۱۳۸۶/۰۴/۲۸

خداحافظ

از اتاق که بیرون می‌روی
مثل این است که دیگر هیچ وقت برنخواهی گشت
لای لطافت ملافه‌ها گم می‌شوم
می‌خواهم فرو بروم
بمیرم
نقش بشوم
می‌خواهم پایین بروم
پایین بروم

بلند می‌شوم
لباسم را می‌پوشم و از اتاق بیرون می‌آیم
مثل این است که از جهان زیرین برگشته‌ام
برای خودت چای می‌ریزی
می‌نشینی
نگاهم نمی‌کنی
نگاهت نمی‌کنم
مثل این است که هیچ وقت هم را ندیده‌ایم
هم را نمی‌شناسیم

خداحافظ
می‌روم.