین یکپارچهایست که لاکپشتها از آن میگذرند. خیلی معرکهاست بدانی روی زمینی زندگی میکنی که به تمام دنیا وصل است.
خیلی وقت است که این چیزها را فراموش کرده بودم. دلم نمیخواهد که دوباره به کودکیهایم برگردم. دلم نمیخواهد زیبایی رویاگونهشان را به هم بپاشم. دلم میخواهد شادترین و آرامترین و زیباترین سالهای زندگیام، برایم افسانههایی مقدس باقی بمانند.