پیرزن روی ایوان تنها مانده بود
وقتی که من لباسها را در تشت میشستم و
یکی یکی روی بند رخت پهن میکردم.
هیچ کس فکرش را هم نمیکرد که پیرزن آن غروب بمیرد.
پیرزن مرد و هیچ کس نفهمید که ما چطور
عصرهای تابستان
بدون او روی تراس چای نوشیدیم و
شبهای زمستان
بیاینکه قصههای او را بشنویم
دور کرسی خوابمان میبرد.