بچه که بودیم، میرفتیم سراغ بزرگترها که از تعداد خطهای روی پیشانیهایشان سنشان را حساب کنیم. میگفتند هر ده سال یک چین روی پیشانی اضافه میشود. حالا خودم هی میروم جلوی آینه و پیشانیام را چین میاندازم که بتوانم از میان این خطهای ناجور سه تا بشمارم. سی ساله شدم.
تولد وبلاگم را شاید فراموش کنم. حتی تولد ایلناز را هم فراموش کرده بودم. ولی فقط وقتی میفهمم آدم دیگری شدهام که تولد خودم را فراموش کرده باشم. بهار زیاد دیدهام و شادم از اینکه دختر بهارم. خسته شدم این مدت بس که زن بزرگی بودم. حالا میخواهم بین اینهمه شکوفه، روی چمنها غلت بزنم و دنبال پروانههای سفید بدوم. بهار خوشرنگترین رنگها را دارد.